راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

ساده باشیم یا راه راه؟

صبح از خواب پا شدم و دیدم یکی از دوستام هزارتا وویس فرستاده برام.(جهت حفظ راز لقبشم نمیگم). وویسارو باز کردم و با هرکودوم یه دور سکته زدم. گفت یک ماهه که روزای گل و بلبلش عقب افتاده و میترسه از دوست پسرش نی نی دار شده باشه! گفتم لعنتی مگه تا این حد شما باهم بودین؟! من فکر میکردم فقط دخترای توئیتر انقدر دل و جرعت دارن. گفت نه بابا فلانیو فلانی و فلانی و فلانی هم آره. دیگه رسما لال شدم. قرار شد دوباره بیاد گرگان و بره دکتر ببینه چجوریه. داشتیم دوتایی از استرس میمردیم. هرچی اصرار کردم همونجا بره ازمایش بده و مطمئن بشه چیزی نیست قبول نکرد و گفت شهرشون کوچیکه و میترسه خونوادش بفهمن. درحالیکه خودمم دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنیم و سعی کردم ارومش کنم اما یکی باید میومد منو جمع کنه. غروبی باز خبرشو گرفتم و گفتم اگه مثبت باشه چی؟!.... چجوری سقط کنی؟ ....اخه چرا مراقب نبودین لاقل؟!  گفت سقط؟! باید منو بگیره. :/

گفتم قبلا درموردش حرف زده بودین مگه؟!... قبل ازینکه رابطه داشته باشین؟ اگه بزنه زیرش چی؟ تجاوز که نبوده...

گفت نه گفته بود از ازدواج بدش میاد ولی الان اوضاع فرق داره.

بله اینجا بود که شک هام تبدیل به حقیقت شد و برای هزارمین بار فهمیدم که خدایا من چرا انقدر ساده ام؟!!!! خب تابلو بود زیادم بدش نمیومد ازین اتفاق و اینا همه فیلم بوده. آخه به چه قیمتی؟! به چه قیمت لعنتی ای ... اون از اون دوست دیگم که خودش ب زبون اورد فقط با پسره ازدواج میکنه که بره اونور و جا بیوفته و بعد ازش جدا میشه، اینم از این. اونوقت من هنوز مصرانه میگم عشق واقعی وجود داره و منتظرم وقتش برسه! سرم داشت سوت میکشید و حس یه ادم ابله رو داشتم. میتونستم باور کنم اینجور ادما فقط تو فیلما نیستن ولی باور اینکه دوستای خودمم  توی فکرشون این چیزا باشه مغزم میترکه.

امشب دختر عمه شام دعوتمون کرده بود. بابا گفت اگه شوهر عمه باشه نمیریم (بابا هنوزم دلش چرکیه از شوهر عمه و اونو مقصر مرگ عمه میدونه) مامان نتونست از دختر عمه بپرسه باباش هست یا نه، گفت زشته. رفتیم و‌ شوهر عمه هم بود ولی خب از اول تا اخر یک کلمه هم حرف نزد. بچه هاشم مشخص بود ازش ناراحتن. دلم گرفت. یه جور بدی دلم برای عمه تنگ شد. هنوزم باورم نمیشه که دیگه نیست. بابا هنوزم بی تابی میکنه، همش میگه یتیم شدم. وقتی بابابزرگ فوت کرد من ۶سالم بود اما همه چیو خوب یادمه.. بابا اینجوری نبود..  موهای سرش سفید شده. مامان میگه بابا پیشش گریه میکنه. من کاری با این ندارم که ی سریا میگن مرد که گریه نمیکنه، یا ی سریا میان به مخالفت ازین ایده میگن مگه مردا دل ندارن؟ چرا مرد همش باید تو خودش بریزه و ازینجور حرفا. ولی من میگم باباها نباید گریه کنن، نباید.. لاقل پیش بچه هاشون نه. اگه ی بار دیگه هم مثل صبح اون روزی که عمه فوت کرد بابا بغلم کنه و گریه کنه باورم میشه که کسیو ندارم که برای من از من قوی تر باشه. 

تو راه برگشت مامان سعی میکرد برای بابا حرفای خوب بزنه و ازش خواست که بگذره و نفرتُ کینه رو بخاطر بچه های عمه بزاره کنار و‌ مثل امشب فقط دایورت کنه و بابا قبول کرد. 

امممم همین دیگه...همین

نظرات 1 + ارسال نظر
یاسی شنبه 19 تیر 1400 ساعت 04:21

دور از جونت ولی به این دوستا می گن دوستای عنی

نمیدونم :((( اینجوری نبودن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد