دیشب اقای استارتاپ زنگ زد گفت فردا میای مرکز؟ میخواهیم مصاحبه هارو انجام بدیم. یکم غرغر کردم و در اخر گفتم باشه. موقع خداحافظی گفت تا حالا کسی صبحونه دعوتت کرده؟! گفتم نه. گفت خب هفته بعد دعوتی، اونم یه جای خفن. گفتم از طرف کی و به چه مناسبت؟ جواب نداد و بحثُ عوض کرد. اصرار نکردم و گذاشتم به وقتش بگه قضیه چیه. صبح رفتم مرکز و با بچه ها مصاحبه ها رو انجام دادیم. هرچند من از اول تا اخرش داشتم میخندیدم و عملا هیچ کار خاصی انجام ندادم. اقای استارتاپ گفت امروز اقای دکتر دانشمند میاد (اقای دکتر دانشمند جزو یک درصد دانشمندای برتر دنیا تو رشته خودشه و خیلی خفنه تو مقاله نویسی و اچ ایندکسشم خیلی بالاعه) به خانوم دکتر گفتم اگه برم دم در اتاقش جزوه هامو پخش کنم و سر اقای استارتاپ داد بزنم چرا هل میدی امکان نداره بیاد کمکم و باب اشنایی باز بشه؟ خانوم دکتر خندید و گفت چه کاریه برو بگو میخوام باهاتون مقاله بنویسم دیگه. بعد یه نگاه بهم انداخت و گفت البته قبولم نمیکنه :/ دیگه نزدیک ساعت۴بود که داشتیم وسایلمونُ جمع میکردیم بریم و من سریع رفتم دستشویی و همزمان دیدم اقای دکتر دانشمند از دستشویی اومد و بهم سلام کرد منم هل شدم هیچی نگفتم و رفتم تو دستشویی:/
بعد برگشتم تو اتاق و با خوشحالی و جیغ جیغ گفتم دکتر دانشمند بهم سلام کرد! خانوم دکتر مهربون هم خندید و گفت بیا بریم بهش معرفیت کنم لاقل بشناست. منم خر ذوق همراهش رفتم و خانوم دکترم کلی پیش دکتر دانشمند بازارگرمی کرد و اونم گفت ایشالا تو کارای بعدی با بچه ها همکاری میکنیم. بعد من فکر کردم چقدر خانوم دکتر و اقای دکتر دانشمند بهم میان و چرا این دوتا ادم موفق و مهربون و خفن تو این سن مجردن و چرا نباید با هم باشن :(
المپیاد جوابش اومد و مجاز نشدم. خانوم دکتر پیام داد چیشدی چی نشدی و منم جونم بالا اومد و با کلی شرمندگی براش نوشتم که نشده و اونم گفت فدای سرت چقدر ماهه خب.
فردا قراره برم یه دوره کوتاه تکنیسین داروخونه ثبت نام کنم که بلکه بتونم داروهای کوفتی رو ازین طریق حفظ بشم و تداخل غذا و دارو رو یاد بگیرم. با مربیم دعوام شده و چند وقته باشگاه نمیرم. بدبختی اینجاست تو این شهر کوچولو ب جز مربی خودم مربی خوب دیگه ای واسه ترامپولین نیست و مجبور شدم تی ار ایکس ثبت نام کنم. ی چیزای دیگه ای هم بود که میخواستم تعریف کنم اما فعلا حال تایپ کردن ندارم .