راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

نقشه اقای ع

در بی پول ترین و اخر ماه ترین حالت ممکن بودم که دیشب اقای استارتاپ گفت شماره کارتتو بده و منم به سرعت نور ساعت 5صبح شماره کارتمو براش فرستادم. البته تا الان واریزی صورت نگرفته ولی من همچنان دارم برای حقوقم برنامه ریزی میکنم. دیشب اقای ع گفت فردا بیا ی سری به من بزن امتحانام شروع میشه دیگه بعدش نمیتونیم همو ببینیم. گفتم باشه و دم ظهری رفتم پیشش . از سفر ماه پیشش برام سوغاتی خریده بود. یه گردنبند با مهره های سنگی بزرگ بود. خب من معمولا چیزای ظریفو ترجیح میدم اما بازم خیلی خوشحال شدم از سوغاتیش و اینکه یادم بوده و کلی ذوق کردم.

برام تعریف کرد که با خانوم پ دعواش شده و کلا با هم قطع رابطه کردن. اگه یادتون باشه تو اولین پستم گفته بودم حس میکنم خانوم پ از اقای ع سواستفاده میکنه و خب معلوم شد که درست بوده. ماجرای دعواشونم طولانیه ولی قضیه جوری پیش رفت که همه ی دوستای مشترکشونم طرف اقای ع هستن و با خانوم پ قطع رابطه کردن و کلا خانوم پ خیلی تنها شده. تازه متوجه شدم چرا این چند وقت اخیر خانوم پ مرتب بهم پیام میداد بریم بیرون و دوست داره با هم وارد اکیپای جدید بشیم! واقعیتش این بود که من انقدر دوستای متفاوت و اکیپای مختلف داشتم که خسته شده بودم ولی بخاطر خانوم پ قبول کرده بودم با هم بریم با یه گروهی بیرون.

به اقای ع گفتم قضیه اینجوریه و گفت به من ربطی نداره میخوای چیکار کنی به تو که بدی نکرده! ولی مطمئن بودم دلش بعدا ازم چرکی میشه و واقعیتش خودمم زیاد با خانوم پ اوکی نبودم . اقای ع یکساعت تموم درباره بخش های بیمارستانش و داستانا و ماجراهاشون حرف زد و من دیگه میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار ولی با یه لبخند مصنوعی نگاهش میکردم و سعی میکردم وانمود کنم لذت میبرم از بحث. ولی الان حتی یکی از چیزایی که گفتم یادم نیست فقط میدونم میخواد تخصص ارتوپد بخونه. یکی از دلایلی که از خانوم پ حرصم میگرفت هم همین بود. اینکه هروقت سه نفری بودیم مرتب داشت از اقای ع سوالای بخش و بیمارستان و کوفت و زهرمار میپرسید و منم فقط باید نگاهشون میکردم. بعدم میگفت تو چرا ساکتی؟ گرفته ای الی بلی! این وسطم میدیدم روزایی که اقای ع کشیک نبود هم میکشوندش بیمارستان تا براش یه سری چیزا رو توضیح بده و کلا مشخصا سواستفاده میکرد.

کلا اقای ع خیلی مهربونه اما دیگه خیلی جاها به نظرم زیادیه. یه چیزی درمورد خونه اقای ع وجود داره که قبلا هم بهش اشاره کرده بودم . اینکه توی خونش دقیقا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد پیدا میشه.ینی فکر کنین یه دست لباس کامل تمیز دخترونه و پسرونه که همیشه خونش هست که هرکی لازم داشت استفاده کنه. 7-8تا مسواک بچه ها و یه مسواک نو برای ادم جدید، نوار بهداشتی، و کلی چیز دیگه که طبیعتا نباید خونه یک پسر مجرد باشه. دم رفتن بودم که گفت چند شب پیش مهمونی خودمونی خونش گرفته و فلانی هم بوده. خب حالا فلانی کیه؟ یکی از دوستای دختر من که طبیعتا نباید هیچ ربطی با اقای ع و اکیپشون داشته باشه. درسته اونم پزشکی میخونه و هم رشته ای ان ولی خب تا اینجای کار با هیچکودوم از بچه های اکیپ اقای ع شون دوست به اون صورت نبوده. معرفیش هم نمیکنم و لقبم نمیزارم چون احتمالا چندتاتون بشناسین.  شاخکام تیز شد و لباسامو در اوردم و دوباره نشستم و گفتم تا برام توضیح ندی چیشده از جام تکون نمیخورم. گفت چه بهتر! منکه بهت گفتم زوده یکم بیشتر بمون :/

خلاصه از من اصرار و ازون انکار که اخر سر برام توضیح داد. فهمیدم حرصش از خانوم پ خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم و تا تلافی نکنه اروم نمیگیره. خب حالا این قضیه چه ربطی به فلانی(همون دوستم که اسمشو نمیگم) داره!؟ 

خانوم پ و فلانی دشمنای خونی ان و  در واقع خانوم فلانی یک وسیله ی انتقام واقع شدن.  گفتم نکن اقای ع، فلانی دوست منه و نمیزارم بازیچش کنی. گفت من به اون کاری ندارم. فقط ازین به بعد میخواهیم به جمعامون دعوتش کنیم. اونم اوضاع روحیش زیاد خوب نیست نیاز داره دوستای جدید داشته باشه. گفتم اینجوری؟! نپرسیده میدونم همون شبی که جمع شدن خونت فلانی رفته مست کرده و کلی گریه کرده و فریک زده. گفت اره ولی مستی هرکسی یه مدله چه ربطی داره! بعدشم قرار نیست بلایی سرش بیاریم که، دوست جدید وارد اکیپ کردیم تو هم مسئول زندگی بقیه نیستی.

هیچی نگفتم و بُغ کردم.  تقریبا هرچقدر وانمود میکردم که برام مهم نبوده ولی بود. حالا نه که خیلی تو اون جمع بهم خوش بگذره و چقدر دلم برای همشون تنگ بشه نه!!! ولی حسودیم شده بود. دلم میخواست ی سری جمع ها و یه سری دوستا مال خودم باشن. لازم نبود همشون بدونن من با کیا دوستم و با کیا رفت و امد دارم. پا شدم برم که گفت دیگه دعوتش نمیکنم. تقریبا جیغ زدم من نمیگم اونو دعوت نکن میگم منم دعوت کن هروقت اون هست. ://

گفت من فکر میکردم تو از بچه ها خوشت نمیاد. میخواستم بگم درست فکر میکنی ولی بجاش گفتم نه من فکر کردم چون سیگار نمیکشم و مشروب نمیخورم بچه ها معذبن. گفت مشکلت اینه؟! گور باباشون، اینا اینجوری هم نیستن تازه.

در واقع ازشون بدم نمیومد تکی تکی. با خیلیاشونم کلی حال میکردم و خیلی به چشمم خونگرم میومدن اما جمعشونو دوست نداشتم.  اصلا انگار همین اختلاف سنی ۳سال باعث میشد نه از شوخی هاشون سر در بیارم نه از جدی بودنشون نه از مهربونیشون. و بدتر از همه وقتایی که میشستن درباره بیمارستان و بخشا و بیمارا و اساتید حرف میزدن و من روحمم خبر نداشت قضیه چیه و مجبور بودم بهشون گوش بدم. 

اِنی وِی از فکرایی که تو سرش داشت میترسیدم. نه در مورد فلانی، کلا... ادمی که کینه کنه خطرناکه. مخصوصا با حرفایی که زد. ازونجایی که میشناسمش خب احتمال جوگیر شدنشم زیاده. 

برگشتم خونه و ناهارمو خوردم و خوابیدم. بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. "اون" پیام داده بود. چطوری روش میشه؟! چطوری؟!!!! وقیح.

شب با مامان بابا رفتیم خرید و قرار شد جمعه بریم سرخرود و اونجا تولدمو بگیریم. میخوام برای اولین باز برنزه کنم. نمیدونم بهم میاد یا نه. بهرحال مامان کلی غر زد و گفت تبدیل به زشت ترین دختر دنیا میشم. سر مو کوتاه کردنم همین حرفا رو میزد ولی احتمالا کار خودمو بکنم.

فعلا پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد