راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

خواستگار

میخواستم امشب چیزی ننویسم اما دیدم خوابم نمیبره گفتم بیام یکم حرف بزنم لاقل.

یه چیزی درمورد اقای استارتاپ وجود داره که تا الان به شما نگفتم و اونم اینه که به اندازه ای که کمکت میکنه دهنتم سرویس میکنه از بس ازت کار میکشه. یعنی بر اساس نوشته های قبلیم فکر نکنین که مفتی مفتی انقدر هوامونو داره، خیرررررررر!!!!!!!! اقا پیام دادن که تقسیم وظایفو خوب بین بچه ها انجام نمیدم و ددلاین های خوبی براشون مشخص نکردم. بعدم گفتن اخر ماه جلسه میزاری و باید هرکودوم از روابط عمومی که شامل من هم میشه بیان توضیح بدن دقیقا تو این ماه چه غلطی کردیم و من میتونم کامل تصور کنم موقع کار چقدر میتونه جدی و بی شوخی باشه و منو بترسونه. خلاصه که به استرس المپیاد و پروژه، استرس اخر ماه کوفتی هم اضافه شد.

فردا دقیقا میشه یک هفته که پیرهنم دست اقای ع و من هنوز نرفتم بگیرم. امشب پیام داد نمیخوای بیای بگیریش؟اگه دوست دخترم بیاد خونم لباس دخترونه ببینه چی میگه؟ گفتم والا خونه تو همه بچه ها یه دست لباس و مسواک دارن دوست دخترت فقط با یکی طرف نیست.بعدشم کی با تو دوست میشه؟ دیدم حوصله شوخی نداره. گفتم چیشده باز؟ و شروع شد!!!!!! یه چیزی توی پسرا وجود داره که به شدت منو ترن اف میکنه. البته دختر و پسر نداره کلا این قضیه به شدت ترن افه برای من. و دقیقا همین ویژگی رو اقای ع داره. هروقت ناراحته شاعر میشه و به جای اینکه مشکلشو واضح بگه ناله های احساسی و بچگونه میکنه و من بیشتر خندم میگیره تا حس همدردی. اگه شما فکر میکنین من ادم ظالم و دل سنگی هستم باید بگم که هیچ وقت کسی بهتون پیام نداده دلم بارون میخواد،من سخت ترین مشکلاتمو توی زندانی نگه داشتم به اسم ذهنم! یا مثلا نگفته من خودمو پشت حصاری از دردها پیدا پنهون کردم، تموم چراغای خونه رو خاموش کردم و تاریکی منو میبلعه! گاددددد اینا واسه  فیلما و کتابا خوبه نه وقتی داری با یه ادم واقعی حرف میزنی! واقعا با چسناله شنیدن و گریه کردن ملت پیشم چخ دختر و پسر مشکلی ندارم ولی این مدلیش خیلی غیر قابل تحمله برام.

امروز مامان باز بحث خواستگارای خواهرم رو پیش کشید وگفت تقصیر منه که خواهرم همشون رو رد میکنم و مسیر زندگی ما با هم فرق داره و اگه من میخوام همش سرم تو درس و کتاب باشه،  انقدر نرم ارایشگاه که صورتم پر مو بشه، رو همه یه عیب بزارم و فکر کنم همه بچن و من بزرگ، نباید روی افکار خواهرمم اثر بزارم و اونم مثل خودم کنم. منم گفتم چشم حالا به منم بگین کی دوباره اومده؟ گفت همون بانکیه دوباره پیام داده. یه نگاه به خواهر بزرگه انداختم ببینم عکس العملش چیه و خواستم جیغ جیغ کنم دیدم نه اونم ساکته. بعد یکم منطقی فکر کردم دیدم حق داره. درسته هنوز24سالش بود اما خب ما خیلی با هم فرق داشتیم. اون همه چیش مشخص بود.مسیر زندگیش، شغلش، ایندش،... و اینکه 90درصد هم کلاسی های دانشگاهش هم تا الان ازدواج کرده بودن و دوست صمیمیشم دیشب عقد کرده بود. (حالا بماند که نامزد دوست صمیمی اول از خواهرم خوشش میومده و خواهرم ازش بدش میومد ولی خب بعد فهمید اونقدرام بد نیست) به طرز عجیبی خونواده تو اینجور مواقع رو حرف من حساب باز میکنین با اینکه بچه کوچیکتره ام. گفتم خب اشکال نداره که به نظر منم بگین بیاد حالا برن هم ببینن شاید خواهر خوشش اومد. مامان خوشحال شدو گفت فردا پیام میدم بهشون. دلم میخواست گریه کنم بگم اون لیاقتشو داره که عاشق کسی بشه و بعد ازدواج کنه. اون هنوز سنش کمه و کلی فرصت داره و هیشکی لیاقتشو نداره ولی هیچی نگفتم.

دم غروبی خواهرجونم اومد رو تختم کنارم دراز کشید و درد و دل کرد. گفت من به جز تو هیچ کسی رو ندارم. تو هم که همش سرت تو درس و کتابه. بغلش کردم و باز دلم گرفت که چرا انقدر وقتم پره که نمیتونم برای خونوادم وقت بزارم. یه چیزیو فهمیدم. اونم اینکه هرچقدرم با خواهرت راحت باشی وقتی بحث ازدواج یکیتون باشه نمیتونین راحت دربارش با هم حرف بزنین چون هر حرفی میتونه در اینده به این جمله ختم بشه که "تو گفتی، تو نزاشتی، یا تو باعث شدی" پس خفه شدم.

امروز بعد چیزی نزدیک به یک هفته از خونه بیرون رفتم.اونم نه برای تفریح. رفتم تا سرکوچه از ATM یه پولیو واریز کنم و هوا انقدر خوب بود ، انقدر دیت گونه بود حد نداشت. اومدم خونه و به قد بلنده پیام دادم یه دلم یه دیت خفن میخواد . بعدقد بلنده گفت مثلا وسط دیت به طرفت بگی اقا جون داریم به تایم خوندن المپیاد من نزدیک میشیم من باید برم، یا مثلا  بهش بگی 1شب به بعد پیام بده چون قبلش من دارم مقاله ترجمه میکنم. بگی نمیزارم تا دو سه ماه دست هم بهم بزنی چون یه جور فوبیای عجیب غریب نسبت به پسرا دارم و ممکنه بترسم. بگی نمیتونم تا بعد ده شب بیرون باشم چون مامانم نمیزاره.

اعصابم خورد شد و پیامشو بی جواب گذاشتم. شوخی کرده بود اما بهم برخورده بود. حقیقتش این بود که حرفاش تا حدودی واقعیت داشت اما اینم میدونستم که من برای کسی که دوسش داشته باشم هم زمان دارم و هم قانون ندارم و اگه تا الان اینجوری بوده دلیلش این بوده که کسیو دوست نداشتم.

بعد یهو جدی فکر کردم خدایا من چرا از هیشکی خوشم نمیاد؟ چرا هیشکیو از ته قلبم دوست ندارم؟ شاید اصلا مشکل از منه؟ چرا هیچکس وجود نداره که حتی بخوام بدستش بیارم؟ حتی بعضی اوقات وقتی میبینم دو نفر همو خیلی دوست دارن همش از خودم میپرسم واقعیه؟ فیلم بازی نمیکنن؟ واسه سواستفاده از هم نیست؟

خوبیش اینه که مطمئنم لز نیستم لاقل!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد