راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

دستم به نوشتن نمیره

دوشنبه بلخره رفتم لباسمو از اقای ع بگیرم. داشت ظرف میشست و گفت برم بشینم یه لیوان چایی بخوریم بعد برم. تا ظرفاشو بشوره رفتم تو اتاقش و یکم فوضولی کردم که حوصلم سر رفت و نشسستم رو صندلی چرخدارش.  دیدم رژیمی که چندماه پیش براش نوشته بودمو زده به میزش.  اقای ع اومد و یکم غر زد که چرا گرفته ام و اینا بعدشم کلی صندلی بازی کردم و چرخوندم تا حالم جا اومد. دیگه بلند شدم برم که دیدم ایفونش زنگ میخوره و دوستشه. گفتم من الان برم بد نمیشه؟ فکر بد نکنن. گفت هرکی میاد تو این خونه تورو تو اون مهمونی دیده دیگ نگران چی ای ؟ چیزی نگفتم و خدافظی کردم برم که در باز شد و دوستش اومد. با اینکه خونه اقای ع کاروانسراعه و هیچوقت تو خونه تنها نیست و چون خیلی مهمون نوازه دختر و پسر گروه گروه میان و میرن بازم دوستش تعجب کرد.خدافزی کردم و رفتم. تو راه خونه کیک خامه ای خریدم و خودمو کنترل کردم که تو همون راه با چنگ نخورمشون.

شب گلو و کمرم به شدت درد میکرد. مجبورم بودم درس بخونم و نمیتونستم استراحت کنم. از شدت درد نشستم گریه که مامان اومد هزار بار بوسم کرد و هزار بار پرسید خوب شد؟ گفتم نه. گفت پاشو جکوزیو روشن کنم شاید کمرت بهتر شد. منم خودمو کلی لوس کردم و مامان تو حموم شونه هامو ماساژ داد. مجبورش کردم موهامم بشوره یعنی فکر میکنم لذت بخش ترین کار همینه ک یکی موهاتو بشوره. از حموم اومدم بیرون و دیدم کلا خوب شدم. دیگه حوصله نکردم درس بخونم و یکم تو اینستا چرخیدم.

سه شنبه صبح به مامان گفتم دلم برای مادرجون تنگ شده. گفت پاشین شمارو ببرم خونه مادرجون ماهم میریم باغ برگشتنی میایم دنبالتون. رفتیم خونه مادرجون  و مادرجون و اقاجون(همسر مادربزرگم که مرد خیلی خوبیه) اصرار کردن که افطار پیششون بمونیم. خلاصه مامان قبول کرد و با بابا رفتن باغ که غروب برگردن. اقاجونم گفت شما شاید بخواین با مادرجونتون تنها باشین و رفت سر زمینش. منم نشستم سر درسام و غروب مامان اینا اومدن و اقاجونم برگشت. مادرجون قبل اینکه اقاجون بیاد بهم گفت چقدر اینجا بهش خوش میگذره و چقدر حالش خوبه. گفت اقاجونو خیلی دوست داره و از ازدواجش خیلی راضیه. منم کلی براش ذوق کردم.

افطارو خوردیم و بعدشم اقا جون بهمون گفت همه بیایم وسط اتاق بشینیم و براموون حکایت و داستان تعریف کرد. این وسطم هر موقع من میخواستم گوشیمو چک کنم نمیزاشت و بهم هشدار میداد. خلاصه خیلی کیوت و قشنگ بودن کنار هم. دوست داشتم شب پیششون بمونم اما خب کسی نبود بعدا بیاد دنبالم و وسایلمم خونه بود و برگشتیم خونه.


نظرات 1 + ارسال نظر
غزل سپید چهارشنبه 13 مرداد 1400 ساعت 03:10

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد