امروز روز نسبتا خوبی برام بود. صبح بلند شدم و یکم برای المپیاد خوندم و غروب خواهر گفت بریم دور دور؟ گفتم باشه و چیتان پیتان کردیم. بابا خواب بود. سوئیچو یواشکی برداشتیم و فرار کردیم.با بدبختی ماشینو از پارکینگ در اوردیم و موقع رفتن دیدم بابا داره از بالکن نگاه میکنه و حرص میخوره. یعنی اگه بابام تو یک کره دیگه هم باشه تا ما دست به ماشین بزنیم متوجه میشه
خلاصه رفتیم ناهار خوران و گفتیم برگردیم به دوران لاس و لوس با ملت. خواهر هم ازونجایی که من تو لاس زدن به شدت داغونم بهم سفارش کرد که تو فقط درباره کتاب با ملت پشت چراغ قرمز حرف نزن خودم میدونم چیکار کنم خلاصه یکم دور زدیم و بالا پایین کردیم که نزدیکای خونه متوجه شدیم یه سانتافه ای ازون بالا دنبالمونه. هی گیر داد هی ما بی محلی کردیم که اخر خواهر عصبانی شد و داد زد ما با ماشینای مدل پایین کورس نمیزاریم سانتافه ای!
قیافه من اون لحظهحالا خوبه ماشین خودمون X22بود. یه جوری هم گفت سانتافه ای انگار پیکانه :/ خلاصه دست از سرمون برداشت و رفت.( خواهر اهن پرست نیست چون نزدیک خونه بودیم نمیخواست دردسر شه و میخواست ردشون کنه برن)
افطاری رفتیم خونه خاله کوچیکه.به پسرخاله کوچیکم که11سالشه میگم روزه میگیری؟ گفت کله گنجشکی میگیرم. پسرخاله بزرگه گفت تا1میخوابه اذان ساعت1/5میشه روزشو باز میکنه
چند وقت پیش یه کاریو بهم سپرده بودن منم چون دوسش نداشتم رفتم تو گروه استارتاپ گفتم کسی داوطلب نیست انجام بده؟ یه خانوم دکتر جوون بهمون اضافه شده بود و خیلی خوش ذوق بود گفت من انجام میدم. امشبم قرار بود ارائه بده.خودم یکم استرس داشتم و میترسیدم خراب کنه اما هی میگفتم بابا طرف 30وخورده ای سالشه از تو بهتر بلده.خلاصه قبل ارائه امشبش کلی باهاش حرف زدم و از تجربیاتم گفتم. خوبم ارائه داد انصافا. بعدش دیدم اومده پیام داده با کلی اموجی گریه که کارتونو خراب کردم و ناراحتم و اینا.تو دلم گفتم خدا زیادت کنه خانوم دکتر که انقدر افتاده ای و چون کار چندتا دانشجو رو به نظرت خراب کردی انقدر غصه میخوری. بعدم کلی قربون صدقش رفتم و گفتم خیلی هم خوب بود و ناراحت نباشه و تو گروهم بقیه اساتید ازش تشکر کردن و خیالش راحت شد و منم مدام تو ذهنم فکر میکردم بعدا چه شاخه هایی میتونم ازین خانوم دکتر بزنم و به چه کسایی میتونه وصلم کنه؟ دانشجوی سواستفاده گری ام و توش شکی نیست!
بعد دیدم اقای استارتاپ پیام داده مادی همه رزومه هاشونو فرستادن تو چرا نمیفرستی؟ یه عکس هم برای اقای گرافیستمون بفرست. منم کلی گشتم تو گالریم و دیدم همه عکسام بی حجابه و یا موهام از شال خیلی معلومه و به اقای گرافیست غر زدم. اقای گرافیست گفت تو بی حجاب بفرست من با حجابش میکنم. منم جدی رفتم دنبال بی حجابام بعد دیدم نه نود میشه بقیش و یکی از همون عکسای با حجابو فرستادم و گفت همین خیلی خوبه و غصه نخورم چون بقیه بچه ها عکساشون خیلی زشته. البته منظورش پسرا بود چون دخترا که همه داف ترین عکساشونو داده بودن.
خلاصه رفتم سراغ نوشتن رزومه دیدم ای وای که من هیچ رزومه کوفتی ای ندارم. به اقای استارتاپ گفتم رزومه بقیه بچه ها رو برام بفرسته ببینم چیا نوشتن دیدم همشون یه تومار نوشتن از چیزایی که من اسمشونم نمیتونم تلفظ کنم. غمگین شدم و به اقای استارتاپ گفتم اصلا من نمیخوام معرفی بشم.
اقای استارتاپم خندید و گفت بنویس رعیس دانشکده تغذیه !
حالا اینی که اقای استارتاپ گفت قضیه داره. ترم3 بودیم و من اون اوایل تو دانشگاه خیلی جلف بودم متاسفانه
یادمه اون روز یه شلوار مام کوتاه و مانتوی کوتاه سبز و جورابای قرمز کاکتوسی پام بود.موهامم از دوطرف بافته بودم و با کش قرمز بسته بودم. بعد اقای استارتاپ دانشجوی انصرافی بود و مال یه شهر خیلی مذهبی هم بود و کلا فکرش بسته بود. استاد داشت درس میداد که دیدیم اقای استارتاپ یهو اومد. کلاسای ما هم یه جوریه که اینور کلاس دخترا میشینن اونور پسرا. این یه قانون نانوشتست توی دانشکده ی پیرا و من تا حالا ندیدم تو هیچ کلاسی قاطی بشینن. اقای استارتاپم میتونست بره ردیف اخر پسرونه که جا بود بشینه یا ردیف اول دخترونه که خالی بود اما عهد اومد کنار من نشست و من و دوستام خیلی تعجب کردیم. بعد یه عادتی که من دارم اینه که خیلی پامو تکون میدم و اقای استارتاپم نمیتونست با اون جورابای مسخره من تمرکز کنه و بهم گفت لطفا پاتو تکون نده و منم عصبانی شدم و بیشتر پامو تکون دادم.
اخر کلاس که شد ما قرار بود یه نامه ای رو امضا کنیم و یکی از پسرا مخالفت میکرد. (اون موقع ما هنوز با دوست دختر ذلیل و برنزه دوست بودیم و اکیپ بودیم) با دوست دختر ذلیل و برنزه و فلفلی و قده بلنده و تپلی تصمیم گرفتیم بمونیم و این پسره رو مجاب کنیم که امضا کنه. خلاصه همه رفتن و اقای استارتاپ و این پسره و ما مونده بودیم. منم خیلی عصبانی بودم و رفتم درو بستم و سفت گرفتم که کسی نتونه بیاد و بره و به برنزه و دوست دختر ذلیل گفتم برن خفت گیری کنن خیلی قلدر بودم اون موقه ها
اونام رفته بودن ته کلاس باهاش حرف بزنن و فلفلی و قد بلنده و تپلی ازینور داشتن میخندیدن منم از اینور کلاس هی داشتم داد و بیداد میکردم که اره شماها الین و بلین و اون پسره هم مظلوممممممم هیچی نمیگفت. این وسط اقای استارتاپم پشماش ریخته بود این دختر سلیطه عه کیه. اخرم طاقت نیاورد و گفت شما نماینده ترم 3 تغذیه این؟ که فلفلی پرید وسط و گفت نه ایشون رئیس دانشکده تغذیه هستن. منم در طی یک حرکت انتحاری از جلوی در رفتم کنار و بازش کردم و گفتم شما بفرمایید برین.
خلاصه این شد که اقای استارتاپ فکر کردن من جنمشو دارم که باهاشون همکاری کنم و از همون موقع چند بار بهم پیشنهاد داده بود اما من چون فکر میکردم بی عرضه تر ازین حرفاست که ایده هاشو عملی کنه هی رد میکردم که 3ماه پیش دیدم اوهوع!!! این یه ذره بچه داره این همه استادو زیر دستش میچرخونه؟ که دوباره اقای استارتاپ بهم گفت بیا و فلان بخشو بگیر دستت منم شکر خوردم و گفتم باشه .
خلاصه که یاداوری کردیم اون روز و بعد اقای استارتاپ خودش برام رزومه نوشت و فرستاد برای مسئول مربوطه.
یاد جودی ابوت افتادم
عهههههه