دم غروبی دوتا دختر عمه ها اومدن خونمون. لباس سیاهاشون هنوز تنشون بود. مامان بهشون گفت برن حموم و دیگه سیاه تنشون نکنن و هردوشون سکوت کردن. عمو بزرگه هم خونمون بود. (عمو بزرگه بنا به دلایلی دو سه روز خونمون میمونن و بعد برمیگردن تهران) بابا و عمو بزرگه به دختر عمه ها گفتن بخاطر دلخوری از باباشون دیگه خونشون نمیرن اما اونا میتونن هروقت دوست داشتن بیان خونه دایی هاشون. مامان ناراحت شد و به بابا گفت بچه ها رو با این حرفا اذیت نکنه که دختر عمه کوچیکه زد زیر گریه و با صدای لرزون از باباش گلایه کرد و گفت که چقدر جای مامانش خالیه و دیگه نمیتونه با باباش تو یه خونه زندگی کنه.
از شب گفت، از ماه گفت، از ابر گفت، از تاریکی گفت و من نتونستم خودمُ کنترل کنم و گریم گرفت. خونه برای لحظاتی سکوت شد و فقط صدای فین فین من و دختر عمه کوچیکه میومد. بابا با صدای گرفته گفت چرا این همه سال خواهرم حرفی نزد؟! دوتا دختر عمه ها گریه کردن و گفتن چون همه سر خونه و زندگیشون بودن و فکر نمیکرد فایده ای داشته باشه. باز معدم سوخت و حس کردم بالای شکمم داره یه حفره تشکیل میشه. مامان بهم اشاره کرد پاشم صورتمو بشورم و برای دختر عمه ها میوه بیارم. بابا به دختر عمه کوچیکه گفت من اینهمه خواستگار خوب برات اوردم چرا رد کردی؟! ازدواج کنی از باباتم دور میشی. دختر عمه کوچیکه فین فین کرد و اشکاشو پاک کرد. دلم میخواست بغلش کنم، دلم میخواست بگم چقدر نمیدونستم و چقدر تموم این سالها بخاطر ندونستن از دخترعمه ها خوشم نمیومد (مشکلی با هم نداشتیم اصلا ولی خب ته دلی خوشم نمیومد ازشون) دلم میخواست بهش خیلی چیزا بگم اما نتونستم و به دلایل ناشناخته نمیتونم. عمو به دختر عمه کوچیکه گفت اصلا گذشته رو بیخیال، ما همه میدونیم تو یکیو دوست داری،میدونیم بابات نمیزاره، تو به منو دایی های دیگت معرفیش کن خودمون پشتتیم. (دختر عمه خیلی ساله که یکیو دوست داره و باباش نمیزاره) دختر عمه باز یاد باباش افتاد و با بغض ازش گلایه کرد. دختر عمه ها که رفتن عمو خواست جوُ عوض کنه و بهم به شوخی گفت مائده خانوم شما هم کسیو خواستی به خودم بگو. میخواستم بگم عموجون من انقدر با بابام راحتم که امار کراشامم داره، کجای کاری؟!
مامان موقع شستن ظرفای شام بهم گفت جلوی دختر عمه ها انقدر به خودش و بابا نچسبم چون ممکنه ناراحت بشن و دلشون برای مامانشون تنگ شه. توجهی به حرفش نکردم و گفتم مامان عمه گناه داشت.. گفت جاش الان خوبه. میدونستم، مطمئن بودم ولی خب فرقی نمیکرد. گناه داشت بازم. خیلی ام گناه داشت.
شب بابا کمرش درد میکرد و خوشخوابشون یکم فنراش در رفته بود. گفتم بره رو تخت من بخوابه و من رفتم رو تخت مامان بابا و پیش مامان دراز کشیدم. خسته بود و صبح زود میخواست بره سرکار. خودمو موش کردمُ گفتم بغلم کن. گفت نمیتونم، دارم بیهوش میشم ،تو بغلم کن. گفتم تورو همیشه بابا بغل میکنه، منو فقط تو بغل میکنی تو باید بغلم کنی. خندید و از پشت بغلم کرد. گفتم مامان ادم وقتی تو ظلم یا شرایط بده متوجه نمیشه، وقتی ازون شرایط در میاد تازه میفهمه چقدر سخت بوده و باورش نمیشه یه روزی اونهمه ظلمو تحمل کرده. به نظرت ممکنه هرکودوم از ما تو ابعاد شخصیمون تو ظلم و بی انصافی باشیم و متوجهش نباشیم؟!
موهامو به بالای بالشت فرستاد و با غر گفت موهات همش میره تو دماغم! گفتم مامان جواب سوال منو ندادی؟! دستاشو از دورم رها کرد و پتو رو تا چونش بالا کشید و گفت خیلی خستم.لطفا بزار بعدا دربارش حرف بزنیم. گفتم باشه و انگشتشو بوس کردم.
ای جانم چقدر قشنگ نوشتی
قربونت برم
