کارام زیاد شده.خیلی وقته که اینجوریه. مامانم میگه انقدر به خودت فشار نیار پیر میشی. منم دلم نمیخواد پیر بشم اما نمیتونم دست رو دست بزارم و بگم خب نمیشه که نشه!
بچه هایی مثل من تو خونواده هایی مثل خونواده ی من مجبورن پیربشن. ماها نه اونقدر پولداریم که راحت بتونیم اپلای کنیم و نگران هزینه ها نباشیم و بگیم بابام داره، وظیفشه بده! نه اونقدر بی پولیم که به طور کامل بیخیال فرایند اپلای و مهاجرت بشیم و بگیم خب نمیشه دیگه. بچسب به همین زندگی ایرانت و ارزوهاتو ببر تو گور. نه!!! ما ازون خونواده هاییم که تو فرایند رفتنمون خونواده زیر سنگینی هزینه ها کمر خم میکنن و رفتنمون با عذاب وجدان و حس گند حق خوریه سایر اعضای خونوادست و موندمون با حس اگه تلاش میکردم میتونستم برم و یه حسرت طولانی برای باقی عمره!
همین الان که دارم مینویسم استرس دوتا مقاله ی دیگه ای که باید بخونم، جلسه ای که با یک مشاور اپلای به کانادا دارم، جلسه ی دیگه ای که با استادم دارم داره منو میکشه. مامانم قبلاها میگفت غصه نخور ایشالا یه ادم خوب میاد تو زندگیت که هدفاتون مشابه هم باشه و باهم مهاجرت میکنین و میرین. (احتمالا منظورش این بود که اونقدر پولدار باشه که تو دیگه غصه پولشو نخوری) بعد دعاش گرفت و من با اشغال ترین ادم دنیا اشنا شدم. (اشغال ترین ادم دنیا همونیه که تو پستای قبلی بهش اشاره کردم و گفتم اتفاق بد گذشته ی من بوده. برای اینکه قاطی نکنین اسمشو میزاریم پی پی
) اوایل کرونا بود که من با اقای پی پی اشنا شدم. دورادور میشناختمش. دانشجوی انتقالی پزشکی خارج از کشور بود. من ازش متنفر بودم. از همه ی انتقالی ها متنفر بودم و هستم. ولی خب حس دو طرفه ای نبود و متاسفانه از من خوشش اومده بود. اشتباه کردم و وارد رابطه شدم. گول نخوردم ،خودم خودمو گول زدم. وضع مالیشون خیلی خوب بود. 4تا بچه بودن و همگی دکتر. مامان باباششم تحصیلات عالی داشتن و توی شهر شناخته شده بودن. دوستمم داشت. نه فقط خودش، بلکه خونوادشم منو میشناختن و دوست داشتن زودتر بیان و همه چیو رسمی کنن. خواهرشو شوهرش قرار بود همین تابستون برن المان و اقای پی پی میگفت اونا که برن و کاراشون اوکی شه سال بعدش برای خودمون دوتا اقدام میکنم. من خوشحال بودم و فکر میکردم خوشبختی بهم رو کرده. یه روز نشستم پیش مامانم و از سیر تا پیازو براش تعریف کردم. خوشحال شد. هرمادری هم که بود خوشحال میشد. گفتم مامان اما بهش هیچ حسی ندارم. گفت طبیعیه باید بیشتر همو ببینین. (اقای پی پی شون توی یک شهر دیگه بودن اما خب فاصلشون زیاد نبود) گفتم مامان همون باری که همو دیدیم میخواست دستمو بگیره هم من چندشم میشد! (نزاشته بودم دستمو دوباره بگیره ولی یادمه به قدری تحملش برام سخت بود که زنگ زده بودم دوستم بیاد و به یه بهونه ای منو نجات بده) این که دیگه طبیعی نیست. گفت یکم به خودت زمان بده. دادم.... شد 6ماه و من هنوز حسی نداشتم. حتی وابستگی هم نبود و من خودمو قانع میکردم که طبیعیه. یه روز گفت مامانم گفته عید بیایم خواستگاری. به قدری شوکه شده بودم که به گوشام شک کردم. یه لحظه خودمو جای همسرش تصور کردم و همونجا فهمیدم این رابطه باید تموم بشه. از همون اول اشناییمون بهش گفته بودم که من فقط21سالمه و انقدر درباره ی ازدواج حرف نزنه. گفته بودم هموخوب نمیشناسیم و چون یه جورایی لانگ دیستنسیم همه چی برام غیر واقعیه و به رابطمون به چشم اشنایی نگاه میکنم اما اون همیشه برای خودش خیال پردازی میکرد. به طور قطع گفتم نه و گفت باشه. ولی دل من سیاه شده بود. مطمئن بودم نمیخوامش و فقط نمیدونستم چطوری تمومش کنم. تازه رفتارای احمقانه و بچگونش به چشمم میومد و بیشتر چندشم میشد. این ادم شاید تو خونواده ای بود که همه تحصیل کرده بودند اما هیچکودوم چیزی نمیفهمیدن. همشون یه مشت عقده ای بودن که فکر میکردن به واسطه پول یا مفت باباشون و مدرک پزشکی پولیشون میتونن هرچیزی رو بدست بیارن. حتی با اینکه چندسال خارج از کشور بود بازم یه سری تفکرات سنتی و احمقانه داشت که برای من باوجود اینکه ماهم تا حدودی خونواده سنتی بودیم در حد جوک بود.تو خونوادشون کسی با کسی کاری نداشت و هیچ دوستی هم نداشت و اکثرا تنها بود. به همه چیز حسادت میکرد. به اینکه چرا ما خونوادگی انقدر تورای مختلف میریم گیر میداد، به اینکه چرا با خواهرم صمیمی ام حسادت میکرد، به اینکه چرا درس میخونمم گیر میداد! ترم 4پزشکی بود و درباره انواع و اقسام بیماری ها اظهار نظر میکرد و نظر دکترای عمومی رو رد میکرد! یهو همه ی اینا اومد جلوی چشمم و فهمیدم این ادم اصلا مناسب من نیست و مودبانه گفتم که میخوام رابطه رو تموم کنم. داد زد ، فحش داد، خواست منو مقصر جلوه بده و من هیچی نگفتم. حتی جواب یکی از حرفاشم ندادم و فقط بلاکش کردم از همه جا. اعصابم اروم شد و با مامانم حرف زدم و گفتم میخوام اونقدر قوی و مستقل بشم که دیگه برای رسیدن به ارزوهام به هیچ خر و سگی نیازی نداشته باشم. مامانم عصبانی بود چون در جریان جزعیات نبود. گفت زودتر ازینا باید تموم میکردی. مگه من چی برات کم گذاشتم که فقط به خاطر اینده و پول حاضر شدی اصلا با همچین ادمی همکلام بشی؟ دلم قرص شد و شب بغل مامان خوابیدم و کلی حرفای قشنگ بهم زد و قول داد اونقدر حمایتم میکنه که نیاز به حمایت کس دیگه ای نداشته باشم. هوا روشن شد اما صبح نشد..... اقای پی پی بهم پیام داده بود و چیزی رو گفته بود که نباید.....