نتونستم و نشد.
ظهری زنگ زدم بهش و گفتم این فکرا داره دیوونم میکنه گفتم من ازون دخترا نیستم که بتونم و بخوام یه کسیو به هر قیمتی مال خودم بکنم (دقیقا نمیدونم این یه اپشنه یا ایراد، که بتونی با چنگ و دندون برای یه ادم بجنگی و نگهش داری.. ولی هرچی بود من نمیتونستم) گفتم من هیچی اعتماد به نفس ندارم ولی هیچوقت نتونستم به خودم اجازه بدم غرورمو له کنم و ازین طریق به خودم اسیب برسونم. گفتم این بودن و نبودناش اذیتم میکنه و اگه میخواد با این شل کن سفت کنا کاری کنه که من خودم دممو بزارم رو کولم و برم لازم نیست به خودش انقدر زحمت بده چون من ادمی نیستم که برای چیزی که وجود نداره، برای کسی که منو به اندازه ای که من میخوامش نمیخوادم، بجنگم و حرص بخورم. باید تکلیفمو روشن کنه. یا بگه همه حرفام یه سوتفاهمه و قانعم کنه و یا بگه درست بوده و همه چیو تموم کنیم.
ازاول تا اخرش هیچی نگفت و بعد از حرفام خندید. عصبانی شدم و گفتم به چی میخندی؟! گفت خیلی خوشگل و بامزه ای.
تقریبا میخواستم بگم هرچی گفتم و نگفتم و فراموش کن و بیا ادامه بدیم که خودمو دوباره سفت نگه داشتم.
گفت از اول میدونسته نمیتونه برام خوب وقت بزاره که گفته دوماه حرف نزنیم و میدونسته کار به اینجا میکشه. گفت ادم چتی و مجازی نیست و تو این سن به ارتباط حضوری احتیاج داره، ولی رابطه مون اونقدر واسش مهم هست که بخواد به هردومون فرصت بده و به بدی هاو سختی هاش بچربه ولی باید فرصت بدم بهش تا بتونه وقت بیشتری بزاره و همو بهتر بشناسیم و من نباید انقدر عجول باشم و بدون در نظر گرفتن شرایطش پیش داوری کنم.
گفت به اندازه موهای سرش دختر دیده ( منم پریدم وسط حرفش و گفتم اتفاقا منم به اندازه موهای سرم که دوبرابر موهای سر توعه پسر دیدم!) و اگه میخواست صرفا وارد رابطه بشه لازم نبود هردومونُ تو سختی بندازه ولی توی من چیزی دیده که به نظرش اومده ارزشش رو داره که برای ساختنش زمان و انرژی بزاره.
تقریبا وقتی بهش نگاه میکنم همه چی منطقی به نظر میرسه، فرقی نمیکنه چی میگه. به هرحال برای من منطقی به نظر میاد. چیزی نداشتم که بگم... دلم میخواست دستمو بندازم توی مانیتور گوشی و یقشو بگیرم و بکشمش بیرون و ببوسمش.
گفتم باشه.ولی تعارف که نداریم... من با این وضع نمیتونم ادامه بدم. فکر میکردم میتونم ولی دیوونه میشم. خدافظی کنیم و دوماه دیگه از اول شروع کنیم. قول داد در طول روز برام یه تایمی در نظر بگیره و اینجوری با اومدن و نیومدناش اذیتم نکنه.
جفتمون سکوت کردیم و کلافه همو نگاه کردیم. از فاصله بیزار بودم و دلم میخاست گوشیمو بشکونم بلکه بتونم از تو گوشی درش بیارم.
فکرمو خوند و گفت چطور فکر کردی من دلم نمیخواد ببینمت؟ نمیتونی حتی تصور کنی دلم میخواد وقتی دیدمت چیکار کنم!!
هنوز دوماه و خورده ای مونده بود ، چطور باید صبور میبودم.
گفتم بره درسشو بخونه و رفت. اقای ع پیام داد که بپرسه از دیروز حالم بهتره یانه؟! نگفتم که نتونستم تموم کنم و نشد ( شایدم نخواستم، تا ایندفعه بدون حرفای بقیه بتونم رو رابطمون تمرکز کنم) فکر میکرد همون دیروز همه چیو تموم کردم. به شوخی گفت میتونی اینو به کارنامت اضافه کنی که با پسر فلان شخص دوست بودی، دفعه بعدی رو پسر وزیر تمرکز کن. با پسر رئیس جمهورم تیر آخرو بزن و ازدواج کن. (ناراحت شدم؟ نمیدونم) گفتم خدارو چه دیدی شاید دنیا یه جوری چرخید که اون تونست به کارنامش اضافه کنه با من دوست بوده. هیچکس از فرداش خبر نداره. (اسیب پذیر و نازک دل شده بودم؟! احتمالا. مدعی چیزی که نیستم نبودم ولی کسی حق نداشت عزیزِ منو بر اساس دستاوردهای خونوادش قضاوت کنه و بگه کودوم طرف رابطه بهتره یا نیست. مشکلی نبود اگه همه چیزایی که بچه ها میگفتن مال "خودش" و حاصل تلاش "خودش" بود. اونوقت میتونستم حتی به اینکه کسی که به عنوان پارتنر به بقیه معرفی میکنم چند برابر خودم در زمینه هایی بالاتره افتخار هم بکنم ولی لاقل الان چیزی وجود نداشت که بخوام این حرفا رو بشنوم.)
میدونم