جمعه تا ساعت 1ظهر خوابیدم و بعدش برای المپیاد خوندم و سعی کردم کل این منبعو تا امشب ببندم و از فردا بیوفتم به جون مقاله هام. خاهر با یکی جدیدا اشنا شده بود. خیلی پسر مودب و نازی به نظر میومد رفت ببینش و خوششم اومده بود.ولی وقتی برگشت با چیزایی که گفت حس کردم زیاد ادم مناسبی نیست. چون اولا با اکس خواهر اشنایی داشت و دوما به طرز خیلی مستقیمی درباره داروندارمون میخواسته بدونه. اوکی مادیات تو رابطه مهمه ولی نه که تو دیت اول بخوای اونقدر مستقیم ته توی همه چیو دربیاری... یکم باهاش صحبت کردم که مثل همیشه دعوامون شد و گفت دخالت نکنم و منم ساکت شدم. حرفامو قبول داشت ولی جبهه میگرفت.مثل همیشه! چون فقط2سال ازش کوچیکترم و نباید نصیحت کنم.
منم نشستم سر وبینار مسخرم که دیدم اقای ع پیام داده. یه کاری داشت و جوابشو دادم. قبلا گفته بودن توئیتای عحیب میزنه و به خودم گرفته بودم، تازگیا توئیتاش خیلی عاشقانه تر شده و خداروشکر با من نیست. بهش گفتم خبریه؟ گفت اگه جدی شد بهتون میگم. منم اصرار نکردم و گفتم ایشالا میشه.اونم چیزی نگفت.
بعد دیدم اروپایی پیام داده تولدت مبارک.(اروپایی یکی از دوستای پسرمه که چون چندسال اروپا بوده اینجا اسمشو میزارم اروپایی) گفتم جاااان؟ باز منو با کی اشتباه گرفتی؟ من تیرماهی ام! که فهمیدم به یه مائده دیگه ای می خواسته تبریک بگه. دیدم یکم گرفتس گفتم چیشده باز اروپایی؟ سروسامونتم دادم دیگه دردت چیه؟
(قضیه اینجاست که اروپایی از یه دختری تو دانشگاهمون خوشش میومد منم کلی بهش راهنمایی میکردم که مخشو بزنه اروپایی هم خجالت میکشید خیلی، اخرم رمز پیجشو داد و من رفتم خودم با دختره حرف زدم و مخشو زدم یعنی فقط تو زدن مخ دخترا استعداد دارم.
بعدشم براش دیت چیدم و اروپایی با دختره رفت دیت و همه چی خوب بود. بعدشم دیگه خبرشو نگرفتم تا امروز) اروپایی گفت انگار دختره بهش گفته باید تا دوسال دیگه ازدواج کنیم.
یه شوک عظیمی بهم وارد شد. اروپایی گفت من تازه سال دو پزشکی ام. دوسال دیگه هنوزم دارم درس میخونم.بابام پول داره درست اما نمیخوام تا این حد دستم تو جیبش باشه که زنم بگیرم. گفت اونقدر ازش خوشم میاد که بخوام برای همیشه تو ایندم باشه اما ازدواج الان خیلی برام زوده. گفتم اخه اروپایی دختر به اون خوشگلی، خوش تیپی، رشتشم که خوبه( اونم پزشکی میخونه) چرا انقدر عجوله خب؟ اصلا شما تازه باهم اشنا شدن.چجوری انقدر زود برای ایندش تصمیم میگیره؟ دونفر 10سال باهم دوستن تهش به این نتیجه میرسن تفاهم ندارن و نمیتونن ازدواج کنن، اونوقت این همون اول به ازدواج باهات فکر میکنه؟
یه حقیقتی وجود داره که اگه دختری رو پیدا کردین که اینطوری نبود حق دارین بزنین تو گوش من. همه همه همه همه همه همه دخترا به ازدواج فکر میکنن. حالا نه که همه بخوان همین فردا ازدواج کنن اما همه دوست دارن ازدواج کنن و محاله با پسری باشن و به ازدواج باهاش فکر نکنن! بلخره یه دوره ای از رابطه خودشون رو جای همسر اینده اون ادم تصور کردن و این اصلا چیزی نیست که دختری بخواد ازش خجالت بکشه و انکارش کنه که خب اکثرا اینکارو میکنن و میگن نه و فلان. مثال بارزش همین تپلیه که چند ماه دیگه ازدواج میکنه. ولی اینکه اونقدر ازدواج رو اصل برای خودت قرار بدی که فاکتورهاش برات کمرنگ بشن و فقط بخوای بهش برسی اونم واسه دختری مثل دوست دختر سابق اروپایی خیلی عجیب بود واسم.
خلاصه که به نظرم دوست دختر سابق با این شرط و خواسته ی عجولانش گند زد به بختش چون بهتر از اروپایی دیگه گیرش نمیومد به نظر من خلاصه یکم برای اروپایی سخنرانی کردم که غصه نخور و ایشالا بهترش میاد و ازین داستانا که یهو اروپایی منو از بالای منبر کشوند پایین و شروع کرد به فتوا دادن که اصلا خودت چرا تنهایی و عمرتو داری با درس خوندن هدر میدی و فلان و بهمان که چرا اینو رد کردی چرا اونو رد کردی.
منم سریع بحثو جمع کردم و خدافزی کردم.
شب تر با یه مشاور اپلای حرف زدم و برای سه شنبه میتینگ گذاشتیم. گفت ارزوت چیه؟! میخواستم بگم اقامت امریکا بعد از خودم پرسیدم خب تهش!!؟ بعدش چی میشه؟! غمگین شدم و جواب دادم میخوام خوشحال باشم. میخوام از خودم راضی باشم و حس کافی بودن داشته باشم. میخوام برسم به یه نقطه از زندگی که بگم همینه، برای همین اینهمه تلاش کردم و ازون نقطه لذت ببرم.
گفت برات ارزوی موفقیت میکنم
شب دیدم خانوم دکتر میگه غربالگری داریم و یکی از بچه های المپیاد کارافرینی باید حذف شن. گفتم خدایا من نباشم فقط. دیدم خداروشکر از ازمون قبل رتبه دوم اورده بودم و یکی از دخترایی که ازش بدم میومد حذف شد. بعد یه پسر جدید بهمون اضافه شد. گفتم یا خدا این کجا بود تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش؟!
بعد با اینکه مثل ما وبینارا و کلاسا رو شرکت نکرده بود نمرش خیلی خوب بود. و منم که کلا فتیش ادمای باهوشُ دارم دیگه کلا براش نقشه کشیدم
کلا نمیدونم چرا انقدر بچه های المپیاد تو ذهنم خوشگل و صصکی به نظر میان. اون سری هم مدال اور پارسالو به خواهرم نشون دادم گفتم من اینو میخام. خواهر ادای حالت تهوع رو در اورد و گفت خیری بدسلیقم اما خب من دست خودم نیست. باهوش میبینم هوایی میشم
من نمیدونم میخونین منو یا نه، نمیدونم به خدا یا هرچیز دیگه ای اعتقاد دارین یا نه
اما لطفا برام ارزو و دعا کنین که به مرحله بعد المپیاد برسم. درسته هدف اصلیم مدال اوردن نبوده و میخواستم کلا کسب و کار و اصولش رو یاد بگیرم اما رسیدن به مرحله بعدی واقعا برام ارزشه