اخر سر از شدت فکر کردن بهش کسخل میشم.
نمیخام بگم چیشده و چی نشده، فقط میدونم اینقدر بی جنبه و سست عنصر بودم و نمیدونستم. امیدوارم ی چن روز دیگه بگزره و ازین فاز هیجان بیام بیرون کلی حرف دارم.
بدترین مدل تلاش مدلیه که شما از یکی خوشت میاد اون یکی هم از شما خوشش میاد. بعد باید تلاش کنی که یه جوری نشون بدی اصلا تو کی هستی بابا؟! ادم قشنگ پیرررررر میشه
از انتظار متنفرم. واقعا متنفرم. سلولای بدنم دارن منفجر میشن. دو روز پیش یکی از شاگردای دکتر طبیبی ( تو رشتمون خفن ترینه) بهم پیام داد و گفت دوست دارم باهاشون همکاری کنم یا نه؟! قرار بود سایت و اپ بزنن. انقدر شوکه شده بودم که همون اول گفتم اره. بعدم یه چند ساعتی با هم صحبت کردیم و روند کار رو توضیح داد. اون شب از شدت هیجان نمیتونستم بخوابم. گفتن که بهم دوباره پیام میدن و منتظر باشم و خب منم منتظر موندم. اما چه انتظاری؟! همش میگم نکنه نظرشون عوض شده؟ اصلا چرا من؟! رزومه ی چندانی هم که ندارم. شاید یه چی گفتن و رفتن. دیگه کم کم داشتم میرفتم تو فاز دپ که دیدم پیام داد که موقع امتحاناتتون بود نمیخواستم مزاحم بشم و شنبه بعد امتحانتون حرف میزنیم و خیالم راحت شد.
هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که هروقت یه چیز نشده و ناراحت بودم بعدا بهترش شده. خیلی خوشحالم چند ماه پیش که تو اوج افسردگی رفتم و کتابای نظام جدید رو گرفتم که بشینم دوباره کنکور بدم خانوم دکتر نزاشت و بهم امید داد که اینده ی شغلی رشته خودم به اندازه کافی خوب هست و لازم نیست نگران باشم.
دیشب با بچه های گروه و خانوم دکتر جلسه داشتیم اقای استارتاپ گفت فردا بیا بیمارستان دلمون برات تنگ شده. گفتم درس دارم گفت بیا لپتاپتم درست میکنیم. دم ظهری رفتم مرکز و دیدم بله همه بچه ها هستن. خانوم دکترم برای پسرا دلمه درست کرده بود و اورده بود. گفتم مهمون دعوت میکنین ناهار نمیدین؟ خانوم دکتر گفت بچه ها تو خابگاه چیزی نمیخورن گناه دارن، شماها خونه این. پسرا هم هی ذوق میکردن و چشم ابرو میومدن.
قصدم این بود که لپتاپم درست شه و زود برگردم خونه سر درس ولی انقدر چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که زمان از دستم رفت.
ساعت دو شده بود دکتر داشت میرفت که لپتاپمو دادم دیت اقای استارتاپ و گفتم درستش کنه. اقای استارتاپ و دوتا دیگه از پسرا هم با دستمال و اسپری سه نفره افتاده بودن به جونش که اول اسکرینشو تمیز کنن یه چیزی دیده بشه. خانوم دکتر داشت میرفت کلید رو داد دست اقای استارتاپ گفت درشو قفل کنه و دم رفتن یهو مارو دید و خندید و گفت ینی تمیزشم دارن برات میکنن دیگه چی میخوای؟! میخواستم بگم ای خانوم دکترررررررر. ی لپتاپ دارن تمیز میکنن دیگه انقدر طرفشونو نگیرررررر.
خلاصه خانوم دکتر رفت و بچه ها اوکی کردن لپتاپمو و همه رفتن به جز من و اقای استارتاپ و دوتا دوستاش و ما هم مرکز تحقیقات بیمارستانو گذاشته بودیم رو سرمون و همینجوری داشتیم سر ی موضوعی میخندیدیم که یهو اقای دکتر اتاق بغلی اومد تو و گفت خانوم دکتر رفتن؟(اشاره به اینکه پاشین شماهم گمشین برین) و ما هم سریع گم شدیم و رفتیم. اومدم خونه و یکم درس خوندم که مامان گفت تولد پسر خاله کوچیکس. گفتم نمیام درس دارم که خاله زنگ زد الا و بلا باید بیای. دیگه گفتم جهنم و ضرر و پاشدم رفتم با مامان اینا. خاله گفت تولدت یه ماه دیگس . گفتم توروخدا برای من تولد نگیرین. نمیدونم چرا همیشه روز تولدم حس افسردگی دارم. لاقل وقتی تولدم تو خونه خودمون گرفته بشه واقعا حالم گرفته تر میشه. دلیل خاصی هم نداره اما حالم بد میشه واقعا.
یه چیزی هست که دوست داشتم دربارش حرف بزنم و خودمو خالی کنم اما میدونم الان جاش نیست. امیدوارم اتفاقای خوب بیوفته فقط
تشخیص اینکه خنگی یا خودتو به اون راه میزنی واقعا برام سخته :)))
ترجیحا بنا رو میگیرم رو اینکه خودتو به اون راه میزنی و تمومش میکنم.