راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

این پست حاوی اشک و ناله است

صبح دلم خواست به خودم اسون بگیرم و تا ظهر خوابیدم. بعد بلند شدم و باقی مقالاتمو ترجمه کردم و به خواهرم گفتم بریم بیرون؟ گفت بریم. بدین ترتیب بعد از یک هفته از خونه بیرون رفتم و یکم قدم زدیم. زنگ زدم به اقای ع که سر راه برم لباسمو بگیرم و خلاص شم که دیدم میگه خونه نیست. تو راه برگشتنی ی سطل بستنی اندازه کلم برای خودم خریدم و تصمیم گرفتم به عنوان جایزه برای خودم همشو امشب نوش جون کنم.

بعد شام نشستم سر المپیاد که بابام صدام کرد و سر یه مسئله ای سرزنشم کرد. برخلاف خواهرم که همون موقع دعوا بغض میکنه و گریش میگیره من موقع دعوا یه بی اعصاب وحشی میشم و صدامو بلند میکنم و حق به جانب حرف میزنم اما بعدش میام تو اتاق و گریه میکنم. همیشه همینه، در برابر همه ادما همینجوری ام.

دلم گرفت و گریم بند نیومد و کل کتابم خیس شد.ازونجایی که اصرار داشتم درسمو تا قبل ساعت12شب تموم کنم خودمو مجبور کردم حین گریه کردن درس هم بخونم. مامان اومد تو اتاق و گفت چی شده جوجه گل من؟ گفتم برو از شوهرت بپرس. گفت از سرکار اومد خسته بود یه چی گفت. گفتم منم خستم مامان. همش به من میگین چیکار میکنی انقدر خودتو تو اتاق حبس کردی؟ ولی حاضر نیستین یه دقیقه بشینین حتی گوش کنین دارم چیکار میکنم. من خودمم دوست ندارم سرم همش تو این لپتاپ و گوشی کوفتی باشه. مجبورم. مجبوررررررر. گفت بابات دوست داره تو از زندگیت لذت ببری و استفاده بهتری ازعمر و جوونیت کنی. دلم میخواست از خودم دفاع کنم دلم میخواست خیلی چیزا بهش بگم ولی فقط گریه کردم. اصلا دست خودمم نبود.گفت اینجوری هق هق نکن قلبت درد میگیره.خب بگو دردت چیه؟ خودمم نمیدونستم. فقط میدونستم خسته شده بودم.

تازه گریم بند اومده بود که توی گروه که خانوم دکتر و اقای دکتر بودن با اقای استارتاپ حرفم شد سر ایده ی مسخرش و نتونستم دفاع کنم از نظرم فقط چون من بلد نبودم سفسطه بچینم و حرفای قلمبه سلمبه بزنم نه چون حق با اون بود و حس کردم پیش استادامون سطحی نگر جلوه داده شدم.  باز نشستم یه دل سیر گریه کردم و چشمام قد نخود شد. حس کردم سقف اتاقم دو متر اومده پایینتر و روی سرم سنگینی میکنه. ارزو کردم کاش بچه بودم. مامان گفت دوست  داری برات وقت مشاوره بگیرم؟ دوست نداشتم. نغمه هم یه ماه پیش برام وقت مشاوره گرفت و من نرفتم. اقای ع هم خواست بگیره و نزاشتم.  پذیرش اینکه بقیه فکر میکنن من عوض شدم و اون دختر مست و ملنگ و شاد قبلی نیستم سخت بود. اینکه ادم خیلی شاد و بیخیال قبل نبودم دلیل نمیشد ادم غمگین الان باشم. فقط همه چیو یکم جدی تر گرفته بودم. همین.

وسط نوشتن این پست بابام اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم و گفت لپتاپت میسوزه روش گریه میکنی. بعد من فکر کردم اگه بابا بودم برای دلجویی از دخترم جمله ی دیگه ای به کار میبردم!

روز دلگیری بود. منم همچنان بیخودی دارم گریه میکنم و بستنیمو میخورم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد