پسرا برگشتن شهراشون و از همون پریروز دارن غر میزنن که حوصلشون سر میره و دلشون برای گرگان تنگ شده و فردا برمیگردن :/ دقیقا انگار راه قرض دارن هی میرن میان.
امروز قرار بود بریم دانشگاه تا ازمون تقدیر و تشکر بشه بابت کارگاهایی که برگزار کردیم و بهمون کادو دادن. بعدم ی وبینار دیگه برگزار کردیم و موقع برگشت دیدیم همه سرویسا رفتن، خواستیم اسنپ بگیریم که کارشناس امور فرهنگی گفت بیاین میرسونمتون. هی از ما انکار ازون اصرار و خلاصه هممونو رسوند دم خونه هامون و رفت. فردا هم بخاطر المپیاد دانشگاه دعوتمون کرده مرکز رشد و فناوری و صبحونه و ازین حرفا. حقیقتا حوصله ندارم برم اما قبلش تقریبا دهن منشی دکتر هـ رو سرویس کردم که ساعت هفت صبح بهم وقت بده برم ببینمش و باهاش صحبت کنم بزاره تو کلینیکش کار کنم و ازش یاد بگیرم و مجبورم برم بهرحال.
غروب با اقای استارتاپ و چندتا از بچه ها رفتیم بیرون. (همون بچه هایی که با هم کارگاه برگزار کرده بودیم) دونفر جدید هم اومده بودن که یکیشونُ از قبل میشناختم. خب حالا بگو از کجا؟!
بدی دانشگاه کوچیک اینه که کوچیکترین اتفاقی رو همه میفهمن و درین مورد واقعا متاسف و غمگین بودم که من این قضیه رو میدونستم. اوایل کرونا یکی از همکلاسیای اقای ع بهم پیام میداد. شل کن سفت کن بود ولی برای من زیاد مهم نبود. ی تایمی گیر میداد و ی تایمی کلا نبود. ازش خوشم نمیومد ولی از سر بیکاری جواب میدادم. تا اینکه ی روز صمیمی ترین دوستش (که اون تایم دوست منم بود ولی سر ی مساعلی باهم دعوا کردیم و کلا دوستیمون بهم خورد) منو کشید کنار و گفت این ادم اصلا پسر خوبی نیست و سعی کن ازش فاصله بگیری. هی از من اصرار و ازون انکار که اخر سر گفت عذاب وجدان داره که زیراب دوست صمیمیشو میزنه ولی وظیفه خودش دونسته که اینارو بهم بگه. و گفت چند بار ب دوستش گفته که به من پیام نده و اما اون گوش نکرده و باز پیام داده و گفت برای اخرین بار به خودم میگه که جوابشو ندم چون دوستش ادم درستی نیست. خب منم دیگه جواب ندادم. قبلشم حرف خاصی نمیزدیم حقیقتا. همش درباره درس و دانشگاه و بچه های دانشگاه بود. گذشت تا اینکه دو سه ماه پیش از یکی شنیدم اون اقا به این دختره تجاوز کرده. از یکی دو نفر نشنیدم که بخوام ردش کنم ولی بهرحال بازم باورم نمیشد. مگه الکی بود؟! امروز ولی وسط صحبتا و بحثا یهو یکی اسم اون یارو رو اورد و من قیافه دختره رو دیدم که رنگش پرید و خیس عرق شد. اصلا کلا مشخص بود هول شده. همشم میگفت نه من که اونو نمیشناسم. ینی هیچکس ازش نمیپرسید که تو میشناسیش یا نه ولی خودش به طرز هیستیریکی هی تکرار میکرد. دلم میخواست گریه کنم و بهش بگم باید از حق خودش دفاع میکرد و اینهمه تو خودش نمیریخت. حالم گرفته شد بهرحال. هنوزم مطمئن نیستم بقیه درست میگن یا نه ولی نمیتونم قیافه دختره رو وقتی اسم اونو اوردیم فراموش کنم. ساعت ده از بچه ها خدافظی کردیم و چون مسیر من و دختره یکی بود باهم یکم قدم زدیم. نمیدونستم اصلا باید موضوعشو پیش بکشم یا نه . قصدم کمک بود ولی حس کردم فضولی هم محسوب میشه. یکم از این در و اون در حرف زدیم که خودش یهو گفت من خیلی بی اعتمادم، پارانوئیدم نسبت به همه پسرا، نمیزارم کسی نزدیکم بشه دیگه. یادم نمیاد دقیقا بهش چی گفتم ولی دلم ی جوری شد.