من واقعا ناراحت میشم یه سریا واکسن میزنن بعد میان باهاش استوری میزنن اخه یعنی چی؟! منم واکسن میخوام خب مگه همه کادر درمان نیستیم؟ اونا نشستن تو خونه ماهم نشستیم تو خونه دیگه چه فرقی میکنه؟!
یکی مثل اقای ع هم که اینترنه و بهش میگن بیا واکسن بزن، اقا ناز میکنه که نه معلوم نیست واکسنتون چیه تا الان زنده موندم بعدشم زنده میمونم! تازه ماسکم نمیزنه گفتم اقای ع، اینو بگم تا یادم نرفته. رفتم یه دقیقه توعیترمو چک کنم دیدم اولین توعیت، توعیت اقای ع هست با این مضمون که "فلانی بهم گفته اگه دوسش داری باید براش صبر کنی پس صبر میکنم." خیلی سعی کردم توهم نزنم و فکر نکنم که منو میگه ولی اقای ع قبلا ازین توئیتا نمیزد و فکر میکنه من دیگه توئیتر نمیام. که درواقع درستم فکر میکنه ولی کاملا اتفاقی بود. هنوز نرفتم لباسمو ازش بگیرم. احتمالا فردا خودمو مجبور میکنم برم بگیرم و خلاص شم.
حالا ازینا بگذریم.شبی که مهمونی بودم اقای مدیر استارتاپمون 3بار بهم زنگ زده بود و یه
بارم پیام داده بود که کجام و نگرانم شده. منم مطمئن بودم که نگران من نیست و
نگران اینه که کاراش عقب بیوفته و جواب ندادم. فرداش انلاین شدم و دیدم توی اینستا
و تلگرام و واتساپ بم پیام داده و گفته نگرانم. کار ما انلاین بود و من تنها عضو
گروه بودم که کارمو درست و به موقع انجام میدادم. پیاماشو زود سین میکردم و
مثل بقیه خودشیرینای گروه فقط نمیگفتم همکاری با اعضا رو دوست دارم و از کارم لذت
میبرم درحالیکه برای هرکاری که بهم محول میشد کلی تنبلی بکنم!
حقیقتش این بود که
من لذتم نمیبردم. فقط یه چیزی بود که باید انجامش میدادم و به دردم میخورد. بهم
ثابت شده بود اقای مدیر جوریه که اگه ببینه داری تلاش میکنی با خودش تورو بالا
میکشه و میدونستم با چه ادمای خفنی ارتباط داره و منم همین ارتباطا و Recommendation letter رو
میخواستم. گفتم بهش
خوبم و کارامو انجام دادم و نگران نباشه. گفت واسه کارا پیام ندادم حس کردم از من
ناراحتی، چرا به خودم نگفتی؟! چیزی شده؟ من حرف بدی زدم؟! نمیفهمیدم چی میگه و
گفتم چیزی نشده که، چرا اینطوری فکر میکنی؟ چیزی نگفت و فقط پرسید چیزی لازم
نداری؟ میخواستم بگم پولمو میخام. هزینه زحماتمو میخوام و دیگه نمیتونم تا چند ماه
دیگه صبر کنم.
(حالا به پولشم احتیاج ندرام ولی اینکه چندماه مفت کار کنی هم انگیزتو ازت میگیره) ولی میدونستم خودشم تا الان چقدر ضرر کرده و فقط درباره ی سینتکس و
مچ های سرچم ازش پرسیدم. دیشب دوتایی با یه مشاور اپلای جلسه گذاشتیم. قرار شد
باهامون همکاری کنه و از مرداد فعالیتمون رو شروع کنیم. بعدشم اقای مدیر استارتاپ
گفت اینو به هیچکس نگو اما قراره تورو مسئول اپلای کنیم. میخواستم جیغ بزنم که من
نمیتونم مسئول بخش اپلای بشم و برای همه ،زمینه ی مهاجرت و اپلای و فاند رو جور
کنم اما خودم بشینم اینجا فقط نگاهشون کنم! اما وقتی گفت قراره همه چی حساب شده
باشه و درصدی سود ببری صدام در نطفه خفه شد.
یه حساب سرانگشتی کردم دیدم اگه همه چی خوب
پیش بره ایشالا میتونم تابستون با روزی 2ساعت کار ماهی یکی دوتومن دربیارم و
اگه کارمون بگیره میتونه تا 4تومنم بره. بد نبود. هرچند به این راحتیام نیست و مطمئنم قراره دهنم
کلی سرویس بشه اما تو دراز مدت جواب میده.
حالا یه چیز جالبتر! تپلی چند شب پیش که هنوز نرفته بود شهر خودشون با وجود اینکه ندانم گراعه و اعتقاد نداره برای افطاری منو دعوت کرده بود خونش. که دوتایی از ساعت 5غروب تا 6 صبح فقط حرف زدیم و غیبت کردیم. تپلی غصه میخورد که چند ماه دیگه قراره که دوست پسرش بیاد خواستگاری و همه چیو رسمی کنن بعدم برن امریکا چون اقای دوست پسر بلخره اینوایت شده بودن. و احتمالا برای اینکه اقامت دائم بتونن بگیرن مجبور باشن تا6سال حدودا همونجا باشن و برنگردن و تپلی غمگین بود که توی این اوضاع کرونا نمیتونه لاقل یه مجلس عروسی مفصل بگیره و از همه درست سرمون خدافظی کنه. من یه لحظه انقدر بغضی شده بودم که اصلا زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چجوری بهش دلداری بدم.. گفتم تپلی جدی ما انقدر بزرگ شدیم که عروسی کنیم؟! تپلی خندید و گفت تو نه اما من اره! منم یه انگشت محترمی بهش نشون دادم و به چیزهای خوب دعوتش کردم
.ولی بعدش فکر کردم حق با تپلیه. تپلی 25سالش بود و من22. اون با سیاستی که داشت میتونست کامل یه زندگیو بچرخونه اما من هنوز همه رو خوب میدیدم و نمیتونستم از حق خودم دفاع کنم. از همه ی اینا گذشته من دوست پسر مودب و مهربون قد بلند دانشجوی پی اچ دی فلان رشته ی فلان دانشگاه امریکا نداشتم
دیشب داشتم با تپلی صحبت میکردم که یهو ازش پرسیدم تپلی تو چجوری با همسر اینده اشنا شدی؟ و در کمال برگ ریزون گفت وبلاگ! :/ گفتم تپلی تو این همه مدت وبلاگ داشتی و به من که دوست صمیمیتم نگفتی؟ گفت خیلی خصوصیه و دیدم حق داره منم ادرس وبلاگمو به هیچ اشنایی ندادم و نمیدم.
ازون موقع تا الان هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر پشمام میریزه که چجوری میشه دونفر یکی شمال یکی غرب ایران تو وبلاگ با هم اشنا شن بعد ازدواجم بکنن! برای من خیلی عجیب و نشدنی به نظر میاد. دلم میخواد برم به این مردک شکم گنده ی اصغر ساختمون روبرویی که از پشت پرده ی بالکنش همش داره اتاق منو دید میزنه هم بگم ماجرا رو بلکه پشمای اونم بریزه و لاقل منظره برام قابل تحمل بشه!
خب شما چه خبر؟ میبینم که بازدید وبلاگم 130عه اما صدای کسی در نمیاد؟ نکنه الکیه؟!