ساعت چار صبح امروز وارد روزای گل و بلبل شدم. رفتم دستشویی و دیدم بلهههههه... کل لباسام به گند کشیده شده. شلوارم سفید و نو بود و چشمام درد میکرد و خوابم میومد و میدونستم اگه همون موقع نشورمش لکش میمونه. لباسامو عوض کردم و لباس کثیفارو انداختم توی تشت اب و قطره چشممو ریختم. برق دستشویی رو روشن کردم و برف حموم رو خاموش و رفتم تو حموم. میخواستم با نور کم دستشویی تو حموم لباسامو بشورم که چشمم اذیت نشه. یهو یاد یه چیزی افتادم و گریم گرفت. (شاید بعدا پست رمزدار گذاشتم و "یه چیزی" رو توضیح دادم ) دلمم تیر میکشید و دیدم نمیتونم اینجوری ادامه بدم. لباسارو همونجوری ول کردم و رفتم تو اتاق خواهر دراز کشیدم(چون اونجا کمتر باد کولر میزنه و گرمتره) گریم بند نمیومد و چشمام داشت بیشتر اذیت میشد. یکم فین فین کردم و بغضمو قورت دادم و خودمو مجبور کردم بخوابم که دیدم نمیشه که نمیشه. دلم میپیچید و حس میکردم یکی داره همش تو شکمم لگد میزنه. انقدر آه و ناله کردم که خواهر بلند شد و بهم دارچین عسل داد و به زور ژلوفن چپوند تو دهنم (مسکن نمیخورم معمولا) و چند دقیقه بعدش خوابم برد.
فردا قراره لنزامو بردارم و پس فرداش قرار بود برم خونه چشم گربه (صمیمی ترین دوستم که چیزی دربارش ننوشتم تاحالا) که دیشب زنگ زد و گفت خاهرش کرونا گرفته و احتمالا اونم گرفته. دیگه گل بود به سبزه نیز اراسته شد. میشه دو هفته که هیچ تفریحی نکردم و درست حسابی دوستامو ندیدم و این واقعا برام غیر قابل تحمله.
خونه برام به معنی واقعی کلمه جهنمه. وقتی نمیتونم به کسی بگم چمه و چه اتفاقی افتاده و باید جوری وانمود کنم که انگار هیچی نشده. از درسا و کارا و باشگام عقب افتادم، کلافم و روزا دیر میگذره.
جلوی تلویزیون دراز میکشم و برای هزارمین بار پایتخت و سریالای ابکی ایرانو میبینم. نمیبینم درواقع، فقط گوش میدم. وسطش تبلیغ میاد و به بابا میگم الان تبلیغ چیه؟ اونم با حوصله توضیح میده فلان. بیسار. مثلا باید خوشحال باشم که دیگه مجبور نیستم عینک بزنم اما همش دارم غر میزنم!