عمو اینا هنوز خونمونن. دوسشون دارم اما خسته شدم. ازینکه همش مجبورم تو خونه مرتب لباس بپوشم و خوب رفتار کنم خسته شدم. دیشب اقای استارتاپ زنگ زد گفت میری فلان نامه رو بدی به فلان مسئول؟! (قرار بود با یه تعداد از اعضای شورای مرکزی جمع شن اموزش برای لغو یه قانون مسخره) گفتم باشه. زنگ زدم به دبیرکل شورای صنفی که ببینم دقیقا باید چیکار کنیم که متوجه شدم این اقا دندون میخونه و منم که از دندونا متنفرمممم دوباره زنگ زدم به اقای استارتاپ و گفتم نمیخام برم و اونم کلی غر و اصرار که نه حتما باید بری. دیدم همه الان شهراشونن و بلخره یکی باید این نامه کوفتیو به دانشگاه برسونه. زنگ زدم به سید (همون پسره که گفتم تو اکیپمون بود ولی بخاطر دعواش با دوست دختر ذلیل و برنزه ازمون جدا شد) گفتم دوست ندارم تنها برم و اصلا بقیه بچه هارو نمیشناسم و نمیدونم دقیقا باید چی بگم(دست و پاچلفتی هم خودتونین) خودشم قبلا بهم گفته بود میخواد بره دانشگاه درمورد همین قضیه حرف بزنه و گفتم اگه میاد که با هم بریم. گفت باشه و امروز اومد دنبالم باهم رفتیم دانشگاه. رشته ما در واقع باید یه دانشکده جدا داشته باشه ولی ازونجایی که دانشگاهمون کوچیکه ،ما جزو دانشکده بهداشت حساب میشیم. استادای رشتمونم به شدت تعصبی ان روی دانشجوها. یعنی خودشون ممکنه پدر پدر پدر پدرمونم در بیارن اما کسی اگه به چه رشته چه دانشجوی تغذیه توهین کنه خیلی رک جوابشو میدن و کلا ازین نظر خوبن همشون. مثلا دکتر y که من عاشقشم یادمه روز اولی که اومد سر کلاسمون بهمون گفت ببینین تبعیض زیاده، خیلی ام زیاده. اما شما تا وقتی تو دانشگاهین هر موقع هر کودوم از دانشجوی پزشکی یا دندون خواستن به شما فخر بفروشن یا بچه های تغذیه رو به هر دلیلی اذیت کنن بگین من خودم به شخصه رسیدگی میکنم. و کلا به همین دلیل بود که ما تو دانشکده خودمون خدایی میکردیم ( البته اینو الان میفهمم) کلا رفتار مسئولین و ۹۰درصد اساتید باهامون خیلی خوب بود و من همیشه تعجب میکردم بچه های پزشکی میگفتن اموزش دانشگاه ما بده و اینا. تا اینکه امروز رفتیم پیش اموزش پزشکی و رسما جناب اموزش شلنگُ گرفت رومون. وسطای صحبت و داد و بیداد کردنش سید یه اشاره به من کرد که پاشو بریم اصلا. ولی دندونه داشت صحبت میکرد و من حس کردم این دندون بدبخت هرچند که ازش بدم میاد بخاطر ما اومده خیلی زشته ولش کنیم پاشیم بریم وسط صحبتاشون. اصلا دوست ندارم ذکر کنم دقیقا چیا شنیدیم ولی واقعا بهم برخورده بود. زنگ زدم به اقای استارتاپ و گفتم دیگه وظایف خودتُ به من محول نکن و من اعصاب شنیدن چرت و پرتای اینا رو ندارم. سید رسوندم خونه و بعد ناهار خوابیدم. از خواب که بیدار شدم انگار به سرم هاونگ کوبیده بودن. یکم المپیاد خوندم و دیدم حوصلم نمیکشه و بیخیالش شدم. زنگ زدم ب فلفلی یکم حرف بزنیم که گفت بعد امتحانا با اقای پولدار بی مخ میرن سرخرود. (اقای پولدار بی مخشون سرخرود ویلا دارن) هزار بار سر زبونم اومد بگم فلفلی اینکارُ نکن اما باز به خودم گفتم به تو چه! فلفلی ۳سال از تو بزرگتره و بهتر میفهمه. حالا نه که بخوام بگم با دوست پسرت نرو سرخرود هاااا ، نه. اتفاقا خوبم میکنه اما قضیه اینجاست که هر بار که فلفلی میره سرخرود مادربزرگ و خواهر اقای پولدار بی مخ هم اونجان و فلفلی چند روز توی اتاق اقای پولدار بی مخ میمونه که اونا متوجه نشن. گاهی وقتام میره تو کمد اقای پولدار بی مخ قایم میشه که طبیعی باشه و اونا شک نکنن چرا همیشه در اتاق قفله. یعنی این مرحله به طور خیلی سفت و سختی توی مغزم قفله. نمیدونم واقعا شاید من خیلی حساسم و به همه چیز انقدر ریز میشم و مثلا میخوام اینده نگری کنم ولی به شخصه حتی ازینکه دوست پسر نداشتمم قایم کنم تو کمد اتاقم حس حقارت بهم دست میده چه برسه به اینکه برم تو کمد اتاق دوست پسرم قایم شم!!! آخه به چه قیمتی!؟ که خوش بگذره؟ پس عزت نفس ادم چی میشه؟! به هر حال چیزی نگفتم و قطع کردم اما واقعا ذهنم مشغوله که واقعا فلفلی و دخترایی مثل فلفلی ازین موقعیتا حس بد نمیگیرن؟ یا اصلا کار درستُ اونا میکنن و من یک عمر افکار غلط تو ذهنم دیکته شده و اینهمه سخت گیری اشتباه بوده!!