من یه خاله دارم (خاله مامانمه)همش بهم میگه تو خیلی بختت بلنده خیلی شانس داری. مطمئنم خیلی خوشبخت میشی. خالم هر وقت میخواد تو قرعه کشی هم شرکت کنه اسم منو میاره و فکر میکنه من براش شانس میارم.
مامانم هر وقت میخواهیم ملکی چیزی بخریم منو میبره و میگه تو خوش قدمی اگه تو بیای قیمتو میارن پایین.
هروقت تو زندگیم ی چیزیو خواستم و نشده، مامانم میگه صبر کن خدا برات بهترشو میخواد. واقعا هم همینطور بوده. همیشه جوری پیش رفته که گفتم خداروشکر که نشد اصلا. اما امان از وقتایی که همین مامان بهم بگه نمیشه، بگه ببین دخترم همینه. تهش همینه دیگه میخوای بخواه میخوای نخواه. عوض نمیشه.
امشب پیشش دردو دل کردم و یه سری حرف زدم که تهش بهم گفت بسه. گفت تا الان همیشه من بودم که حرف میزدم و رو اون و خاهر اثر میزاشتم ی بارم من ساکت باشم و بزارم اونا رو من اثر بزارن. گفت ایده ال وجود نداره و من تو توهمم. گفت کمالگرایی باعث بدبختیم میشه و باید توقعاتمو بیارم پایین. گفت دیگه بهم نمیگه خدا بهترشو برام در نظر گرفته چون پر توقعم میکنه. گفت همیشه خودمو عاقل تر از همه میدونم و همین باعث پسرفتم میشه. گفت و من دلم خون شد.
از حرفاش شوکه شده بودم. بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه اگه انقدر پرتوقع نباشم. اونجوری حس بهتری نسبت به زندگیم دارم.
تو بغلش گفتم مامان من خیلی سعی کردم توقعمو بیارم پایین ولی خوشحال نیستم اونجوری. گفتم فقط رسیدن به یه سری جیزا مهم نیست، لذت بردن ازین رسیدنه هم مهمه دیگه مگرن برا چی تلاش میکنیم؟! من لذت نمیبرم. خودمو میشناسم.
خواهر خندش گرفته بود. خودشم نمیدونست چرا ولی تعجب میکرد چرا از هیچ چیز لذت نمیبرم.
خوابم نمیبره
حرفای مامانو نمیتونم فراموش کنم. نمیدونم ته این همه سخت گیری ها چی میشه مثلا. دلم میخواست مثل همیشه حمایتم کنه بهم اعتماد کنه و مطمئن باشه تهش خوب میشه اما چیزی نگفته بود.
از سر شب خودمو به چیزای مختلف مشغول میکنم حرفاش یادم بره اما نمیره. بعد مدتها اسید معدم دوباره افتاده رو دور سوزوندن دستگاه گوارش :(
دوست ندارم این حالتمو، دوست ندارم خودمو توصیف کنم و بگم منظورم دقیقا چیه، حس حقارت میکنم از بیانش. چشامو هی میبندم و میگم مثلا من ی ادم دیگم یا مثلا من نیستم. بعد چشامو باز میکنم و میبینم من هنوز ماعده ام. میبینم هنوزم وجود دارم.
میگم خدایا لاقل ارومم کن. باشه نشه، اصلا قسمت نیست ، حکمت نیست هرچی تو بگی ولی ارومم کن. این همه جلز ولز نزنم لاقل.
از ضعیف نشون دادن خودم متنفرم من ضعیف نیستم احساساتی شاید، ولی ضعیف نه
کلی حرف داشتم برای زدن. حرفای خوب
اما باز بهم ریختم. ساعت ۶/۳۰صبحه بهتره برم بخوابم.