راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

قورباغتو قورت بده

یه مدل کات کردنم وجود داره که شما میخوای با طرف کات کنی و بنا به هر دلیلی دلت نمیاد یا نمیتونی و یه کاری میکنی خود طرف کات کنه و دمشو بزاره رو کولشو  پاشه بره

" اقای ع گفت "

شنبه صبح ساعت ۸ زنگ زدم به اقای ع و گفتم میخوام یه بسته کامل سیگار بکشم و کمکم کنه یه چیز سبک انتخاب کنم. شوکه شده بود چون معمولا منم که غر میزنم سیگار نکشه. گفت امتحانتو بده بیا خونه من حرف میزنیم. گفتم باشه ولی بگو چی بخرم. (فلفلی و تپلی هم میکشن همیشه، اما دوست نداشتم متوجه بشن حالم گرفتست و میخوام سیگار بکشم، شاید یه موقع توضیح دادم چرا...). اقای ع گفت نمیخواد تو بری، خودم برات سیگار میخرم و بعد امتحانت بیا اینجا. گفتم تو مگه بیمارستان نیستی؟ گفت غیبت میکنم. تا تو بیای هم ، صبحونه درست میکنم بیا حرف میزنیم. ساعت هشت و نیم امتحانمو دادم و از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه اقای ع. سر راه یکم شیرینی گرفتم که فشارم نیوفته چون کلا دربرابر نیکوتین فشارم میوفته و زنگ زدم بهش تا مطمئن بشم برام سیگار خریده و نمیخواد بپیچونه که خب خریده بود. اما قسم خوردم مارک سیگارشو نگاه نکنم که ازین به بعد وقت و بی وقت نرم بکشم.

حرف زدیم. از زمین و زمان. نشستیم رو مبل چرمشو من درباره همه چی براش حرف زدم . حالا دیگه اونقدر مطمئن بودم حسش بهم فقط دوستیه که نگران نباشم با گفتن این حرفا بهش اسیب برسونم. گفت چی میخوای از من بشنوی؟ واقعیتُ یا دلخوشی و لاپوشونی؟! 

گفتم واقعیت. نزدیک دوساعت سیگار کشیدیم و حرف زدیم. قانع شده بودم. چشمم باز شده بود. گفت بازم عجله نکن. پیام نده بهش و یکی دو روز فکر کن. گفتم باشه و پاشد که برسونتم خونه و من تو راه "باشه" ای که گفته بودمُ یادم رفت و بهش پیام دادم که باید حرف بزنیم. گفت ازمون دارم و سرکارم و الان نمیشه و بزار فردا. گفتم باشه. اخر شب پیام داد و گفت یه مقدمه از حرفایی که قراره بزنی بگو فکرم خیلی مشغوله. گفتم نمیشه، اگه بگم باید تا تهش برم و تو چت و وویس سوتفاهم پیش میاد، فردا زنگ میزنم توضیح میدم. اصرار کرد و گفتم اصرار نکن که خامت نمیشم. خندید و گفت ولی من خرت میشم. 

با خودم فکر کردم همین جمله ی کوتاه و بدون هیچ واژه محبت امیزی چی داره که مخم داره زده میشه و بعد به خودم نهیب زدم که باید بدون ترس حرفامو فردا بزنم و از چیزی که حق طبیعیمه دفاع کنم و انقدر سیت عنصر نباشم.

یکم (دقیقا یکم) دیگه حرف زدیم و من مطمئن شدم فردا قراره با حرفام یه جورایی تموم کنم همه چیو. مگراینکه به طرز غریب الوقوعی همه ی حس های من سوتفاهم بوده باشه.

شاید خیلی کوچیک بودم، خیلی ناتوان، خیلی بی تجربه و دنیا ندیده...

اما یه چیزی تو این دنیا برام روشن بود. اونم اینکه دروغ هم  شاخ داشت هم دم... حتی اگه نتونی ببینی یا اثبات کنی اما چیزی که حس میکردم محال بود حقیقت نداشته باشه. منظورم خیانت و امثالش نیست اصلا. همین دوستت دارم بی عمل و زنبور بی عسل برام کافی بود تا مطمئن بشم کاری که میخوام بکنم و حرفایی که قراره بزنم درستن.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد