راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

مهمونی پر ماجرا قسمت3

خانم ف رو بلند کردم و گفتم ببین ازینجا میتونیم فرار کنیم. حتی حواسم نبود پنجره دقیقا روبری در ورودیه و پلیسا میتونن ما رو ببینن. خانم ف گفت پارش کنیم. و توریو پاره کردیم که در باز شد و هر سه از ترس جیغ زدیم که دیدم یکی از پسراست و گفت کاری نداشتن و فقط تذکر دادن صدای اهنگو کم کنین. خانوم ف بیحال روی زمین افتاد و من بغلش کردم و بوسش کردم و به خانم پ گفتم براش اب بیاره. بعد هرسه به شاهکارمون نگاه کردیم و خندیدیم.  دل و دماغ نداشتم لباسمو عوض کنم. فقط مانتومو در اوردم و رفتیم توی هال. هرکی از صحنه ی هول کردن اون یکی میگفت و میخندیدیم. من به صاحب ویلا شاهکارمو نشون دادم و گفتم هزینشو واریز میکنم اونم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه! :/ حالا من یه تعارف زدماااااااا

من و خانوم ف و خانوم پ نشستیم زیر اوپن و شاممونو میخوردیم که باز ایفون رو زدن و معلوم نبود کیه. باز همون پروسه ی فرار به اتاق و پوشیدن لباس و ...

باز مردیم تا اومدن بالا و گفتن همسایه بود!

دیگه مانتومو در نیاوردم. ساعت 11/5بود و من حداکثر تا ساعت 12 باید خونه میبودم. اقای ع به من قول داده بود با یکی از دخترا که ماشین داشت منو ساعت 11/5میفرسته خونه و اگه اون خواست بیشتر بمونه خودش منو میرسونه. اما انگار اصلا حواسش نبود. مامانم مدام زنگ میزد و من برنمیداشتم. بهش گفته بودم با یکی از دخترا که ماشین داره میام خونه و میترسیدم بر دارم و بگم اون دختر تازه اومده و میخواد بیشتر بمونه و ممکنه ساعت دو برسم خونه اما میدونستم دراون صورت میگفت ادرسو بفرست خودمون میایم دنبالت و من نمیتونستم بگم خارج از شهریم!

تا ساعت 12 طاقت اوردم و بعد با دیدن پیام مامانم که خواهش کرده بود جوابشو بدم و نگرانمه دلم طاقت نیاورد بیشتر از این منتظر نگهش دارم. لعنت فرستادم به خودم که اومده بودم و لعنت فرستادم به اقای ع که همین امشب دلش خواسته بود مست کنه! وسط بازی بودیم که طاقت نیاوردم بلند شدم و اقای ع رو صدا زدم و گفتم بیاد طبقه ی پایین. روی پله ها نشستم و فقط سعی کردم گریمو کنترل کنم و گفتم مامانم نگرانه و نمیتونم جوابشو ندم. اقای ع بهم گفت که زنگ بزنمو بگم وسط بازی ایم و نمیتونم بیام! اصلا انگار بازی کردن یه دختر برای  یه مادر نگران چیز مهمی بود. گفتم نمیتونم و مامانم قبول نمیکنه خواست بغلم کنه و مثلا ارومم کنه که هلش دادم و گفتم تو به من قول دادی منو میرسونی من به هوای حرف تو اومدم. دلم میخواست تو صورتش داد بزنم که انقدر سگ مست و بیشعوری که نمیفهمی اونیکه به بغل نیاز داره تویی نه منی که فقط میخوام برم خونه. اما میدونستم هنوز اونقدر هوشیار هست که فردا صبح حرفای امشبمو یادش بمونه و فعلا هم کارم بهش گیر بود!

گفت باشه بیا بریم تو. فکر کردم الان سوئیچ یکی از ماشینا رو میگیره  و منو میرسونه که دیدم یکی از پسرا داره بهش میگه اینجا اسنپ پیدا نمیشه ها!

باورم نمیشددددددد ساعت 12/5 شب اونم خارج از شهر میخواست برام اسنپ بگیره. توی دلم هزار بار خفش کردم و هزار بار  زنده شد و باز خفش کردم. دست اخر سوئیچ یکی از بچه هارو گرفت و گفت بیا برسونمت. درحالیکه سعی میکردم دم رفتن هم خوشحال به نظربرسم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتیم. وسط راه یادم اومد لباسم تو کوله ی اقای ع جا مونده اما مهم نبود و فقط میخواستم برگردم خونه. اقای ع میفهمید دارم از استرس میمیرم و همش داشت حرف میزد و امیدواری میداد که مامانم چیزی نخواهد گفت. اون وسط مسطا هم خواست لپمو بکشه که جیغ زدم حواست به رانندگیت باشه و قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی کوفتی ای نمیرم. ساعت یک رسیدم خونه. مامان داشت کتاب میخوند و چیزی نگفت. بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت میخواستی صبح بیای! اروم گفتم ببخشید و رفتم تو اتاقم. خوشحال بودم چیزی بهم نگفتن. میدونستم عین تخم چشماشون بهم اعتماد دارن و میدونن خودمم ناراحتم که دیر شد و برای همین چیزی نگفتن.

صبح اقای ع پیام داد که دیشب چیزی نشد؟ و منم گفتم نه.  عکسا و فیلما بدستم رسید و دوست نداشتم به هیچکوومشون نگاه کنم. لباسم هنوز دست اقای ع هست و اگه مجبور نبودم هیچوقت نمیرفتم بگیرمش.....


یه روز در میون چکم کنین. پست میزارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 15:12

اجازه دارم با ماشین از روی آقای ع رد بشم؟!

بله عزیزم شما کاملا مختاری.
فقط برم لباسمو ازش بگیرم دیگه رابطمو قطع میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد