راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

خبر خاصی نیست

داشتیم با اقای ع در مورد موضوعی حرف میزدیم که یهو نفهمیدم چیشد موضوع به من کشیده شد و اقای ع خیلی بی ربط گونه و با لحن مسخره کننده ای بهم گفت خب تا حالا از خودت پرسیدی پسرایی مثل اون (اشاره به همون که هممون میدونیم و نمیخام براش لقب بزارم) باید بیان با تو؟! مثلا تو خودت چی میبینی که فکر میکنی لیاقتشو داری و میتونی همچین ادمایی رو نگه داری؟! 

خب شاید جمله بندیش دقیقا این نبود ولی منظورش به صورت کلی و بدون رودروایسی همین بود. تقریبا میخواستم از عصبانیت منفجر بشم ولی موفق شدم خودمو اروم نگه دارم و بهش بفهمونم نمیتونه با این حرفای مخرب بهم اسیب برسونه و تو سکوت بهش گوش دادم. در نهایت گفتم تو حتی اونُ نمیشناسی! چطور میتونی با تعاریف من به این نتیجه برسی که چطور ادمیه؟! و کی لیاقتش چیه؟! بعدشم ما الان با هم نیستیم.

گفت نه من منظورم به تو نبود کلا دخترا همیشه باید این سوال رو از خودشون بپرسن! و یه سفسطه و مقلطه در کنارش چید تا ثابت کنه منظورش من نبودم و فقط مثال زده و اینکه من به خودم گرفتم به خودم مربوطه. از خودم دفاع نکردم چون چیزی وجود نداشت که من بخوام ازش دفاع کنم. ما واقعا باهم نبودیم و من خیلی راحت با این موضوع کنار اومده بودم. 

یه چند دقیقه ای گذشت که باز مسیر صحبت عوض شد و بعد از اون همه تخریب شخصیتم یهو اقای ع بحثُ به خودمون کشوند و باز شروع شد... تو چی میخوای که من ندارم؟!!!! 

گفتم تو منو دوست نداری فقط میخوای با یکی باشی و من ادم مناسب داستان تو نیستم. گفت این خودتی که اجازه میدی من دوستت داشته باشم یا نه، وقتی این همه فاصله میگیری منم نمیتونم اونجوری که شایستته دوستت داشته باشم.

نمیدونستم چی بگم و سکوت کردم اما ته دلم گفتم خدایا حکمتتو قربون!! مهر مارو تو دل کسایی که دوسشون داریم نمیندازی و مهر مارو تو دل کسایی که دوسشون نداریم میندازی!

اقای ع مثل همیشه قضیه رو با شوخی و خنده جمع کرد و بحثُ عوض کرد.

قبل تر ها به ی چیزی اعتقاد داشتم اونم اینکه میتونستم زندگی بهتری داشته باشم اگه مثلا فلان روز فلان کس سر راهم  قرار نمیگرفت و فلانی هیچوقت تو زندگیم نبود. اما حالا هرجور که نگاه میکنم اگه ادمایی که باهاشون اشنا شدم رو هیچوقت ندیده بودم شاید  قدمهای زیادی عقب افتاده بودم.

هر رابطه ای با هر مدلی و هر اسمی که روش باشه به ادم کلی چیز و تجربه یاد میده. روز اولی که اون بهم پیام داد ، من گیج و مبهم بودم. در مورد اینده شغلی رشتم و اینکه میخوام دقیقا سال اینده چیکار کنم کلی شک و تردید داشتم. اون اینارو میدونست و به همین بهونه پیام میداد. خوشحالم که تو اون یک ماه کلی ایده و چیزای جدید یاد گرفتم و مسیر برام واضحتر شد. هرچند برخلاف یه سری ادعاهاش بازم در پایان این من بودم که براش توضیح دادم دقیقا باید چیکارکنه و خودشم باورش نمیشد من ازون اطلاعاتم بیشتر باشه. 

خانوم دکتر پیام دادن که سه شنبه بیا مرکز. امتحانام تموم شده ولی کارامون تازه شروع شده. تقریبا هیچ ایده ای ندارم که چه حجم سنگینی از کارهارو قراره به دوشم بزاره ولی خوشحالم که قرار نیست بیکار باشم و از بیکاری به خودم گیر بدم و غصه بخورم. اقای استارتاپ از یکی از ترمکا خوشش اومده و اون روز داشت با خجالت درموردش حرف میزد. دختره هم خیلی خوشگل و شیکه و تقریبا هیچ ایده ای نداشتم چجوری میتونه مخشو بزنه ولی بهش قول دادم بهش کمک میکنم. امیدوارم تا سه شنبه که میرم مرکز تحقیقات جواب المپیاد نیومده باشه مگرنه نمیدونم از شدت خجالت چجوری تو چشمای خانوم دکتر نگاه کنم.‌ تازه خیر سرم برنامه داشتم بکشمش کنار و ازش بخوام با همکاراش صحبت کنه اگه میشه من پیش هرکودومشون یه دو هفته ای کاراموزی برم... واقعیتش نمیدونم خواستم تا چه حد پررویی محسوب میشه اما به این نتیجه رسیدم تو این دنیا پررو نباشی باختی.

همین دیگه. در کل حالم خوبه ولی یه چیزی کمه... ی چیز ک نمیدونم چی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد