ساعت 5ونیم خونه ی اقای "ع" بودم. خانم "پ" هنوز نیومده بود. (اقای ع دوست من و خانم پ بود. من حدود 6 ماه بود که میشناختمش و خانم پ احتمالا چیزی نزدیک به 2سال. من هردوشونو دورادور میشناختم. توی یک دانشگاه بودیم. خانم پ و اقای ع پزشکی میخوندن و من یکی از رشته های پیراپزشکی. داستان اشنایی من با این دونفرم برمیگرده به 6 ماه پیش. زمانیکه اقای ع خیلی مودبانه ازم خواست که دعوت شامشو بپذیرم و من چون خجالت میکشیدم پیچوندمش. از طرفی هم چیزای خوبی دربارش نشنیده بودم و نمیخواستم توی دانشگاه بدنام بشم.گذشت تا روزی که قرار شد من و اقای ع و خانم پ باهم بریم پیاده روی. یه روز ساعت9صبح اواسط مهرماه بود که سه تایی از خونه زدیم بیرون.اقای ع فهمیده بود من معذبم و برای همین خانم پ که دوست صمیمیش بود رو با خودش اورده بود. نمیدونم چیشد که ساعت و نگاه کردیم و دیدیم شده 4غروب. هردوشون از اون چیزی که فکر میکردم مهربون تر و خاکی تر بودن و به قدری خندیده بودم و بهم خوش گذشته بود که زمانو فراموش کرده بودم. برگشتم خونه و دیدم پاهام تاول زده. ازون روز به بعد سه تایی همه جا میرفتیم. اونقدر سریع باهاشون اخت شدم که حس میکردم سالهاست که میشناسمشون. من میفهمیدم که اقای ع به من حسی فراتر از دوست معمولی داره اما به روی خودم نمیاوردم و همیشه سعی میکردم جوری رفتار کنم که انگار اینطور نیست. ایندفه بحث حرفای پشت سرش نبود چون من از همون روز اولی که دیدمش میدونستم حرف مردم باد هواست اما با هم فرق داشتیم.الان توضیح نمیدم چه فرقی؟ ولی شاید یه روزگفتم و شما از من بدتون اومد و دیگه وبلاگمو نخوندین. شایدم درک کردین و حس همزاد پنداری نسبت بهم داشتین و ازم خواستین بابت این موضوع خودمو سرزنش نکنم. ولی هرچی که هست حالا وقتش نیست!
یه روز خانم پ برگشت شهرشون و اقای ع ازم خواست دوتایی بریم بیرون. بهونه اوردم و گفتم میخوام برم فلانجا. بهونمو قبول نکرد و گفت منم میام فلانجا. رفتیم و حرفای عادی زدیم. از زمین و زمان حرف زدم و به اندازه زمین و زمان سکوت کرد و عجیب غریب نگام کرد. شبش بهم پیام داد حسم دربارش چیه. انتظارشو داشتم ولی بازم غمگین شدم. 22سالم بود و تاحالا دستای کسیو نگرفته بودم و تو خیابونا قدم نزده بودم. 22سالم بود و تاحالا تو اغوش کسی فشرده نشده بودم. 22سالم بود و تا حالا عاشق کسی نشده بودم. دلم خواست جای اقای ع کس دیگه ای بود اما اروزی محال بود. بهش گفتم که با هم فرق داریم و دوست دارم فقط دوست بمونیم. گفت قبل اینکه دوست دختر من بخوای بشی باید دوست من باشی پس الان چیزی تغییر نکرده و نباید ازم خجالت بکشی چون هنوز دوستمی. حسم از همیشه بهتر بود. همیشه میخواستم یه دوستی مثل اقای ع داشته باشم. کسی که منو از خودم بهتر بشناسه. دوستی باشه که به اندازه ای که هستم منو ببینه، نه که به واسطه رفاقت بالاتر و یا به واسطه حسادت پایینتر از چیزی که هستم منو ببینه. هیچ چیز بینمون عوض نشد که هیچ، پیمان دوستیمون قوی تر هم شد. با اقای ع و خانم پ بهم خوش میگذشت و موضوعی بود که نمیتونستم انکارش کنم. با خانم پ خونه اقای ع جمع میشدیم، بازی میکردیم، درباره زمین و زمان و بچه های دانشگاه غیبت میکردیم، میرقصیدیم، اشپزی میکردیم و موقع ناراحتی غمخوار همدیگه بودیم.
هفته پیش یه شب حال اقای ع خوب نبود. حس کردم میدونم میخواد چی بگه و ترسیدم. ترس به جایی هم بود. گفت یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو. گوشیمو خاموش کردم و رفتم توی هال. برگشتم دیدم پیام داده تو از من خوشت میاد؟ سعی کردم با خنده و شوخی تمومش کنم و گفتم معلومه که اره. گفت پس چرا نمیخوای با من باشی؟ من چی کم دارم؟ نمیتونستم دلیلشو بهش بگم. دفعه قبلم نگفته بودم و به سکوتم احترام گذاشته بود. از اون گذشته حسم بهش متفاوت بود. من قلبم براش نمیتپید و خوب بودنش برام کافی نبود. گفتم تو گذشته منو میدونی(درمورد گذشته هم به وقتش حرف میزنم) میدونی نمیتونم به کسی اعتماد کنم بعد اون اتفاقا. نمیخوام فعلا وارد رابطه بشم و حسم مشابه تو نیست. گفت باشه من برات صبر میکنم. دلم میخواست جیغ بکشم و بگم لطفا صبر نکن. گفتم اما ممکنه ازم متنفر بشی. گفت تو نمیدونی من ادم کینه ای نیستم و خیلی صبورم؟! متاسفانه میدونستم. ازون روز سعی کردم تا کمتر باهم در ارتباط باشیم و خودخواه نباشم و به خاطر خوشگذرونی خودم وابسته ترش نکنم. تا حدی هم موفق بودم. اما خب اقای ع از من ناراحت نمیشد که نمیشد!
تا اینکه پریشب پیام داد و گفت فلان دوستم قراره مهمونی بگیره، خانم پ هم هست. میای؟!...................)
من میرم چند تا مقاله بخونم و کارای پروژمو انجام بدم. احتمالا ادامشو ساعت یک شب اپلود میکنم.