راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

آنچه گذشت

قد موهای سرم دیروز و امروز اتفاق افتاد و حوصلم نمیکشه تعریف کنم اما مهمتریناشو بگم.

دکمه ی سیک آقای ع رو زدم. بدین صورت که پریشب در یک حرکت انقلابی به اینجانب گفتم دوست پسر میخوام، چارتا اپشن برام رو کن. اوشونم گفت فلانی خوبه. گفتم نه اون زیاد به دلم نمیشینه، بعدی؟

که آقا فرمودن از خداتم باشه! (من چقدر ازین لفظ از خداتم باشه بدم میاد) بابای طرف اله داداشش بله. اصلا طرف سطح توقعاتشم بالاست تو فکر میکنی اصلا میتونی مخشو بزنی که میگی نه؟

گفتم ب باباش و داداشش چیکار دارم؟ هرکی هستن برا خودشونن. توقعاتشم خب طبیعیه هرکی ی چیزی میخاد تو چرا حرص میخوری؟!

بعد جالب میدونین کجاست؟ اونجایی که همین اقا دیشب استوری منو ریپلای کرد و همینجوری هی تعریف میکرد و بحثُ کش میداد. نمیخوام چربش کنم و تعریف بیخود کنم ولی خب مطمئنم پیامایی که داده بودو اگه به اقای ع نشون میدادم تعجب میکرد. امروز هر اقای ع زنگ زد. انقدر از حرف دوشب پیشش حرصم گرفته بود که میخواستم اینکه فلانی بهم چی گفته رو براش تعریف کنم  که خوب شد نگفتم چون اقای ع در یک حرکت انقلابی گفت با من دوست میشی؟

ساعت۳ظهر بود و داشتم موهامو سشوار میکشیدم که دستم خشک شد. خودمو زدم به اون راه و گفتم مگه الان دوست نیستیم؟ گفت خودت میدونی منظورم چیه. رک و راست جوابمو بده. عصبانی شدم و گفتم تو جواب منو نمیدونی؟ دیدم برام رفت بالای منبر که آره تو رفتارای بد زیاد داری، الی بلی ، ولی فکر میکنم میتونیم باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم. الانم نگفتم عاشقتم که، میگم ازت خوشم میاد. تو دلم گفتم سیکتیر بابا تو دیگه کی بودی؟ هم میرینی بهم هم میخوای دوست دخترت بشم؟ مغز خر خوردم؟ حالا من اون شب ی چی گفتم! ولی به حرکت نون و نمکی که باهم خوردیم دهنمو چفت کردم و فقط گفتم که نه و دیگه هم نمیخوام باهم دوست باشیم و تمام. بعد رفتم برای خاهرم تعریف کردم که چیشده و چی نشده که خاهر گفت اقای ع قبلش بهش پیام داده و گفته قصدش خیره:/ و میخواد مزه دهن منو بدونه. خاهر هم گفته بود خودشو کوچیک نکنه چون من جوابم معلومه ولی با این حال بازم بهم پیام داده بود. انقدر عصبانی شدم که کلم داشت دود میکرد. حس کردم الکی اعتماد کردم و ازم سواستفاده شده. بهرحال هرچی بود تموم شد رفت.

حالا ماجرای دوم،

دیشب با دخترخالم بیرون بودم. یه مسیریو سر یه داستانی هی بالا پایین کردیم که من حس کردم دوتا پسر دارن دنبالمون میکنن. به دخترخاله گفتم این دوتا رو چنبار ندیدیم؟ گفت نمیدونم من دقت نکردم. یه یک ساعتی گذشت از پشت چراغ قرمز داشتیم رد میشدیم که یهو یکی از پشت گوشم گفت سلام! برگشتیم دیدیم همون دوتان. یادم نیس چی گفتن و ما چی جواب دادیم ولی یکم اروم رفتیم که اینا برن و بیخیال شن. فکر کردیم رفتن که باز اومدن جلو و قدم به قدممون راه میومدن و هی میگفتن بزارین صحبت کنیم. دیگه نزدیک خونه بودیم که دخترخاله گفت یه وقت کسی میبینه بیا بهشون بگیم حرفشونو بزنن و برن. گفتم اوکی اما شماره ای چیزی خواستن من نمیدما. گف اوکی یه ایدیه دیگه. وایستادیم و‌گفتیم بفرما. اینام گیر دادن شماره یا ایدی بدین. منم هی خندم میگرفت که مگه عهد بوقه؟؟؟ این بچه بازیا چیه اخه؟ که دخترخاله ایدیشو داد و یکیشون ب منم اصرار که توهم بده. منم تند تند گفتم و رفتیم و فکرشم نمیکردم فهمیده باشه چی گفتم. خلاصه ما رفتیم خونه و یکیشون به دخترخاله پیام داد و منم گفتم بیا اسگلشون کنیم بابا. بلاک نکن جواب بده ببینیم چطور میشه. اونم یکم باهاش صحبت کرد و گذشت تا امروز. امروز با دخترخاله و یکی از دوستامون رفتیم بیرون که دخترخاله ازم پرسید اون دوستش بهت پیام نداد؟ منم گفتم نه فکر نکنم ایدیمو یادش موند اصلا. بعد گوشیمو چک کردم دیدم همون دیشب پیام داده ولی ازونجایی که اصلا حوصله پیامای بچه هارو نداشتم قاطی اونا رفته اون پایین و‌متوجه نشدم، خلاصه میگم دوتا اون گفت دوتا من. الکی الکی یهو گفت میایم دنبالتون بریم دور بزنیم. به بچه ها گفتم گفتن بریم. سه تا ترسوی اماتور لایو لوکیشن فرستادیم برا دوستامون که حواسشون بهمون باشه و به اونا گفتیم بیان دنبالمون. اون دوستمونم هی غر میزد اگه ماشینشون پراید باشه من نمیام. گفتم به پیکان فکر کن که اگه پراید بود خوشحال بشی :)

واقعا هیچ قصد خاصی نداشتیم و فقط میخواستیم چیزکلک کنیم. با اون اوضاع دیشبم فکر میکردیم حتما سنشون پایینه و کلا اوضاع داغونه و گفتیم ولش کن فوقش تجربه میشه. چند دقیقه بعدش زنگ زد گفت کجایین گفتم فلانجا. گفت بیا چند قدم جلوتر پارک کردیم. ماشینمون مشکیه. حالا چند قدم جلوتر سه تا ماشین مشکی بود با شیشه های دودی، سمند، ۲۰۶ و یه ماشین دیگه که حتی اسمشم نمیدونستیم. گفتیم ماشین خارجیه که رده حتما یا سمنده یا۲۰۶. ولی خب همون ماشین دیگه عه بود. رفتیم سوار شدیم و یکم دور زدیم و برخلاف تصورمون اصلا پررو و بی ادب نبودن و خیلی هم مودب و اقا بودن و کلا حواسشون بود به همه چی. انکار نمیکنم خیلی هم خوش گذشت و تجربه جالبی بود. دختر خاله که داره با یارو خیلی سریع اوکی میشه و اصلا پشمام ولی من فقط در همون حد اوکی بودم. 

نکته اخلاقی اینه که اگه تو خیابون یکی دنبالتون راه افتاد نگین خزه، اله بله. اون وسط مسطا شاید چیزای خوبم دراومد. 

این بود انشای من.


روزای خاکستری روشن(برای اینکه امیدوار باشیم بگم خیلی روشن)

سه شنبه قد بلنده گفت بیا خونه منو دوست پسرم همو ببینیم. اومده بود گرگان واکسن بزنه. حالا جالبه خودم قدبلنده رو با دوست پسرش اشنا کردم ولی هیچ شناختی رو دوست پسرش نداشتم.  درواقع دوسال پیش قدبلنده به من گفت از هم خونه ی دندون (دندون لقب یکی از دوستای پسر گذشتمه که الان دیگه دوست نیستیم، بش میگیم دندون چون دندون میخونه) خوشش میاد منم با دندون هماهنگ کردم بریم بیرون و این دوتام همو دیدن و از قضا از هم خوششون اومد و دیگه با هم اوکی شدن. ولی بخاطر کرونا فاصله افتاد و فرصت نشد باهم خوب اشنا بشیم. دم خونشون بودم که یادم اومد نه شیرینی نه شکلاتی چیزی نگرفتم ولی دیر شده بود دیگه بیخیال شدم و رفتم. برخلاف تصورم خیلی خوش گذشت و دوست پسرشم دقیقا مثل خودمون بود و خیلی حس راحتی داشتم. سه تایی نشستیم درباره کل دانشگاه غیبت کردیم و بعدشم به این نتیجه رسیدیم همه بدن ما خوبیم و منم برگشتم خونه. شب به دکتر هـ پیام دادم فردا بیام درمانگاه؟ گفت بیا . رفتم درمانگاه و یکم دکتر مریضا رو ویزیت کرد و گفت بین ویزیتا منم ی چی بخورم تا بیهوش نشم از گرسنگی. راستش خودمم خیلی گرسنم میشه ولی اصلا راحت نیستم جلوی استادم چایی شیرینی بخورم! اونم وقتی هی مریضا تو رفت و امدن. ولی کلا هروقت میرم بیمارستان خیلی ذوق میکنم که این رشته رو انتخاب کردم و وقتی پزشکی نشد نزدم پرستاری یا علوم ازمایشگاهی! حالا بین خودمون بمونه :) ولی ما دقیقا هیچ کاری انجام نمیدیم. الکی نشستیم سرجامون چارتا اطلاعات میریزیم تو سیستم اون رژیم میده ما یکم واحدا رو جابه جا میکنیم میدیم دست ملت. نه شیفتی نه خونی نه غم و غصه ای. نه حتی نگرانیم کسیو به کشتن بدیم.تهش لاغر نمیشه دیگه. 

محیط بیمارستان اما خودش به تنهایی خسته کنندس. یعنی شما بری  هیچکاری ام نکنی بازم کوفته برمیگردی خونه. غروب ساعت پنج برگشتم خونه. انقد خسته بودم که ناهارمو توی همون قابلمه خوردم و کنار سفره خوابم برد. بیدار شدم دیدم خونه تاریکه و کسی نیست.

دلم گرفت. زنگ زدم به اقای استارتاپ یه چیزی ازش بپرسم که سر ی مسئله ای بحثمون شد و منم از روی خستگی یه چیزی گفتم که اونم کم نیاورد و جواب داد و بدم جواب داد. جوری که هاج و واج مونده بودم و فقط گفتم خدافظ و قطع کردم. بعد گوشیو چک کردم دیدم این طرح جدیدو زدن و همه توی توعیتر دارن دربارش حرف میزنن. دیگه غصه عالم نشست رو دلم. رفتم رو پشت بوم و زنگ زدم به چشم گربه ای و گریه کردم. (چشم گربه ای صمیمی ترین دوستمه) یه چیز محبت امیز گفت که دلم سفت شد و اشکم بند اومد. بعد برای هزارمین بار پی بردم که ما دوست نیستیم و خواهرای غیر خونی ایم.

مامان اینا اومدن. میخواستم با مامان حرف بزنم شاید یکم اروم شم، ولی نمیدونستم چی بگم. نق نق کردم و پامو به زمین کوبیدم. به اینکه به خودش نمیرسه و صدساله قراره کرم دور چشم بخره و نمیخره گیر دادم. رو مبل نشستم و پاهامو گذاشتم روی میز و منتظر موندم که گیر بده پاتو بردار میز لک میشه.

بلخره متوجه شد. نمازش تموم شده بود، گفت تو خیلی وقته نماز نمیخونیا حواسم بت هست. گفتم ای مامان،... خدا از ماها انتظاری نداره تو نگران نباش. هیچی نگفت و فقط نگام کرد. نق زدم و اصوات نامفهوم از خودم دراوردم. ی دونه زد به پاش و گفت بیا سرتو بزار اینجا من زیارت عاشورا میخونم تو گوش بده. خودمو کشوندم سمتش و سرمو رو پاش کذاشتم و دست ازادش رو گرفتم و گذاشتم رو سرم که یعنی نازمم بکن.  خوند و من گریه کردم. زیارت عاشوراش که تموم شد پاشو خواست جابه جا کنه و من سرمو بلند کردم که دید گریه کردم و گفت دوست پسرت اذیتت کرده برم پدرشو در بیارم!؟ زیر چشممو دست کشیدم و با خنده گفتم چرا نمیخوای باور کنی  من دوست پسر ندارم؟! گفت پس براچی گریه میکنی؟ 

نمیدونستم. میدونستم ولی هزارتا دلیل داشت و حوصله سر دیگرانو درداوردن نداشتم. پنجشنبه مامان اینا رفتن باغ. بعد من پشیمون شدم چرا باهاشون نرفتم و از صبح تا غروب دراز کشیدم رو تختم و توئیتای ناامیدکننده ی ملتُ خوندم. ساعت پنج به قدبلنده پیام دادم میای اینجا؟ گفت اره. سریع پریدم خونه رو تمیز کردم و جارو کشیدم و از سوپری یکم خرید کردم و چایی دم کردم و منتظر که قد بلنده بیاد. کارام تموم شده بود که رسید، خیلی به موقع. درباره زمین و زمان حرف زدیم و غیبت کردیم و هرچی اصرار کردم شب بمونه گفت میخواد برگرده پیش دوس پسرش چون قراره پسفردا بره شهرشون و دیگه تا یه ماه دیگه همو نمیبینن. خوشحال شدم لاقل بین همه دوستام یکیشون یه دوست پسر آدم داره و خدافظی کردیم و رفت.

اقای استارتاپ پیام داد و صحبت کردیم. هیچکودوم به روی خودمون نیاوردیم اون روز چیا گفتیم و من منتظر موندم از نزدیک ببینمش تا بهش بگم ازش دلخورم.

خبر دیگه ای نیست. :)


با چشای جدیدم سلام

ساعت چار صبح امروز وارد روزای گل و بلبل شدم. رفتم دستشویی و دیدم بلهههههه... کل لباسام به گند کشیده شده. شلوارم سفید و نو بود و چشمام درد میکرد و خوابم میومد و میدونستم اگه همون موقع نشورمش لکش میمونه. لباسامو عوض کردم و لباس کثیفارو انداختم توی تشت اب و قطره چشممو ریختم. برق دستشویی رو روشن کردم و برف حموم رو خاموش و رفتم تو حموم. میخواستم با نور کم دستشویی تو حموم لباسامو بشورم که چشمم اذیت نشه. یهو یاد یه چیزی افتادم و گریم گرفت. (شاید بعدا پست رمزدار گذاشتم و "یه چیزی" رو توضیح دادم ) دلمم تیر میکشید و دیدم نمیتونم اینجوری ادامه بدم. لباسارو همونجوری ول کردم و رفتم تو اتاق خواهر دراز کشیدم(چون اونجا کمتر باد کولر میزنه و گرمتره) گریم بند نمیومد و چشمام داشت بیشتر اذیت میشد. یکم فین فین کردم و بغضمو قورت دادم و خودمو مجبور کردم بخوابم که دیدم نمیشه که نمیشه. دلم میپیچید و حس میکردم یکی داره همش تو شکمم لگد میزنه. انقدر آه و ناله کردم که خواهر بلند شد و بهم دارچین عسل داد و به زور ژلوفن چپوند تو دهنم (مسکن نمیخورم معمولا) و چند دقیقه بعدش خوابم برد.

فردا قراره لنزامو بردارم و پس فرداش قرار بود برم خونه چشم گربه (صمیمی ترین دوستم که چیزی دربارش ننوشتم تاحالا) که دیشب زنگ زد و گفت خاهرش کرونا گرفته و احتمالا اونم گرفته. دیگه گل بود به سبزه نیز اراسته شد. میشه دو هفته که هیچ تفریحی نکردم و درست حسابی دوستامو ندیدم و این واقعا برام غیر قابل تحمله.

خونه برام به معنی واقعی کلمه جهنمه. وقتی نمیتونم به کسی بگم چمه و چه اتفاقی افتاده و باید جوری وانمود کنم که انگار هیچی نشده. از درسا و کارا و باشگام عقب افتادم، کلافم و روزا دیر میگذره. 

جلوی تلویزیون دراز میکشم و برای هزارمین بار پایتخت و سریالای ابکی ایرانو میبینم. نمیبینم درواقع، فقط گوش میدم. وسطش تبلیغ میاد و به بابا میگم الان تبلیغ چیه؟ اونم با حوصله توضیح میده فلان. بیسار. مثلا باید خوشحال باشم که دیگه مجبور نیستم عینک بزنم اما همش دارم غر میزنم!

راپاپامپام

دوشنبه رفتیم و واکسنمونُ زدیم. خوشبختانه من عوارض خاصی نداشتم اما کلی خودمو برای مامان لوس کردم و ادای ادمای مریض در اوردم. سه شنبه شب خیلی یهویی دیدم  متخصص چشم مورد نظرم  برای عملای لیزیک آف گذاشته. (قرار بود ۱۴مرداد یه جای دیگه لیزیک کنم ولی خب دکترشو زیاد نمیشناختم ولی تعریف این  یکی متخصصه رو زیاد شنیده بودم) به بابا گفتم و گفت از همین وقت بگیر که مطمئن تر باشه و منشیشم برای دوشنبه هفته آینده بهم وقت داد. کم کم دارم میترسم :/ کلا پنج دقیقه بیشترم عملش طول نمیکشه اما بازم ترسناکه.

دوشنبه به دکتر هـ پیام داده بودم کاری که براش ایمیل کرده بودمو دوست داشت یا نه که گفت برای شروع خوبه و چهارشنبه پاشو بیا درمانگاه بیمارستان. ماهم چهارشنبه چیتان پیتان کردیم و پاشدیم رفتیم درمانگاه. برخلاف تصورم انقدر اقای دکتر جنتلمن بود که حد نداشت. از همون اول به منشیش گفت ازین به بعد ما دونفریم و باید همکارم هم پذیرایی بشه. بعدم مریضا میومدن تو، یه عدشون فکر میکردن من دختر اقای دکترم یه عدشونم فکر میکردن مریضشونم ولی اقای دکتر با حوصله براشون توضیح میداد که خیر من همکارشونم. (حتی نمیگف دانشجومه قربونش بشم)  

من کار خاصی نمیکردم ولی خب بازم خیلی چیزا یاد گرفتم. اخرشم بهم گفت شنبه برای پروژه تله مدیسن پاشو بیا مرکز رشد. 

یکم اعتماد به نفسم رفت بالا و خوشحال شدم چون اگه از کار چهارشنبم راضی نبود طبیعتا بهم نمیگفت شنبه هم بیا(قرار بود فقط چهرشنبه ها ببینمش)

غروب داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم (فارغ تحصیل دارو تهران، یک اپلیکیشن برای داروها ساخته بودن و اونم تو کارای استارتاپی بود)

میخواستم ببینم میتونه با گروهشون صحبت کنه و اسپانسر نشریمون بشه؟! با توجه به اینکه تا الان ۱۰۰میلیون هزینه کرده بودن و هیچ بازدهی نداشتن، اگه ما براشون تبلیغ میکردیم هم برای خودمون خوب میشد و میتونستیم  یه پولی بزنیم به جیب هم اونا بیشتر شناخته میشدند (یعنی از بس با اقای استارتاپ تو این کارا بودیم من هرچیزیو به شکل پول میدیدم) خلاصه قرار شد مشورت کنه با گروهشون و خبر بده. ازینطرفم من داشتم براش ماجرای استاد هـ و بیمارستان رفتنم‌‌ رو توضیح میدادم که بهم گفت بهت هشدار میدم حواستو جمع کنی. خلاصه کلی ماجرا تعریف کرد که اره فلان استاد تغذیه با دانشجوش فلان کرد و ال کرد و بل کرد و سلام گرگ بی طمع نیست و اینا. اگرم اینجور نباشه بازم حواستو جمع کن تو مرکز رشد ازت بیگاری نکشه و همه کارا رو تو نکنی موقع ثبت اختراع یا اتمام پروژه همه چیو به اسم خودش تموم کنه. 

داشت درست میگفت و اتفاقا هشدارش باعث شد حواسمو جمع کنم ولی دلمم این وسط یکم بد شد و مودم اومد پایین. باز مجبور شدم به خودم بقبولونم دنیای کار فرای دنیای عواطفه و نباید همه ادما رو خوب ببینم. البته من از اولم قرار نبود زیر دست دکتر هـ باشم کلا مد نظرم این بود تا پایان دوره دانشجوییم پیش هر استاد یا دکتری که میشناسم  دو سه ماهی کار کنم که از هرکودوم متدای مخصوصشونُ یاد بگیرم و بعد برم سراغ کارای خودم.

پنجشنبه صبح زنگ زدم به اقای استارتاپ و یکم ازینور اونور غیبت کردم و غر زدم و گفتم شنبه اونم پاشه بیاد مرکز رشد. (اون اتاقی که قرار بود تو مرکز رشد به بچه های تغذیه بدن مجوزش قراره شنبه بیاد) گفت اگه تا اون موقع مجوزش بیاد اونم میاد. 

بعد فکر کردم دوست خوب داشتن واقعا خوبه، مثلا من عمرا اگه هرکسی به جز اقای استارتاپ بود نمیگفتم اونم بیاد خودشو ب دکتر هـ نشون بده و باهم کار کنیم چون به نوعی رقیبمم محسوب میشه. یا مثلا اقای استارتاپ اگه نبود کلا من نمیدونستم مرکز رشد و دکتر هـ ای وجود داره! ولی خب وقتی دوستی داری که به تو حسادت نمیکنه و به هرجا میرسه هوای توروهم داره و تورم با خودش میبره تو هم سعی میکنی متقابل رفتار کنی. چیزی که من از بین اینهمه دوستای دخترم هیچوقت تجربه نکردم. شاید تا حدودی همدم... اما خب بازم نه در این حد. همین دیگه

فکر کنم این اخرین یادداشتیه که مینویسم تا سه هفته دیگه. چون بعد لیزیک نمیتونم با گوشی زیاد کار کنم... همین دیگه


بچه پررو

صبح رفتم بیمارستان. ی سری کار داشتیم که انجام دادیم. متوجه شدم اقای استارتاپ و یکی از بچه ها سرسنگینن. ی جا من و خانوم مورد سر سنگین واقع شده باهم تنها بودیم و ازش پرسیدم چیزی شده؟ که شروع کرد و یکم غر زد و حس کردم حق با اونه. بعد با اقای استارتاپ تنها شدم و با هم صحبت کردیم که بحث به همین قضیه کشید. گفتم اتفاقا فلانی گفت که فلان... یهو خیلی ناراحت شد و گفت تو مثل خواهر من بودی، من رازامو بهت گفتم، هرجا رفتم تورو با خودم بردم، به هرجا رسیدم دست شماهم کشیدم و بردمتون بالا، من روی تو ی حساب دیگه داشتم تورو یه جور دیگه دوست داشتم تو چرا خرف فلانیو باور کردی؟! چرا اصلا این حرفُ داری به من میزنی.

واقعیتش من چیز خاصی نگفته بودم اما حس شرمندگی کردم، چون حالا که حرف دوتاشونو شنیده بودم میتونستم بفهمم حق با کیه و نباید پیش داوری میکردم. خلاصه یکم حرف زدیم و سعی کردم از دلش دربیارم که دیدیم  از امور فرهنگی زنگ زدن. ماجراش مفصله و به همین خانوم مورد سرسنگینی واقع شده هم ربط داره.. ولی خلاصش این بود که بچه های پزشکی رفته بودن  آموزش و بخش فرهنگی و کلی زیراب بچه های تغذیه که ما باشیم و زده بودن و اعتراض کرده بودن که چرا دانشگاه برای ما فلان کارو کرده. حالا اگه فقط اعتراض کرده باشن اوکیه ولی خب کلی توهین به رشتمونم کرده بودن و بحث کی سره کی نیست رو پیش کشیده بودن. فرهنگی هم کلی قهوه ایشون کرده بود و ازمون دفاع کرده بود ولی خب برای من و اقای استارتاپ که به صورت خیلی جدی برای رشته یقه جر میدادیم کافی نبود و سریع تماس گرفتیم با مرکز رشد و چون اقای استارتاپ اشنا زیاد داشت و با استادا خیلی اوکی بود دوتا اتاق صبح و بعد ازظهرو که ظرفیت بچه های دانشگاه بودو پر کردیم و به اسم تغذیه تموم کردیم تا هفته بعد که انجمن علمی پزشکی میره اونجا ببینه همون دوتا اتاقم ما گرفتیم و بفهمه رئیس کیه  والا کارای دانشجویی این چنینی برای هیچکس هیچی نداره. نهایتش شناخته شدن پیش چارتا استاده که بازم هیچی نداره منم واقعا حوصله دردسر ندارم ولی وقتی یکی بخواد بچه پررو بازی دربیاره نمیتونم ساکت باشم.

نزدیکای ظهر بود که اقای ع زنگ زد ناهار درست کردم زیاده نمیای اینجا؟!  خسته بودم اما نمیدونم چرا قبول کردم و رفتم. از در و دیوار غیبت کردیم و غر زدیم . دم رفتن دیدم ی عالمه باکس خوشگل و شیک تو کمدشه. گفتم اینا چیه؟ یکم اذیتم کرد که کادوی دوست دخترمه که اخر سر فهمیدم یکی از بچه ها با دوست پسرش کات کرده و پسره همه رو برگردونده. ازشون استفاده نکرده بود و نو بودن ولی از پروسه برگردوندن کادو متنفرم. به نظرم چیپ ترین کار دنیاست. خب الان این دختر طفلی این کادوهای کوفتی رو چیکار کنه؟! انقدم چیزای شیک و گرونی خریده بود که چون خود دختره رو میشناسم میدونم برای خودش همچین هزینه هایی نمیکنه. :(( برگشتم خونه و بیهوش شدم. ساعت ۸شب از خواب بیدار شدم و دیدم کسی خونه نیست. دلم گرفت و رفتم تو بالکن نشستم که بابا اومد و براش چای البالو دم کردم. ساعت نه مامان از کوه برگشت و بهش گفتم فردا باید برم واکسن بزنم. بعدم گفتم  کاش به جای سرخ کردنی سوپ درست میکردی:( ساعت یازده با کاسه سوپ اومد تو اتاقم و از مهربونیش بغضی شدم. سیر بودم اما یکم خوردم تا زحمتش هدر نره. دکتر هـ بعد از اینهمه روز جوابمو داد گفت ایمیلتو دریافت کردم و بهت فیدبک میدم. چهارشنبه میره کلینیک و هنوز بهم چیزی نگفته . نمیدونم خودم باید پیگیری کنم دوباره یا نه... 

اون دوستی که میخواست ببینه نی نی داره یا نه اومد گرگان. واقعیتش ازش میترسم دیگه، کسی که طرز فکرش اینجوریه ترسیدنم داره... حس میکنم هرکار دیگه ای هم ازش بر میاد. بهرحال من پیگیری نکردم ولی خودش گفت انگار چیزی نیست و روزای گل و بلبلش یکم عقب جلو شده فقط. چندشم میشد وقتی داشت دربارش حرف میزد. نمیخوام قضاوت کنم اصلا ولی خب یکم این مراحل تو ذهنم قفله. حالا بازم من نمیدونم چی ب چیه ولی خب،..