من دوستای پسر زیادی داشتم. گاهی با بقیه دوستام خونه یکی جمع میشدیم ولی مهمونی اونجوری تا حالا نرفته بودیم. از طرفی هم به جز اقای ع و خانم پ کسیو اونجا نمیشناختم. همه بچه های دانشگاه و سال اخر پزشکی بودن اما هیچوقت با هیچکودوم همکلام نشده بودم. از طرفی هم با وجود ازادی ای که داشتم پیچوندن مامان بابام کار حضرت فیل بود پس گفتم نه. اما ته دلم دوست داشتم برای چندساعتم که شده از درس و کارام دور بشم و استراحت کنم. شبش توی هال نشسته بودم که گفتم یه برگی بندازم وسط و به مامان بابا گفتم مهمونی دعوت شدم. مامان پرسید کی و کجا و کیا هستن؟ و بابا سکوت کرد. یکم براش توضیح دادم اما نگفتم مهمونی پارتی گونست و توی ویلای خارج از شهره و گفتم تا ساعت 10/5 برمیگردم. درکمال تعجب مامانم گفت برو.
بله، ساعت پنج خونه اقای ع بودم و خانم پ هنوز نیومده بود. خونه اقای ع همیشه به قدری نامرتب و شلختس که با وجود تنبلی زیادم دلم میخواد همه جارو بسابم و تمیز کنم. نشستم روبروی کولر روی تشک و بالشتاش و غر زدم که لباسم بازه و احساس معذبی میکنم. و اقای ع مثلا بهم اعتماد به نفس داد که لباسم به نسبت بقیه مثل چادر میمونه و قول میده کسی اصلا بهم نگاه هم نکنه بعد پامو کشید و از روی رخت خواب ها پرت شدم روی زمین که زنگو زدن و خانم پ اومد. نشست و از اقای ع خواست تا موهاشو سشوار بکشه. منم ارایشمو پررنگ تر کردم و توی دلم حس کردم خیلی وقتا خانم پ از مهربونی اقای ع سواستفاده میکنه.
بلخره هرسه اماده شدیم و دوتا از دوستای اقای ع اومدن دنبالمون و باهم رفتیم ویلا. ما 5نفر اولین نفرات بودیم. خانم پ هم بقیه رو خوب نمیشناخت چون سه سال ازشون عقب تر بود و ازین بابت خوشحال بودم که تنها نیستم. اما یه چیزی فرق داشت اینکه خانوم پ سعی میکرد سریع باهاشون صمیمی بشه و من با اینکه دوست داشتم راحت باشم همچنان معذب بودم. یکم به خودم جرعت دادم و رفتم با صاحب ویلا پینگ پونگ بازی کردم و کل کل کردیم که دیدم اقای ع خانم پ رو گرفته و یه جور شوخی مسخره داره باهاش میکنه که خانوم پ نمیتونست فرار کنه و مشخص بود معذبه و الکی لبخند میزنه. اعصابم خورد شد و راکت پینگ پونگو گذاشتم کنار و خطاب به اقای ع با صدای بلند گفتم کارش مسخرست و باید تمومش کنه. دیگه بازی نکردم و نشستم یه گوشه تا بقیه مهمونا برسن. بقیه با تاخیر 45دقیقه ای رسیدن. خوشحال شدم که بین مهمونا همکلاسی خانم پ، خانم ف رو میدیم .(خانم ف یکی از دوستای شجاع، مهربون، شاد و قو ی من بود که توی خیلی از اتفاق ها راهنماییم میکرد و دلسوزم بود. یه بار خانوم ف رو گرفتن و براش پرونده تشکیل دادن و با بیچارگی تعهد داد. نمیگم سر چی ولی خب بدونین پرونده داربود)
وقتی همه مهمونا اومدن مهمونی شروع شد. برخلاف تصورم نه برای لباسم حس معذبی داشتم و نه برای اینکه توی جمعشون جدید بودم. همه مشروب خوردن و من نخوردم. شاید نه به دلیل اینکه دختر خیلی مثبتی بودم. چون اولا احتیاط رو شرط عقل میدونستم و اقای ع با اینکه هیچوقت تا حالا لب به مشروب نزده بود اونشب خورد و کسی نبود که تو مستی حواسش بهم باشه. دوما به خاطر اینکه من روزه میگرفتم اغلب ماه رمضونو و سوما چون شب قرار بود برگردم خونه و نمیخواستم سوتی بدم.
نشستم رو مبل و با گوشیم ور رفتم و بچه ها یکی یکی بهم سر میزدن و مراقب بودن حوصلم سر نره. بعدم رفتیم رقصیدیم. من تا حدودی راحت بودم. برام مهم نبود که با پسراهم برقصم چون پسرای خوبی به نظر میومدن و تومستی هم حواسشون به همه چی بود و ندید پدید نبودن درکل. اما وقتی اقای ع دستمو میکشید و مجبورم میکرد باهاش برقصم دلم میخواست زار بزنم. خودشو نزدیکم میکرد و مستقیم تو چشمام زل میزد و من حالم ازین نزدیکی بهم میخورد. دلم نمیخواست بقیه فکر کنن بینمون چیزیه چون به بقیه دخترا انقدر نمیچسبید. وسط رقص تا خانم ف رو میدیدم میچسبیدم بهش و فرار میکردم و خانم ف کاملا میفهمید چمه اما هیچکودوم دربارش حرف نمیزدیم. :(
تا اینجای داستان به جز قسمت رقص با اقای ع خوش گذشت. ساعت یه ربع ده بود که پسرا رفتن تا بساط شامو بچینن که ایفون زنگ خورد. صاحب ویلا رفت ایفونو برداشت و گفت پلیسه. اول همه فکر کردیم شوخیه که دیدیم خیلی جدی داره به اقای ع میگه بیا بریم ببینیم حرفش چیه. یه لحظه همه جا شلوغ شد. نفهمیدم چیشد که اون وسط مسطا دیدم خانم پ داره سمت یه اتاقی میره و منم دنبالش دویدم. رفتم تو اتاق و دوتایی باس رعت نور لباسمونو عوض کردیم. یهو دیدم بقیه دختراهم اومدن و دارن زیر لب صلوات میفرستن. نمیفهمیدم چی به چیه. اتاق دوباره خالی شد و اینبار فقط منو خانوم ف و خانوم پ بودیم. خانوم ف کنج دیوار نشسته بود و هیستریک میلرزید و اشک میریخت. خانوم پ هم نشسته بود کنارش و با اینکه دو دقیقه پیش از شدت مستی همش زمین میخورد کاملا هوشیار شده بود و هی میگفت بابام! نشستم روبروشون و دست هردوشونو گرفتم و گفتم بچه ها نذر هزار تا صلوات کنین ایشالا چیزی نمیشه. هیچکودومشون نمیشنیدن. خانم پ بلند شد و برق اتاقو خاموش کرد و گفت ما اینجا نیستیم. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. از استرس نمیدونستم چیکار کنم. برقو روشن کردم و پنجره ی اتاقو باز کردم. یه حساب سرنگشتی کردم دیدم با اینکه خونه دوبلکسه اگه خوب بپریم شاید بتونیم فرار کنیم. حتی مغزم نکشید که توری پنجره رو میشه کشید و با دست یکمشو پارش کردم.
بقیشو تا یه ربع دیگه اپلود میکنم.