راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

میدونم که اشتباهه

دوشنبه شب بچه ها (قدبلنده، تپلی، فلفلی) داشتن توی گروه برنامه ریزی میکردن که اوضاع کرونا که بهتر شد و دوز دوم واکسنو زدیم با دوسپسراشون بریم رشت. خب تکلیف من که مشخص بود.عمراااااااااااا میرفتم. چرا؟! چون حوصله نداشتم هردقیقه تو دهن هم بودنشونو نگاه کنم و یکه و تنها بیوفتم یه گوشه و ادای ادمای خوشحالو در بیارم! بعدم دوست پسراشون سعی کنن از دوستاشون شاخه بزنن و فکر کنن من موندم که الان دوست پسر ندارم و دوستای اسگلشونو سمت من بفرستن. عمرا خودمو تو این شرایط قرار نمیدادم. تازه از دوست پسر فلفلی هم متنفر بودم و حتی نمیتونستم اداهای فلفلی و تپلی رو تحمل کنم که سعی میکردن جلوی دوست پسراشون ، دوستاشونو دخترای مودب، باوقار، کول و خانوم جلوه بدن و بگن ما خیلی اجی ماجی هستیم! خب ما اینجوری نبودیم. ما همیشه با هم دعوا میکردیم ولی کسی حق نداشت از بیرون بهمون بگه تو. به شخصه نمیتونستم و نمیتونم خودمو ملوس جلوه بدم که دوست پسر یکی دیگه خوشش بیاد یا نیاد! حالا منظورم این نیست جلوی اونا پاچه هموبگیریم. نه. طبیعتا من جلوی پارتنر دوستم بیشتر هواشو دارم حتی اگه اون لحظه ازش ناراحت باشم اما دیگه در مورد چیزایی که به خودم مربوطه کسی حق نداره نظر بده. یا نمیتونم تحمل کنم رفتار تقلبی و مصنوعی کسی که میدونم اینجوری نیست!

خلاصه رک گفتم که من نمیام و به اصرارشون توجهی نکردم. 

امروز صبح پسرا بهم زنگ زدن.(پسرا اگه یادتون باشه میشه دوستای اقای استارتاپ) گفتن اومدن گرگان و غروب احتمالا میان دنبالم بریم بیرون. گفتم باشه پس خبر بدین. ساعتای 6بود که دیدم هنوز خبر ندادن فکر کردم شاید منصرف شدن یا هرچی. بنا به دلایلی نخواستمم زنگ بزنم و با مامان رفتم خونه خاله. ساعت 8 پسرا زنگ زدن که کجایی بیایم دنبالت. گفتم نمیتونم بیام و ناراحت شدن که صبح گفتی میای الان نه. خودمم دوست داشتم برم ولی واقعا شرایطش نبود و نمتیونستم مامانمو بپیچونم. بعد رفتم تلگرامو چک کنم که چشمم خورد به پیامام با (اون) احتمالا باید یادتمون باشه اون کیه که هیچوقت براش لقب نزاشتم.  چتمونو فقط به این دلیل پاک نکرده بودم که یه سری اطلاعات درباره رشتمون داده بود بهم و حوصله نداشتم پیداشون کنم و جدا کنم و میخواستم سر فرصت اونا رو پیدا کنم و بعد دیلیت چت بزنم که دیگه چشمم نیوفته بهش. رفتم چتمونو باز کردم و باز حرصم گرفت. درسته من تموم کرده بودم اما خب اونم انگار از خداش بود. چیز خاصی نگفته بود و انگار که من مدلم همینه میخوای بخواه می خوای نخواه. حالا ازین ناراحت نبودم که چرا (این) ادم منو نخواست. ولی حس دوست داشتنی نبودن و کافی نبودن داشتم. حس احمق بودن و بی عرضه بودن.  بچه ها همچنان داشتن تو گره درباره سفرشون صحبت میکردن. حرصم گرفته بود. نه کممم واقعا زیاد. دلم میخواست اشتباه کنم. یه اشتباه درست سرمون و بزرگ. دلم خواست کمتر از عقلم استفاده کنم و یه چیز جدیدو تجربه کنم حتی اگه قرار باشه بعدش سرم به سنگ بخوره. رفتم جواب پسر بسکتبالیسته رو دادم( بسکتبالیست لقب همون پسره است که گفتم با دوستش اومدن دنبال منو دخترخاله و دوستمون) و به طرز برق اسایی برای پسفردا باهاش قرار گذاشتم. میدونستم تایپ من نیست. میدونستم اشتباهه اما دلم میخواست اشتباه کنم. اینهمه مراقب بودم که به خودم و روح و روانم اسیب نزنم تهش چیشد؟ بازم دلم شکسته بود... خب چه فرقی میکرد؟ یه بارم من یکیو اذیت میکردم. 

نمیدونم شاید تا پنجشنبه پشیمون شدم ولی به هرحال ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد