خانم ف رو بلند کردم و گفتم ببین ازینجا میتونیم فرار کنیم. حتی حواسم نبود پنجره دقیقا روبری در ورودیه و پلیسا میتونن ما رو ببینن. خانم ف گفت پارش کنیم. و توریو پاره کردیم که در باز شد و هر سه از ترس جیغ زدیم که دیدم یکی از پسراست و گفت کاری نداشتن و فقط تذکر دادن صدای اهنگو کم کنین. خانوم ف بیحال روی زمین افتاد و من بغلش کردم و بوسش کردم و به خانم پ گفتم براش اب بیاره. بعد هرسه به شاهکارمون نگاه کردیم و خندیدیم. دل و دماغ نداشتم لباسمو عوض کنم. فقط مانتومو در اوردم و رفتیم توی هال. هرکی از صحنه ی هول کردن اون یکی میگفت و میخندیدیم. من به صاحب ویلا شاهکارمو نشون دادم و گفتم هزینشو واریز میکنم اونم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه! :/ حالا من یه تعارف زدماااااااا
من و خانوم ف و خانوم پ نشستیم زیر اوپن و شاممونو میخوردیم که باز ایفون رو زدن و معلوم نبود کیه. باز همون پروسه ی فرار به اتاق و پوشیدن لباس و ...
باز مردیم تا اومدن بالا و گفتن همسایه بود!
دیگه مانتومو در نیاوردم. ساعت 11/5بود و من حداکثر تا ساعت 12 باید خونه میبودم. اقای ع به من قول داده بود با یکی از دخترا که ماشین داشت منو ساعت 11/5میفرسته خونه و اگه اون خواست بیشتر بمونه خودش منو میرسونه. اما انگار اصلا حواسش نبود. مامانم مدام زنگ میزد و من برنمیداشتم. بهش گفته بودم با یکی از دخترا که ماشین داره میام خونه و میترسیدم بر دارم و بگم اون دختر تازه اومده و میخواد بیشتر بمونه و ممکنه ساعت دو برسم خونه اما میدونستم دراون صورت میگفت ادرسو بفرست خودمون میایم دنبالت و من نمیتونستم بگم خارج از شهریم!
تا ساعت 12 طاقت اوردم و بعد با دیدن پیام مامانم که خواهش کرده بود جوابشو بدم و نگرانمه دلم طاقت نیاورد بیشتر از این منتظر نگهش دارم. لعنت فرستادم به خودم که اومده بودم و لعنت فرستادم به اقای ع که همین امشب دلش خواسته بود مست کنه! وسط بازی بودیم که طاقت نیاوردم بلند شدم و اقای ع رو صدا زدم و گفتم بیاد طبقه ی پایین. روی پله ها نشستم و فقط سعی کردم گریمو کنترل کنم و گفتم مامانم نگرانه و نمیتونم جوابشو ندم. اقای ع بهم گفت که زنگ بزنمو بگم وسط بازی ایم و نمیتونم بیام! اصلا انگار بازی کردن یه دختر برای یه مادر نگران چیز مهمی بود. گفتم نمیتونم و مامانم قبول نمیکنه خواست بغلم کنه و مثلا ارومم کنه که هلش دادم و گفتم تو به من قول دادی منو میرسونی من به هوای حرف تو اومدم. دلم میخواست تو صورتش داد بزنم که انقدر سگ مست و بیشعوری که نمیفهمی اونیکه به بغل نیاز داره تویی نه منی که فقط میخوام برم خونه. اما میدونستم هنوز اونقدر هوشیار هست که فردا صبح حرفای امشبمو یادش بمونه و فعلا هم کارم بهش گیر بود!
گفت باشه بیا بریم تو. فکر کردم الان سوئیچ یکی از ماشینا رو میگیره و منو میرسونه که دیدم یکی از پسرا داره بهش میگه اینجا اسنپ پیدا نمیشه ها!
باورم نمیشددددددد ساعت 12/5 شب اونم خارج از شهر میخواست برام اسنپ بگیره. توی دلم هزار بار خفش کردم و هزار بار زنده شد و باز خفش کردم. دست اخر سوئیچ یکی از بچه هارو گرفت و گفت بیا برسونمت. درحالیکه سعی میکردم دم رفتن هم خوشحال به نظربرسم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتیم. وسط راه یادم اومد لباسم تو کوله ی اقای ع جا مونده اما مهم نبود و فقط میخواستم برگردم خونه. اقای ع میفهمید دارم از استرس میمیرم و همش داشت حرف میزد و امیدواری میداد که مامانم چیزی نخواهد گفت. اون وسط مسطا هم خواست لپمو بکشه که جیغ زدم حواست به رانندگیت باشه و قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی کوفتی ای نمیرم. ساعت یک رسیدم خونه. مامان داشت کتاب میخوند و چیزی نگفت. بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت میخواستی صبح بیای! اروم گفتم ببخشید و رفتم تو اتاقم. خوشحال بودم چیزی بهم نگفتن. میدونستم عین تخم چشماشون بهم اعتماد دارن و میدونن خودمم ناراحتم که دیر شد و برای همین چیزی نگفتن.
صبح اقای ع پیام داد که دیشب چیزی نشد؟ و منم گفتم نه. عکسا و فیلما بدستم رسید و دوست نداشتم به هیچکوومشون نگاه کنم. لباسم هنوز دست اقای ع هست و اگه مجبور نبودم هیچوقت نمیرفتم بگیرمش.....
یه روز در میون چکم کنین. پست میزارم.
اجازه دارم با ماشین از روی آقای ع رد بشم؟!
فقط برم لباسمو ازش بگیرم دیگه