دیشب اقای ع بهم پیام داد. گفت هری پاترو دیدی؟! گفتم نه گفت یک قسمتش یک سکانس جالبی داره پروفسور دامبلدور یکسری از خاطراتشو که نمیخواست از ذهنش میکشید و مینداخت توی حوضچه خاطرات .زمانی فقط این خاطرات یادت میاد که سرتو توی حوضچه ببری. بعدم گفت حس میکنه به یک حوضچه خاطرات نیاز داره.
من هی میگفتم نمیفهمم چی میگه و واضح تر صحبت کنه که اونم هی اذیتم میکرد و میگفت در چه حد واضح بگم؟HD یا 4K ؟!
تهشم گفت به نظرت چرا یه سری ادما یه سری دیگه رو تو اب نمک میخوابونن؟! و من احساس خطر کردم که نکنه فکر کنه من تو اب نمک خوابوندمش که باز اقای ع گفت وقتی یک پسر که ازت خوشش میاد میره نیمکت ذخیرت شاید تو مورد خوبی رو بتونی پیدا کنی ولی یک انسان بدتر رو به جامعه تحویل میدی. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم من دو شب پیش ازت پرسیدم گفتی نه ولی امشب داری مستقیم بهم میگی که تو اب نمک خوابوندمت! گفت نه درمورد شخص تو نگفتم. گفتم تو میدونی من چقدر حواسم هست دل کسیو نشکونم.به جون مامانت قسم بخور در مورد من همچین فکری نمیکنی؟! گفت من جون مامانمو هیچوقت قسم نمیخورم. غمگین شدم ولی چیزی نگفتم.
ترم دو که بودم اقای دوست دختر ذلیل (قبلا بهش اشاره کرده بودم که یه اکیپ هفت نفره بودیم) ازم خوشش میومد. این قضیه به حدی واضح بود که دوتا از استادامونم فهمیده بودن و مدام بهش تیکه مینداختن. نمیخوام اون قضایا رو توضیح بدم ولی به هر دلیلی من نخواستم و دوست نداشتم اکیپمونم بهم بخوره و گفتم نه و بیا دوست باشیم. یه مدتم دوست بودیم تا اینکه یه شب بهم یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم ولی بهش حق دادم. گفت دیگه صحبت نکنیم گفتم چرا. گفت ببین یه طناب رختیو که اویزون میکنی تو حیاط خونت، رو در نظر بگیر. حالا یه متر ازین طناب اضافی اومده و رو زمین افتاده و تو اون یه مترُ نمیبری. اون یه متر اضافی هر وقت از کنارش رد میشی همش رو اعصابته، اراستگی حیاطو بهم میریزه، بعضی اوقاتم زیر دست و پات میاد و زمین میخوری. بعدم بهم گفت که من براش همون یه تیکه طناب اضافی ام و حالشو بد میکنم!!!!
حالا بماند که الان دوست دختر داره و عین کنه شبانه روز بهم چسبیدن و از شدت چسب بودن بهم دیگه به شدت چندش و منفورن، ولی اون موقع واقعا بهم برخورده بود و از طرفی حس گناهم میکردم بی دلیل :/ دیشبم دقیقا همون حسا بهم برگشته بود که اقای ع گفت میخوام یه چیزیو بهت بگم که تا حالا نگفتم. بعدم بهم گفت از روز اول که تا الان دیدتم شاید اولین چیزی که داخلم دیده یک زنانگی امن بوده . گفت طبیعتا ایراد هایی هست، توی همه هست که به مرور درست میشه ولی این حس امنیت زنانه چیزی نیس که بشه توی هر دختری پیداش کرد. گفت تو برای یک زندگی خوب ساخته شدی
فقط،مواظب خودت باش. گفت همیشه میگه خانواده رکنیه که میتونه یک زن آینده دار سرنوشت ساز رو تربیت کنه و بنظر مسیر خانوادم درست بوده.
انکار نمیکنم که حرفاش تا چه اندازه برام لذت بخش بود و حالمو بهتر کرد. در نهایت هم گفت که یک هفتس که دیگه سیگار نمیکشه و تصمیم گرفته در کل ادم بهتری باشه و خوبی ادما رو بهشون بیشتر بگه و ازین حرفا. خلاصه تشویقش کردیم و رفتیم بخوابیم. صبح گوشیمو کوک کرده بودم که درس بخونم اما خوابم موندم و ظهر بیدار شدم.
از وقتی عمه فوت کرده همش میترسم. عمم حالش خوب بود، سرطان در عرض دوماه از پا درش اورد و فوت کرد. دکترا میگفتن زود تشخیص دادن و خوب میشه اما نشد. من حتی فکرشم نمیکردم اینجوری شه. دختر عمه هارو میبینم و همش میترسم خدایی نکرده برای ماهم پیش بیاد. هی مامانو بوس میکنم هی کمر بابا رو ماساژ میدم. دیشبم به خواهر گفتم که چقدر دوسش دارم و با اینکه همش دعوا میکنیم براش جون میدم و خوشبختی و خوشحالیش همیشه ارزومه و خواهر هم کلی احساسی شد و گریش گرفت و گفت دلش برا عمه تنگ شده.
مهمونامونم اکثرا رفتن فقط عمو بزرگه موند و اون خالم که گفتم فکر میکنه من خیلی خوش شانسم.
یه چیزی بگم درباره عمو بزرگه و برم. زن عمو بزرگه همیشه میگه عمو منو از بین بقیه برادرزاده هاش بیشتر دوس داره (البته من که همچین حسی ندارم، اتفاقا هروقت میره ترکیه همه سوغاتی خوبا مال بقیس) خلاصه بچه بودم عمو بزرگه هروقت از تهران میومدن
خونمون به من میگفت برم پیشش بخوابم و منم عادت داشتم قبل خواب مامانم برام قصه بگه و به عمو بزرگه میگفتم برام قصه بگو و اونم خیلی جدی باهام بحث میکرد که نه تو باید برام قصه بگی و خلاصه بچه ۷ساله رو مجبور میکرد براش قصه بگه و میخوابید :"))