درست یادم نمیاد این چند روز دقیقا چه اتفاقاتی افتاد..
پنجشنبه اقای استارتاپ گفت مدال اور المپیاد کارافرینی اومده گرگان و قراره باهاش برنامه هارو بریزیم برای سال بعد. (قبلا گفته بودم ازش خوشم میاد) بعدم گفت غروب داریم باهاش میریم بیرون میایم دنبالت باهم بریم. گفتم اوکی و کلی چیتان پیتان کردم که پاشیم بریم. اقای استارتاپ برای اینکه من تنها نباشم به دوتا از دخترای المپیاد گفته بود بیان. (این دوتا پرستاری میخونن و دوستای صمیمی ان) یکیشون که تونست بیاد و اون یکی گفت نرسیده گرگان. سوار ماشین شدم و دیدم مدال اوره خیلی هم خوش برخورد و اقاعه. و اقای استارتاپم برام تعریف کرد اون دوتا پرستاریه چقدر شور و شوق داشتن که مدال اوره رو ببینن و حتی ب خود پسره پیام دادن با هم بریم بیرون و اینا :/ یکیشونم گفته بود تا وقتی من نیومدم اونجا حق ندارین برگردین تهران. البته اینارو خیلی نامحسوس ب من گفت. رفتیم کافه و پرستاریه هم اومد و دیگه ازینجا داستان شروع شد. اولین بار اونجا پشمام ریخت که به کسی که سه سال ازمون بزرگتره هی میگفت اقای دکتر! پشمای بعدی جایی ریخت که خانوم داشت هی میگفت قدم رنجه فرمودین و خیلی خوش اومدین و خیلی مفتخریم از حضورتون و کلی ازین کلمه های قلمبه سلمبه به کار میبرد و مدال اوره هم بنده خدا مشخص بود همش از روی خودمونی بودنشه و قصد خاصی نداره همینجوری با مهربونی و روی گشاده جواب میداد. هرچی من و اقای استارتاپ تیکه مینداختیم بهشونم هیچکودوم نمیفهمید.
شب فوق العاده ای بود. به قدری خندیده بودیم که دلم درد میکرد و واقعا بهم خوش گذشته بود. مدال اوره دقیقا مثل من و اقای استارتاپ چیز نمک بود و همش بهمون میگف فکر میکنم سالهاست میشناسمتون و باورم نمیشه در عرض چند ساعت بتونم با چند نفر انقدر صمیمی شم و خوش بگذرونم. ماهم هندونه ها زیر بغل ساعت یازده برگشتیم خونه.
فرداش قرار بود از صبح با بچه ها بریم بیرون. (اون دوتا پرستاریه و من و اقای استارتاپ و مدال اوره) مقصدمون دور بود و از خواهر خواهش کردم باهامون بیاد و ماشینشو بیاره. شیش نفری سوار ماشین شدیم و رفتیم. واقعا خوش گذشت. اغراق نمیکنم اگه بگم به اندازه یکسال خندیدیم و کل شهرو دور زدیم. این وسط فقط دوتا پرستاریه ب قدری خودشونو به مدال اوره چسبوندن و حتی پسره ی بدبختو انگشت کردن و از انواع ترفندهای مختلف برای مخ زنی استفاده کردن که من و اقای استارتاپ و خواهرم یکسره به پای هم میزدیم و تیکه مینداختیم ولی بازم هیچکی به خودش نمیگرفت :/
مدال اوره هم واقعا مشخص بود نمیفهمه منظور اینارو ولی من همش فکر میکردم مگه ی پسر چقدر میتونه خنگ باشه که اینهمه نشونه رو نفهمه؟! امکان ندارهههههه خودشو ب اون راه زده. ساعت هفت بود ک خواهر خسته شد و گفت من میخوام برم خونه و حالم بده از بس خندیدم:/ منم به بچه ها گفتم اگه میان که برسونیمشون و اگه نه ما بریم. که دوتا پرستاریه نزاشتن حرف از دهن ما بیرون بیاد و گفتن نه ما هستیم. ماهم گفتیم شمارو به خیر و مارو به سلامت. بعد اومدیم خونه و با خاهر اکت های اون دوتا دخترو برای مادر تعریف کردیم و ی بارم سه تایی پشمامون ریخت.
امروز بابا راننده تمام وقتم بود :( و کلی حرص خوردم که چرا رانندگی بلد نیستم. صبح ساعت هشت بردتم دانشگاه تا یکسری از کارامو انجام بدم و دو ساعت تو این گرما معطلم شد. بعدم بردتم بیمارستان تا اونجا هم کارامو انجام بدم و باز تا ساعت دوازده اونجا کلی منتظرم موند. بعدم رسوندتم مرکز رشد و چون همش معطل من بود از نوبت واکسنشم جا موند.
ینی ی دونه بابامم واکسنشو بزنه دیگه کل خونواده واکسینه میشن و خیالم راحت میشه. مرکز رشدم کارامو انجام دادم که دیدم اقای استارتاپ با مدال اوره اومدن.
تا منو دیدن گفتن بشین ک قراره غیبت کنیم. خب بگین چیشده. دیشب بعد ازینکه منو خاهر رفتیم دوتا پرستاریه گفتن بیاین جرعت حقیقت بازی کنیم و سوال اول از پسره پرسیدن تو رابطه ای؟ اونم صاف گفته اره خیلی هم دوسش دارم :))))
و اینجا بوده که دوتا دختر رنگشون پریده و گفتن برگردیم خونه :))))))))
تا ساعت هفت مرکز رشد بودیم و انقدر غیبت کردیم و بهم دیگه مشاوره رابطه و اینکه چجوری بفهمیم کسی رومون کراشه کسی رومون کراش نیست دادیم که دهنمون کف کرد. مدال اوره گفت خیلی بهش خوش گذشته و دلش نمیخاد برگرده تهران و از روز اول هی داره بلیتشو عقب میندازه و از من و اقای استارتاپ قول گرفت کرونا کمتر شد بریم تهران و کلی بگردونمون.
ی جوری برای اون دوتا پرستاریه ناراحتم ک انگار یکی دست رد به سینه خودم زده. یکیشون که واقعاااا ناراحت شده بود. ینی فک کن اینهمه راه بکوبونی بیای ی شهر دیگه بعد ببینی طرف اصلا تو این باغا نیست:))
همون شبم دختره برگشت.
خلاصه که قبل اینکه کراش بزنین از سینگل بودن طرف اطمینان حاصل کنید حتمااا
پنجشنبه با دختر خاله و بسکتبالیسته و دوستش رفتیم بیرون و من به این نتیجه رسیدم اصلا و ابدا دلم نیست و حتی بهم خوشم نمیگذره اینجوری. وقتی ازشون جدا شدیم به دخترخاله گفتم من دلم نیست و دیگه باهاشون بیرون نمیام. دخترخاله که خیلی خوشش اومده بود و مشخص بپد دوست نداره تموم بشه بهم اصرار کرد یه بار تنهایی باهاش بیرون برم و خودشم تنها با دوست بسکتبالیسته بره بیرون شاید حسم تغییر کرد. گفتم نه. اگه میخاد رابطشو با اون اوکی کنه به خودش مربوطه و این وسط منو قربانی نکنه و اونم دیگه اصرار نکرد، ولی خب میدونم همین امروز با هم قرار دارن. بدیش اینه پسر بسکتبالیسته انقدر مودب و ارومه اصلا نمیتونمم بهش بتوپم و از سرم باز کنم. یه جوری با ملاحظه حرف میزنه و پیام میده که اعصابم خورد میشه. حتی مستقیمم نمیگه چیزی درباره ارتباطمون و منم نمیتونم چیزی بگم ولی سعی کردم انقدر دیر جواب بدم و سرد باشم که خودش از سرم باز شه.
جمعه روز بی نهایت بدی بود. تعریف نمیکنم چیشد ... نمیدونم شاید یه روزی گفتم ولی الان نه(ادامه ی همون مسئله که تو پستای قبلی نگفتم و گفتم شاید ی روز پست رمز دار بزارم و بگم) خونه مادرجونم بودیم با خاله هام. به مزخرف ترین بهونه از خونه اومدم بیرون و انقدر پای تلفن جیغ زدم و داد و بیداد کردم که گلوم میسوخت. برگشتم خونه و از استرس و ناراحتی حالت تهوع داشتم. مامانم فهمید یه چیزی شده. هی میگفت چیشده و چن روزه ناراحتی چرا به من نمیگی و منم مقاومت میکردم و دلایل به وضوح دروغ میاوردم. بیتابی میکردم اونجا. اگه یک دقیقه دیرتر برمیگشتیم خونه خودمون همونجا میزدم زیر گریه. برگشتیم خونه و چپیدم تو اتاق و قسم خوردم گریه نکنم. چون میدونستم اگه شروع کنم دیگه تمومی نداره. تا بغضم میگرفت و چشام پر میشد میپریدم قطره های چشممو میریختم تو چشمم که خودمو گول بزنم اگه چیزی از چشمم چکید پایین اشکم نبوده.. یا اگه اشک بوده مال غمم نبوده و این ماجرا اهمیتی نداره.
روی تختم دراز کشیده بودم و حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. اقای استارتاپ پیام داد که فلان کارو انجام دادی؟ گفتم من شرمندم ولی الان حالم خوب نیست. نمیتونم. گفت باشه کار به درک ولی بهم بگو چیشده. هی از من انکار و ازون اصرار. گفت زنگ میزنم بهت باید توضیح بدی. گفتم زنگ نزن گریم میگیره، خجالت میکشم. زنگ زد. همه تلاشام باد هوا شد. پای تلفن چنان هق هقی میکردم که نفسم بند اومده بود. گفت من متنفرم ازینکه به دوستیا نسبت خواهر برادر میدن. اما من هیچوقت خواهر نداشتم تو واقعا مثل خواهرمی نمیتونم ناراحتیتو تحمل کنم بگو چیشده ، شاید تونستم کمکت کنم. نمیخواستم بگم، واقعا نمیخواستم ..چون اصلا درین حد باهم راحت نبودیم هیچوقت. ولی نشد. همه چیو گفتم، از اول تا اخرش. بعد گریم تموم شد و اون شروع کرد به حرف زدن و برام یه سری چیزا رو توضیح داد. یکم اروم شدم و ساعت یک بود که خداحافظی کردیم. یکم با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره که تقریبا ساعت دو یه خبر جدید شنیدم در راستای همون اتفاقات. حس بیچارگی میکردم. (منظورم واقعا بیچارگیه، هیچ کاری از دستم برنمیومد جز تحمل) دیگه گریمم نمیومد. ضربان قلبم رفته بود بالا و قشنگ حسش میکردم، حالت تهوعم داشتم و فکر میکردم اگه بخوابم واقعا سکته میکنم. بلند شدم تو خونه راه رفتم و دم پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم و یه دونه پروپانولول خوردم و با یه قلب شکسته خوابیدم. شنبه از صبح تا غروب منتظر یه خبر خوب بودم.. که بفهمم اوضاع یکم بهتر شده. عین مرغ سرکنده تو خونه میچرخیدم و هرچی خواهر گفت بریم بیرون شاید حالت بهتر شد نرفتم. درست ساعت۹-۱۰ همه چیز تموم شد. همون یکساعت کافی بود تا هم راحت بشم و هم ناراحت. دیگه گریه نکردم. اروم شده بودم اما یه حفره تو وجودم ایجاد شده بود. یه چیزی کم بود که فکر میکردم هیچوقت پر نمیشه بعد از این اتفاقات.
اقای استارتاپ پیام داد که حالمو بپرسه. گفتم نمیتونم خونه بمونم. دیوارا دارن منو میخورن. گفت فردا صب زود صبحونه میریم جنگل و حال و هوام عوض میشه.. قرار هم نیست اونجا فاز دپ باشی. قراره خوش بگذرونی و فکر نکنی تنهایی.
صب ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون. باهم رفتیم و یکم قدم زدیم و یه جا نشستیم که دیدم یه عالمه نوشمک برام خریده بود و یادش بود چندوقت گفته بودم نوشمک میخوام و خیلی خوشحال شدم. اقای استارتاپ املت درست کرد و منم بقیه اتفاقات رو براش تعریف کردم و اونم از تجربیات خودش گفت.
نمیتونم بگم حالم خوب شد، یا فراموش کردم و اروم شدم، نه. میدونم اون اتفاقات تو ذهنم میمونه تا اخر عمر و محاله یادم بره. میدونم حداقل تا یه هفته اینده اوضاعم همینه و همش قراره دپ باشم اما خب میگذره... بحثُ زود بستیم. میدونستم و میدونست اگه قراره دربارش ناراحت باشیم تا اخر عمر غصع برای خوردن هست. از زمین و زمان حرف زدیم و سعی کردم فکرمو مشغول چیزای دیگه کنم. از کارای مهاجرتش و بدبختیاش که میگفت ترجیح میدادم تو همون گندخونه بمونم. و ۱۱/۵برگشتم خونه.
این وسط مسطا ی چیزی هم فهمیدم. که سر تولد من انگار هزینه ها زیاد شده بود، (بیشتر برای کادو) که بچه ها غر زده بودن و ناراضی بودن. و اقای استارتاپم بهشون گفته بود اصلا من میخوام براش اینو بخرم. هرکس نمیخواد پول نده، من میگم همه باهم خریدیم اسم نمیارم کی پول داد کی نداد.
تقریبا نمیدونم چی بگم. واقعا نمیدونم.
دوشنبه شب بچه ها (قدبلنده، تپلی، فلفلی) داشتن توی گروه برنامه ریزی میکردن که اوضاع کرونا که بهتر شد و دوز دوم واکسنو زدیم با دوسپسراشون بریم رشت. خب تکلیف من که مشخص بود.عمراااااااااااا میرفتم. چرا؟! چون حوصله نداشتم هردقیقه تو دهن هم بودنشونو نگاه کنم و یکه و تنها بیوفتم یه گوشه و ادای ادمای خوشحالو در بیارم! بعدم دوست پسراشون سعی کنن از دوستاشون شاخه بزنن و فکر کنن من موندم که الان دوست پسر ندارم و دوستای اسگلشونو سمت من بفرستن. عمرا خودمو تو این شرایط قرار نمیدادم. تازه از دوست پسر فلفلی هم متنفر بودم و حتی نمیتونستم اداهای فلفلی و تپلی رو تحمل کنم که سعی میکردن جلوی دوست پسراشون ، دوستاشونو دخترای مودب، باوقار، کول و خانوم جلوه بدن و بگن ما خیلی اجی ماجی هستیم! خب ما اینجوری نبودیم. ما همیشه با هم دعوا میکردیم ولی کسی حق نداشت از بیرون بهمون بگه تو. به شخصه نمیتونستم و نمیتونم خودمو ملوس جلوه بدم که دوست پسر یکی دیگه خوشش بیاد یا نیاد! حالا منظورم این نیست جلوی اونا پاچه هموبگیریم. نه. طبیعتا من جلوی پارتنر دوستم بیشتر هواشو دارم حتی اگه اون لحظه ازش ناراحت باشم اما دیگه در مورد چیزایی که به خودم مربوطه کسی حق نداره نظر بده. یا نمیتونم تحمل کنم رفتار تقلبی و مصنوعی کسی که میدونم اینجوری نیست!
خلاصه رک گفتم که من نمیام و به اصرارشون توجهی نکردم.
امروز صبح پسرا بهم زنگ زدن.(پسرا اگه یادتون باشه میشه دوستای اقای استارتاپ) گفتن اومدن گرگان و غروب احتمالا میان دنبالم بریم بیرون. گفتم باشه پس خبر بدین. ساعتای 6بود که دیدم هنوز خبر ندادن فکر کردم شاید منصرف شدن یا هرچی. بنا به دلایلی نخواستمم زنگ بزنم و با مامان رفتم خونه خاله. ساعت 8 پسرا زنگ زدن که کجایی بیایم دنبالت. گفتم نمیتونم بیام و ناراحت شدن که صبح گفتی میای الان نه. خودمم دوست داشتم برم ولی واقعا شرایطش نبود و نمتیونستم مامانمو بپیچونم. بعد رفتم تلگرامو چک کنم که چشمم خورد به پیامام با (اون) احتمالا باید یادتمون باشه اون کیه که هیچوقت براش لقب نزاشتم. چتمونو فقط به این دلیل پاک نکرده بودم که یه سری اطلاعات درباره رشتمون داده بود بهم و حوصله نداشتم پیداشون کنم و جدا کنم و میخواستم سر فرصت اونا رو پیدا کنم و بعد دیلیت چت بزنم که دیگه چشمم نیوفته بهش. رفتم چتمونو باز کردم و باز حرصم گرفت. درسته من تموم کرده بودم اما خب اونم انگار از خداش بود. چیز خاصی نگفته بود و انگار که من مدلم همینه میخوای بخواه می خوای نخواه. حالا ازین ناراحت نبودم که چرا (این) ادم منو نخواست. ولی حس دوست داشتنی نبودن و کافی نبودن داشتم. حس احمق بودن و بی عرضه بودن. بچه ها همچنان داشتن تو گره درباره سفرشون صحبت میکردن. حرصم گرفته بود. نه کممم واقعا زیاد. دلم میخواست اشتباه کنم. یه اشتباه درست سرمون و بزرگ. دلم خواست کمتر از عقلم استفاده کنم و یه چیز جدیدو تجربه کنم حتی اگه قرار باشه بعدش سرم به سنگ بخوره. رفتم جواب پسر بسکتبالیسته رو دادم( بسکتبالیست لقب همون پسره است که گفتم با دوستش اومدن دنبال منو دخترخاله و دوستمون) و به طرز برق اسایی برای پسفردا باهاش قرار گذاشتم. میدونستم تایپ من نیست. میدونستم اشتباهه اما دلم میخواست اشتباه کنم. اینهمه مراقب بودم که به خودم و روح و روانم اسیب نزنم تهش چیشد؟ بازم دلم شکسته بود... خب چه فرقی میکرد؟ یه بارم من یکیو اذیت میکردم.
نمیدونم شاید تا پنجشنبه پشیمون شدم ولی به هرحال ...
قد موهای سرم دیروز و امروز اتفاق افتاد و حوصلم نمیکشه تعریف کنم اما مهمتریناشو بگم.
دکمه ی سیک آقای ع رو زدم. بدین صورت که پریشب در یک حرکت انقلابی به اینجانب گفتم دوست پسر میخوام، چارتا اپشن برام رو کن. اوشونم گفت فلانی خوبه. گفتم نه اون زیاد به دلم نمیشینه، بعدی؟
که آقا فرمودن از خداتم باشه! (من چقدر ازین لفظ از خداتم باشه بدم میاد) بابای طرف اله داداشش بله. اصلا طرف سطح توقعاتشم بالاست تو فکر میکنی اصلا میتونی مخشو بزنی که میگی نه؟
گفتم ب باباش و داداشش چیکار دارم؟ هرکی هستن برا خودشونن. توقعاتشم خب طبیعیه هرکی ی چیزی میخاد تو چرا حرص میخوری؟!
بعد جالب میدونین کجاست؟ اونجایی که همین اقا دیشب استوری منو ریپلای کرد و همینجوری هی تعریف میکرد و بحثُ کش میداد. نمیخوام چربش کنم و تعریف بیخود کنم ولی خب مطمئنم پیامایی که داده بودو اگه به اقای ع نشون میدادم تعجب میکرد. امروز هر اقای ع زنگ زد. انقدر از حرف دوشب پیشش حرصم گرفته بود که میخواستم اینکه فلانی بهم چی گفته رو براش تعریف کنم که خوب شد نگفتم چون اقای ع در یک حرکت انقلابی گفت با من دوست میشی؟
ساعت۳ظهر بود و داشتم موهامو سشوار میکشیدم که دستم خشک شد. خودمو زدم به اون راه و گفتم مگه الان دوست نیستیم؟ گفت خودت میدونی منظورم چیه. رک و راست جوابمو بده. عصبانی شدم و گفتم تو جواب منو نمیدونی؟ دیدم برام رفت بالای منبر که آره تو رفتارای بد زیاد داری، الی بلی ، ولی فکر میکنم میتونیم باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم. الانم نگفتم عاشقتم که، میگم ازت خوشم میاد. تو دلم گفتم سیکتیر بابا تو دیگه کی بودی؟ هم میرینی بهم هم میخوای دوست دخترت بشم؟ مغز خر خوردم؟ حالا من اون شب ی چی گفتم! ولی به حرکت نون و نمکی که باهم خوردیم دهنمو چفت کردم و فقط گفتم که نه و دیگه هم نمیخوام باهم دوست باشیم و تمام. بعد رفتم برای خاهرم تعریف کردم که چیشده و چی نشده که خاهر گفت اقای ع قبلش بهش پیام داده و گفته قصدش خیره:/ و میخواد مزه دهن منو بدونه. خاهر هم گفته بود خودشو کوچیک نکنه چون من جوابم معلومه ولی با این حال بازم بهم پیام داده بود. انقدر عصبانی شدم که کلم داشت دود میکرد. حس کردم الکی اعتماد کردم و ازم سواستفاده شده. بهرحال هرچی بود تموم شد رفت.
حالا ماجرای دوم،
دیشب با دخترخالم بیرون بودم. یه مسیریو سر یه داستانی هی بالا پایین کردیم که من حس کردم دوتا پسر دارن دنبالمون میکنن. به دخترخاله گفتم این دوتا رو چنبار ندیدیم؟ گفت نمیدونم من دقت نکردم. یه یک ساعتی گذشت از پشت چراغ قرمز داشتیم رد میشدیم که یهو یکی از پشت گوشم گفت سلام! برگشتیم دیدیم همون دوتان. یادم نیس چی گفتن و ما چی جواب دادیم ولی یکم اروم رفتیم که اینا برن و بیخیال شن. فکر کردیم رفتن که باز اومدن جلو و قدم به قدممون راه میومدن و هی میگفتن بزارین صحبت کنیم. دیگه نزدیک خونه بودیم که دخترخاله گفت یه وقت کسی میبینه بیا بهشون بگیم حرفشونو بزنن و برن. گفتم اوکی اما شماره ای چیزی خواستن من نمیدما. گف اوکی یه ایدیه دیگه. وایستادیم وگفتیم بفرما. اینام گیر دادن شماره یا ایدی بدین. منم هی خندم میگرفت که مگه عهد بوقه؟؟؟ این بچه بازیا چیه اخه؟ که دخترخاله ایدیشو داد و یکیشون ب منم اصرار که توهم بده. منم تند تند گفتم و رفتیم و فکرشم نمیکردم فهمیده باشه چی گفتم. خلاصه ما رفتیم خونه و یکیشون به دخترخاله پیام داد و منم گفتم بیا اسگلشون کنیم بابا. بلاک نکن جواب بده ببینیم چطور میشه. اونم یکم باهاش صحبت کرد و گذشت تا امروز. امروز با دخترخاله و یکی از دوستامون رفتیم بیرون که دخترخاله ازم پرسید اون دوستش بهت پیام نداد؟ منم گفتم نه فکر نکنم ایدیمو یادش موند اصلا. بعد گوشیمو چک کردم دیدم همون دیشب پیام داده ولی ازونجایی که اصلا حوصله پیامای بچه هارو نداشتم قاطی اونا رفته اون پایین ومتوجه نشدم، خلاصه میگم دوتا اون گفت دوتا من. الکی الکی یهو گفت میایم دنبالتون بریم دور بزنیم. به بچه ها گفتم گفتن بریم. سه تا ترسوی اماتور لایو لوکیشن فرستادیم برا دوستامون که حواسشون بهمون باشه و به اونا گفتیم بیان دنبالمون. اون دوستمونم هی غر میزد اگه ماشینشون پراید باشه من نمیام. گفتم به پیکان فکر کن که اگه پراید بود خوشحال بشی :)
واقعا هیچ قصد خاصی نداشتیم و فقط میخواستیم چیزکلک کنیم. با اون اوضاع دیشبم فکر میکردیم حتما سنشون پایینه و کلا اوضاع داغونه و گفتیم ولش کن فوقش تجربه میشه. چند دقیقه بعدش زنگ زد گفت کجایین گفتم فلانجا. گفت بیا چند قدم جلوتر پارک کردیم. ماشینمون مشکیه. حالا چند قدم جلوتر سه تا ماشین مشکی بود با شیشه های دودی، سمند، ۲۰۶ و یه ماشین دیگه که حتی اسمشم نمیدونستیم. گفتیم ماشین خارجیه که رده حتما یا سمنده یا۲۰۶. ولی خب همون ماشین دیگه عه بود. رفتیم سوار شدیم و یکم دور زدیم و برخلاف تصورمون اصلا پررو و بی ادب نبودن و خیلی هم مودب و اقا بودن و کلا حواسشون بود به همه چی. انکار نمیکنم خیلی هم خوش گذشت و تجربه جالبی بود. دختر خاله که داره با یارو خیلی سریع اوکی میشه و اصلا پشمام ولی من فقط در همون حد اوکی بودم.
نکته اخلاقی اینه که اگه تو خیابون یکی دنبالتون راه افتاد نگین خزه، اله بله. اون وسط مسطا شاید چیزای خوبم دراومد.
این بود انشای من.
سه شنبه قد بلنده گفت بیا خونه منو دوست پسرم همو ببینیم. اومده بود گرگان واکسن بزنه. حالا جالبه خودم قدبلنده رو با دوست پسرش اشنا کردم ولی هیچ شناختی رو دوست پسرش نداشتم. درواقع دوسال پیش قدبلنده به من گفت از هم خونه ی دندون (دندون لقب یکی از دوستای پسر گذشتمه که الان دیگه دوست نیستیم، بش میگیم دندون چون دندون میخونه) خوشش میاد منم با دندون هماهنگ کردم بریم بیرون و این دوتام همو دیدن و از قضا از هم خوششون اومد و دیگه با هم اوکی شدن. ولی بخاطر کرونا فاصله افتاد و فرصت نشد باهم خوب اشنا بشیم. دم خونشون بودم که یادم اومد نه شیرینی نه شکلاتی چیزی نگرفتم ولی دیر شده بود دیگه بیخیال شدم و رفتم. برخلاف تصورم خیلی خوش گذشت و دوست پسرشم دقیقا مثل خودمون بود و خیلی حس راحتی داشتم. سه تایی نشستیم درباره کل دانشگاه غیبت کردیم و بعدشم به این نتیجه رسیدیم همه بدن ما خوبیم و منم برگشتم خونه. شب به دکتر هـ پیام دادم فردا بیام درمانگاه؟ گفت بیا . رفتم درمانگاه و یکم دکتر مریضا رو ویزیت کرد و گفت بین ویزیتا منم ی چی بخورم تا بیهوش نشم از گرسنگی. راستش خودمم خیلی گرسنم میشه ولی اصلا راحت نیستم جلوی استادم چایی شیرینی بخورم! اونم وقتی هی مریضا تو رفت و امدن. ولی کلا هروقت میرم بیمارستان خیلی ذوق میکنم که این رشته رو انتخاب کردم و وقتی پزشکی نشد نزدم پرستاری یا علوم ازمایشگاهی! حالا بین خودمون بمونه :) ولی ما دقیقا هیچ کاری انجام نمیدیم. الکی نشستیم سرجامون چارتا اطلاعات میریزیم تو سیستم اون رژیم میده ما یکم واحدا رو جابه جا میکنیم میدیم دست ملت. نه شیفتی نه خونی نه غم و غصه ای. نه حتی نگرانیم کسیو به کشتن بدیم.تهش لاغر نمیشه دیگه.
محیط بیمارستان اما خودش به تنهایی خسته کنندس. یعنی شما بری هیچکاری ام نکنی بازم کوفته برمیگردی خونه. غروب ساعت پنج برگشتم خونه. انقد خسته بودم که ناهارمو توی همون قابلمه خوردم و کنار سفره خوابم برد. بیدار شدم دیدم خونه تاریکه و کسی نیست.
دلم گرفت. زنگ زدم به اقای استارتاپ یه چیزی ازش بپرسم که سر ی مسئله ای بحثمون شد و منم از روی خستگی یه چیزی گفتم که اونم کم نیاورد و جواب داد و بدم جواب داد. جوری که هاج و واج مونده بودم و فقط گفتم خدافظ و قطع کردم. بعد گوشیو چک کردم دیدم این طرح جدیدو زدن و همه توی توعیتر دارن دربارش حرف میزنن. دیگه غصه عالم نشست رو دلم. رفتم رو پشت بوم و زنگ زدم به چشم گربه ای و گریه کردم. (چشم گربه ای صمیمی ترین دوستمه) یه چیز محبت امیز گفت که دلم سفت شد و اشکم بند اومد. بعد برای هزارمین بار پی بردم که ما دوست نیستیم و خواهرای غیر خونی ایم.
مامان اینا اومدن. میخواستم با مامان حرف بزنم شاید یکم اروم شم، ولی نمیدونستم چی بگم. نق نق کردم و پامو به زمین کوبیدم. به اینکه به خودش نمیرسه و صدساله قراره کرم دور چشم بخره و نمیخره گیر دادم. رو مبل نشستم و پاهامو گذاشتم روی میز و منتظر موندم که گیر بده پاتو بردار میز لک میشه.
بلخره متوجه شد. نمازش تموم شده بود، گفت تو خیلی وقته نماز نمیخونیا حواسم بت هست. گفتم ای مامان،... خدا از ماها انتظاری نداره تو نگران نباش. هیچی نگفت و فقط نگام کرد. نق زدم و اصوات نامفهوم از خودم دراوردم. ی دونه زد به پاش و گفت بیا سرتو بزار اینجا من زیارت عاشورا میخونم تو گوش بده. خودمو کشوندم سمتش و سرمو رو پاش کذاشتم و دست ازادش رو گرفتم و گذاشتم رو سرم که یعنی نازمم بکن. خوند و من گریه کردم. زیارت عاشوراش که تموم شد پاشو خواست جابه جا کنه و من سرمو بلند کردم که دید گریه کردم و گفت دوست پسرت اذیتت کرده برم پدرشو در بیارم!؟ زیر چشممو دست کشیدم و با خنده گفتم چرا نمیخوای باور کنی من دوست پسر ندارم؟! گفت پس براچی گریه میکنی؟
نمیدونستم. میدونستم ولی هزارتا دلیل داشت و حوصله سر دیگرانو درداوردن نداشتم. پنجشنبه مامان اینا رفتن باغ. بعد من پشیمون شدم چرا باهاشون نرفتم و از صبح تا غروب دراز کشیدم رو تختم و توئیتای ناامیدکننده ی ملتُ خوندم. ساعت پنج به قدبلنده پیام دادم میای اینجا؟ گفت اره. سریع پریدم خونه رو تمیز کردم و جارو کشیدم و از سوپری یکم خرید کردم و چایی دم کردم و منتظر که قد بلنده بیاد. کارام تموم شده بود که رسید، خیلی به موقع. درباره زمین و زمان حرف زدیم و غیبت کردیم و هرچی اصرار کردم شب بمونه گفت میخواد برگرده پیش دوس پسرش چون قراره پسفردا بره شهرشون و دیگه تا یه ماه دیگه همو نمیبینن. خوشحال شدم لاقل بین همه دوستام یکیشون یه دوست پسر آدم داره و خدافظی کردیم و رفت.
اقای استارتاپ پیام داد و صحبت کردیم. هیچکودوم به روی خودمون نیاوردیم اون روز چیا گفتیم و من منتظر موندم از نزدیک ببینمش تا بهش بگم ازش دلخورم.
خبر دیگه ای نیست. :)