جمعه تا ساعت 1ظهر خوابیدم و بعدش برای المپیاد خوندم و سعی کردم کل این منبعو تا امشب ببندم و از فردا بیوفتم به جون مقاله هام. خاهر با یکی جدیدا اشنا شده بود. خیلی پسر مودب و نازی به نظر میومد رفت ببینش و خوششم اومده بود.ولی وقتی برگشت با چیزایی که گفت حس کردم زیاد ادم مناسبی نیست. چون اولا با اکس خواهر اشنایی داشت و دوما به طرز خیلی مستقیمی درباره داروندارمون میخواسته بدونه. اوکی مادیات تو رابطه مهمه ولی نه که تو دیت اول بخوای اونقدر مستقیم ته توی همه چیو دربیاری... یکم باهاش صحبت کردم که مثل همیشه دعوامون شد و گفت دخالت نکنم و منم ساکت شدم. حرفامو قبول داشت ولی جبهه میگرفت.مثل همیشه! چون فقط2سال ازش کوچیکترم و نباید نصیحت کنم.
منم نشستم سر وبینار مسخرم که دیدم اقای ع پیام داده. یه کاری داشت و جوابشو دادم. قبلا گفته بودن توئیتای عحیب میزنه و به خودم گرفته بودم، تازگیا توئیتاش خیلی عاشقانه تر شده و خداروشکر با من نیست. بهش گفتم خبریه؟ گفت اگه جدی شد بهتون میگم. منم اصرار نکردم و گفتم ایشالا میشه.اونم چیزی نگفت.
بعد دیدم اروپایی پیام داده تولدت مبارک.(اروپایی یکی از دوستای پسرمه که چون چندسال اروپا بوده اینجا اسمشو میزارم اروپایی) گفتم جاااان؟ باز منو با کی اشتباه گرفتی؟ من تیرماهی ام! که فهمیدم به یه مائده دیگه ای می خواسته تبریک بگه. دیدم یکم گرفتس گفتم چیشده باز اروپایی؟ سروسامونتم دادم دیگه دردت چیه؟
(قضیه اینجاست که اروپایی از یه دختری تو دانشگاهمون خوشش میومد منم کلی بهش راهنمایی میکردم که مخشو بزنه اروپایی هم خجالت میکشید خیلی، اخرم رمز پیجشو داد و من رفتم خودم با دختره حرف زدم و مخشو زدم یعنی فقط تو زدن مخ دخترا استعداد دارم.
بعدشم براش دیت چیدم و اروپایی با دختره رفت دیت و همه چی خوب بود. بعدشم دیگه خبرشو نگرفتم تا امروز) اروپایی گفت انگار دختره بهش گفته باید تا دوسال دیگه ازدواج کنیم.
یه شوک عظیمی بهم وارد شد. اروپایی گفت من تازه سال دو پزشکی ام. دوسال دیگه هنوزم دارم درس میخونم.بابام پول داره درست اما نمیخوام تا این حد دستم تو جیبش باشه که زنم بگیرم. گفت اونقدر ازش خوشم میاد که بخوام برای همیشه تو ایندم باشه اما ازدواج الان خیلی برام زوده. گفتم اخه اروپایی دختر به اون خوشگلی، خوش تیپی، رشتشم که خوبه( اونم پزشکی میخونه) چرا انقدر عجوله خب؟ اصلا شما تازه باهم اشنا شدن.چجوری انقدر زود برای ایندش تصمیم میگیره؟ دونفر 10سال باهم دوستن تهش به این نتیجه میرسن تفاهم ندارن و نمیتونن ازدواج کنن، اونوقت این همون اول به ازدواج باهات فکر میکنه؟
یه حقیقتی وجود داره که اگه دختری رو پیدا کردین که اینطوری نبود حق دارین بزنین تو گوش من. همه همه همه همه همه همه دخترا به ازدواج فکر میکنن. حالا نه که همه بخوان همین فردا ازدواج کنن اما همه دوست دارن ازدواج کنن و محاله با پسری باشن و به ازدواج باهاش فکر نکنن! بلخره یه دوره ای از رابطه خودشون رو جای همسر اینده اون ادم تصور کردن و این اصلا چیزی نیست که دختری بخواد ازش خجالت بکشه و انکارش کنه که خب اکثرا اینکارو میکنن و میگن نه و فلان. مثال بارزش همین تپلیه که چند ماه دیگه ازدواج میکنه. ولی اینکه اونقدر ازدواج رو اصل برای خودت قرار بدی که فاکتورهاش برات کمرنگ بشن و فقط بخوای بهش برسی اونم واسه دختری مثل دوست دختر سابق اروپایی خیلی عجیب بود واسم.
خلاصه که به نظرم دوست دختر سابق با این شرط و خواسته ی عجولانش گند زد به بختش چون بهتر از اروپایی دیگه گیرش نمیومد به نظر من خلاصه یکم برای اروپایی سخنرانی کردم که غصه نخور و ایشالا بهترش میاد و ازین داستانا که یهو اروپایی منو از بالای منبر کشوند پایین و شروع کرد به فتوا دادن که اصلا خودت چرا تنهایی و عمرتو داری با درس خوندن هدر میدی و فلان و بهمان که چرا اینو رد کردی چرا اونو رد کردی.
منم سریع بحثو جمع کردم و خدافزی کردم.
شب تر با یه مشاور اپلای حرف زدم و برای سه شنبه میتینگ گذاشتیم. گفت ارزوت چیه؟! میخواستم بگم اقامت امریکا بعد از خودم پرسیدم خب تهش!!؟ بعدش چی میشه؟! غمگین شدم و جواب دادم میخوام خوشحال باشم. میخوام از خودم راضی باشم و حس کافی بودن داشته باشم. میخوام برسم به یه نقطه از زندگی که بگم همینه، برای همین اینهمه تلاش کردم و ازون نقطه لذت ببرم.
گفت برات ارزوی موفقیت میکنم
شب دیدم خانوم دکتر میگه غربالگری داریم و یکی از بچه های المپیاد کارافرینی باید حذف شن. گفتم خدایا من نباشم فقط. دیدم خداروشکر از ازمون قبل رتبه دوم اورده بودم و یکی از دخترایی که ازش بدم میومد حذف شد. بعد یه پسر جدید بهمون اضافه شد. گفتم یا خدا این کجا بود تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش؟!
بعد با اینکه مثل ما وبینارا و کلاسا رو شرکت نکرده بود نمرش خیلی خوب بود. و منم که کلا فتیش ادمای باهوشُ دارم دیگه کلا براش نقشه کشیدم
کلا نمیدونم چرا انقدر بچه های المپیاد تو ذهنم خوشگل و صصکی به نظر میان. اون سری هم مدال اور پارسالو به خواهرم نشون دادم گفتم من اینو میخام. خواهر ادای حالت تهوع رو در اورد و گفت خیری بدسلیقم اما خب من دست خودم نیست. باهوش میبینم هوایی میشم
من نمیدونم میخونین منو یا نه، نمیدونم به خدا یا هرچیز دیگه ای اعتقاد دارین یا نه
اما لطفا برام ارزو و دعا کنین که به مرحله بعد المپیاد برسم. درسته هدف اصلیم مدال اوردن نبوده و میخواستم کلا کسب و کار و اصولش رو یاد بگیرم اما رسیدن به مرحله بعدی واقعا برام ارزشه
امروز روز نسبتا خوبی برام بود. صبح بلند شدم و یکم برای المپیاد خوندم و غروب خواهر گفت بریم دور دور؟ گفتم باشه و چیتان پیتان کردیم. بابا خواب بود. سوئیچو یواشکی برداشتیم و فرار کردیم.با بدبختی ماشینو از پارکینگ در اوردیم و موقع رفتن دیدم بابا داره از بالکن نگاه میکنه و حرص میخوره. یعنی اگه بابام تو یک کره دیگه هم باشه تا ما دست به ماشین بزنیم متوجه میشه
خلاصه رفتیم ناهار خوران و گفتیم برگردیم به دوران لاس و لوس با ملت. خواهر هم ازونجایی که من تو لاس زدن به شدت داغونم بهم سفارش کرد که تو فقط درباره کتاب با ملت پشت چراغ قرمز حرف نزن خودم میدونم چیکار کنم خلاصه یکم دور زدیم و بالا پایین کردیم که نزدیکای خونه متوجه شدیم یه سانتافه ای ازون بالا دنبالمونه. هی گیر داد هی ما بی محلی کردیم که اخر خواهر عصبانی شد و داد زد ما با ماشینای مدل پایین کورس نمیزاریم سانتافه ای!
قیافه من اون لحظهحالا خوبه ماشین خودمون X22بود. یه جوری هم گفت سانتافه ای انگار پیکانه :/ خلاصه دست از سرمون برداشت و رفت.( خواهر اهن پرست نیست چون نزدیک خونه بودیم نمیخواست دردسر شه و میخواست ردشون کنه برن)
افطاری رفتیم خونه خاله کوچیکه.به پسرخاله کوچیکم که11سالشه میگم روزه میگیری؟ گفت کله گنجشکی میگیرم. پسرخاله بزرگه گفت تا1میخوابه اذان ساعت1/5میشه روزشو باز میکنه
چند وقت پیش یه کاریو بهم سپرده بودن منم چون دوسش نداشتم رفتم تو گروه استارتاپ گفتم کسی داوطلب نیست انجام بده؟ یه خانوم دکتر جوون بهمون اضافه شده بود و خیلی خوش ذوق بود گفت من انجام میدم. امشبم قرار بود ارائه بده.خودم یکم استرس داشتم و میترسیدم خراب کنه اما هی میگفتم بابا طرف 30وخورده ای سالشه از تو بهتر بلده.خلاصه قبل ارائه امشبش کلی باهاش حرف زدم و از تجربیاتم گفتم. خوبم ارائه داد انصافا. بعدش دیدم اومده پیام داده با کلی اموجی گریه که کارتونو خراب کردم و ناراحتم و اینا.تو دلم گفتم خدا زیادت کنه خانوم دکتر که انقدر افتاده ای و چون کار چندتا دانشجو رو به نظرت خراب کردی انقدر غصه میخوری. بعدم کلی قربون صدقش رفتم و گفتم خیلی هم خوب بود و ناراحت نباشه و تو گروهم بقیه اساتید ازش تشکر کردن و خیالش راحت شد و منم مدام تو ذهنم فکر میکردم بعدا چه شاخه هایی میتونم ازین خانوم دکتر بزنم و به چه کسایی میتونه وصلم کنه؟ دانشجوی سواستفاده گری ام و توش شکی نیست!
بعد دیدم اقای استارتاپ پیام داده مادی همه رزومه هاشونو فرستادن تو چرا نمیفرستی؟ یه عکس هم برای اقای گرافیستمون بفرست. منم کلی گشتم تو گالریم و دیدم همه عکسام بی حجابه و یا موهام از شال خیلی معلومه و به اقای گرافیست غر زدم. اقای گرافیست گفت تو بی حجاب بفرست من با حجابش میکنم. منم جدی رفتم دنبال بی حجابام بعد دیدم نه نود میشه بقیش و یکی از همون عکسای با حجابو فرستادم و گفت همین خیلی خوبه و غصه نخورم چون بقیه بچه ها عکساشون خیلی زشته. البته منظورش پسرا بود چون دخترا که همه داف ترین عکساشونو داده بودن.
خلاصه رفتم سراغ نوشتن رزومه دیدم ای وای که من هیچ رزومه کوفتی ای ندارم. به اقای استارتاپ گفتم رزومه بقیه بچه ها رو برام بفرسته ببینم چیا نوشتن دیدم همشون یه تومار نوشتن از چیزایی که من اسمشونم نمیتونم تلفظ کنم. غمگین شدم و به اقای استارتاپ گفتم اصلا من نمیخوام معرفی بشم.
اقای استارتاپم خندید و گفت بنویس رعیس دانشکده تغذیه !
حالا اینی که اقای استارتاپ گفت قضیه داره. ترم3 بودیم و من اون اوایل تو دانشگاه خیلی جلف بودم متاسفانه
یادمه اون روز یه شلوار مام کوتاه و مانتوی کوتاه سبز و جورابای قرمز کاکتوسی پام بود.موهامم از دوطرف بافته بودم و با کش قرمز بسته بودم. بعد اقای استارتاپ دانشجوی انصرافی بود و مال یه شهر خیلی مذهبی هم بود و کلا فکرش بسته بود. استاد داشت درس میداد که دیدیم اقای استارتاپ یهو اومد. کلاسای ما هم یه جوریه که اینور کلاس دخترا میشینن اونور پسرا. این یه قانون نانوشتست توی دانشکده ی پیرا و من تا حالا ندیدم تو هیچ کلاسی قاطی بشینن. اقای استارتاپم میتونست بره ردیف اخر پسرونه که جا بود بشینه یا ردیف اول دخترونه که خالی بود اما عهد اومد کنار من نشست و من و دوستام خیلی تعجب کردیم. بعد یه عادتی که من دارم اینه که خیلی پامو تکون میدم و اقای استارتاپم نمیتونست با اون جورابای مسخره من تمرکز کنه و بهم گفت لطفا پاتو تکون نده و منم عصبانی شدم و بیشتر پامو تکون دادم.
اخر کلاس که شد ما قرار بود یه نامه ای رو امضا کنیم و یکی از پسرا مخالفت میکرد. (اون موقع ما هنوز با دوست دختر ذلیل و برنزه دوست بودیم و اکیپ بودیم) با دوست دختر ذلیل و برنزه و فلفلی و قده بلنده و تپلی تصمیم گرفتیم بمونیم و این پسره رو مجاب کنیم که امضا کنه. خلاصه همه رفتن و اقای استارتاپ و این پسره و ما مونده بودیم. منم خیلی عصبانی بودم و رفتم درو بستم و سفت گرفتم که کسی نتونه بیاد و بره و به برنزه و دوست دختر ذلیل گفتم برن خفت گیری کنن خیلی قلدر بودم اون موقه ها
اونام رفته بودن ته کلاس باهاش حرف بزنن و فلفلی و قد بلنده و تپلی ازینور داشتن میخندیدن منم از اینور کلاس هی داشتم داد و بیداد میکردم که اره شماها الین و بلین و اون پسره هم مظلوممممممم هیچی نمیگفت. این وسط اقای استارتاپم پشماش ریخته بود این دختر سلیطه عه کیه. اخرم طاقت نیاورد و گفت شما نماینده ترم 3 تغذیه این؟ که فلفلی پرید وسط و گفت نه ایشون رئیس دانشکده تغذیه هستن. منم در طی یک حرکت انتحاری از جلوی در رفتم کنار و بازش کردم و گفتم شما بفرمایید برین.
خلاصه این شد که اقای استارتاپ فکر کردن من جنمشو دارم که باهاشون همکاری کنم و از همون موقع چند بار بهم پیشنهاد داده بود اما من چون فکر میکردم بی عرضه تر ازین حرفاست که ایده هاشو عملی کنه هی رد میکردم که 3ماه پیش دیدم اوهوع!!! این یه ذره بچه داره این همه استادو زیر دستش میچرخونه؟ که دوباره اقای استارتاپ بهم گفت بیا و فلان بخشو بگیر دستت منم شکر خوردم و گفتم باشه .
خلاصه که یاداوری کردیم اون روز و بعد اقای استارتاپ خودش برام رزومه نوشت و فرستاد برای مسئول مربوطه.
صبح دلم خواست به خودم اسون بگیرم و تا ظهر خوابیدم. بعد بلند شدم و باقی مقالاتمو ترجمه کردم و به خواهرم گفتم بریم بیرون؟ گفت بریم. بدین ترتیب بعد از یک هفته از خونه بیرون رفتم و یکم قدم زدیم. زنگ زدم به اقای ع که سر راه برم لباسمو بگیرم و خلاص شم که دیدم میگه خونه نیست. تو راه برگشتنی ی سطل بستنی اندازه کلم برای خودم خریدم و تصمیم گرفتم به عنوان جایزه برای خودم همشو امشب نوش جون کنم.
بعد شام نشستم سر المپیاد که بابام صدام کرد و سر یه مسئله ای سرزنشم کرد. برخلاف خواهرم که همون موقع دعوا بغض میکنه و گریش میگیره من موقع دعوا یه بی اعصاب وحشی میشم و صدامو بلند میکنم و حق به جانب حرف میزنم اما بعدش میام تو اتاق و گریه میکنم. همیشه همینه، در برابر همه ادما همینجوری ام.
دلم گرفت و گریم بند نیومد و کل کتابم خیس شد.ازونجایی که اصرار داشتم درسمو تا قبل ساعت12شب تموم کنم خودمو مجبور کردم حین گریه کردن درس هم بخونم. مامان اومد تو اتاق و گفت چی شده جوجه گل من؟ گفتم برو از شوهرت بپرس. گفت از سرکار اومد خسته بود یه چی گفت. گفتم منم خستم مامان. همش به من میگین چیکار میکنی انقدر خودتو تو اتاق حبس کردی؟ ولی حاضر نیستین یه دقیقه بشینین حتی گوش کنین دارم چیکار میکنم. من خودمم دوست ندارم سرم همش تو این لپتاپ و گوشی کوفتی باشه. مجبورم. مجبوررررررر. گفت بابات دوست داره تو از زندگیت لذت ببری و استفاده بهتری ازعمر و جوونیت کنی. دلم میخواست از خودم دفاع کنم دلم میخواست خیلی چیزا بهش بگم ولی فقط گریه کردم. اصلا دست خودمم نبود.گفت اینجوری هق هق نکن قلبت درد میگیره.خب بگو دردت چیه؟ خودمم نمیدونستم. فقط میدونستم خسته شده بودم.
تازه گریم بند اومده بود که توی گروه که خانوم دکتر و اقای دکتر بودن با اقای استارتاپ حرفم شد سر ایده ی مسخرش و نتونستم دفاع کنم از نظرم فقط چون من بلد نبودم سفسطه بچینم و حرفای قلمبه سلمبه بزنم نه چون حق با اون بود و حس کردم پیش استادامون سطحی نگر جلوه داده شدم. باز نشستم یه دل سیر گریه کردم و چشمام قد نخود شد. حس کردم سقف اتاقم دو متر اومده پایینتر و روی سرم سنگینی میکنه. ارزو کردم کاش بچه بودم. مامان گفت دوست داری برات وقت مشاوره بگیرم؟ دوست نداشتم. نغمه هم یه ماه پیش برام وقت مشاوره گرفت و من نرفتم. اقای ع هم خواست بگیره و نزاشتم. پذیرش اینکه بقیه فکر میکنن من عوض شدم و اون دختر مست و ملنگ و شاد قبلی نیستم سخت بود. اینکه ادم خیلی شاد و بیخیال قبل نبودم دلیل نمیشد ادم غمگین الان باشم. فقط همه چیو یکم جدی تر گرفته بودم. همین.
وسط نوشتن این پست بابام اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم و گفت لپتاپت میسوزه روش گریه میکنی. بعد من فکر کردم اگه بابا بودم برای دلجویی از دخترم جمله ی دیگه ای به کار میبردم!
روز دلگیری بود. منم همچنان بیخودی دارم گریه میکنم و بستنیمو میخورم.
میخواستم امشب چیزی ننویسم اما دیدم خوابم نمیبره گفتم بیام یکم حرف بزنم لاقل.
یه چیزی درمورد اقای استارتاپ وجود داره که تا الان به شما نگفتم و اونم اینه که به اندازه ای که کمکت میکنه دهنتم سرویس میکنه از بس ازت کار میکشه. یعنی بر اساس نوشته های قبلیم فکر نکنین که مفتی مفتی انقدر هوامونو داره، خیرررررررر!!!!!!!! اقا پیام دادن که تقسیم وظایفو خوب بین بچه ها انجام نمیدم و ددلاین های خوبی براشون مشخص نکردم. بعدم گفتن اخر ماه جلسه میزاری و باید هرکودوم از روابط عمومی که شامل من هم میشه بیان توضیح بدن دقیقا تو این ماه چه غلطی کردیم و من میتونم کامل تصور کنم موقع کار چقدر میتونه جدی و بی شوخی باشه و منو بترسونه. خلاصه که به استرس المپیاد و پروژه، استرس اخر ماه کوفتی هم اضافه شد.
فردا دقیقا میشه یک هفته که پیرهنم دست اقای ع و من هنوز نرفتم بگیرم. امشب پیام داد نمیخوای بیای بگیریش؟اگه دوست دخترم بیاد خونم لباس دخترونه ببینه چی میگه؟ گفتم والا خونه تو همه بچه ها یه دست لباس و مسواک دارن دوست دخترت فقط با یکی طرف نیست.بعدشم کی با تو دوست میشه؟
دیدم حوصله شوخی نداره. گفتم چیشده باز؟ و شروع شد!!!!!! یه چیزی توی پسرا وجود داره که به شدت منو ترن اف میکنه. البته دختر و پسر نداره کلا این قضیه به شدت ترن افه برای من. و دقیقا همین ویژگی رو اقای ع داره. هروقت ناراحته شاعر میشه و به جای اینکه مشکلشو واضح بگه ناله های احساسی و بچگونه میکنه و من بیشتر خندم میگیره تا حس همدردی. اگه شما فکر میکنین من ادم ظالم و دل سنگی هستم باید بگم که هیچ وقت کسی بهتون پیام نداده دلم بارون میخواد،من سخت ترین مشکلاتمو توی زندانی نگه داشتم به اسم ذهنم! یا مثلا نگفته من خودمو پشت حصاری از دردها پیدا پنهون کردم، تموم چراغای خونه رو خاموش کردم و تاریکی منو میبلعه! گاددددد اینا واسه فیلما و کتابا خوبه نه وقتی داری با یه ادم واقعی حرف میزنی!
واقعا با چسناله شنیدن و گریه کردن ملت پیشم چخ دختر و پسر مشکلی ندارم ولی این مدلیش خیلی غیر قابل تحمله برام.
امروز مامان باز بحث خواستگارای خواهرم رو پیش کشید وگفت تقصیر منه که خواهرم همشون رو رد میکنم و مسیر زندگی ما با هم فرق داره و اگه من میخوام همش سرم تو درس و کتاب باشه، انقدر نرم ارایشگاه که صورتم پر مو بشه، رو همه یه عیب بزارم و فکر کنم همه بچن و من بزرگ، نباید روی افکار خواهرمم اثر بزارم و اونم مثل خودم کنم. منم گفتم چشم حالا به منم بگین کی دوباره اومده؟ گفت همون بانکیه دوباره پیام داده. یه نگاه به خواهر بزرگه انداختم ببینم عکس العملش چیه و خواستم جیغ جیغ کنم دیدم نه اونم ساکته. بعد یکم منطقی فکر کردم دیدم حق داره. درسته هنوز24سالش بود اما خب ما خیلی با هم فرق داشتیم. اون همه چیش مشخص بود.مسیر زندگیش، شغلش، ایندش،... و اینکه 90درصد هم کلاسی های دانشگاهش هم تا الان ازدواج کرده بودن و دوست صمیمیشم دیشب عقد کرده بود. (حالا بماند که نامزد دوست صمیمی اول از خواهرم خوشش میومده و خواهرم ازش بدش میومد ولی خب بعد فهمید اونقدرام بد نیست) به طرز عجیبی خونواده تو اینجور مواقع رو حرف من حساب باز میکنین با اینکه بچه کوچیکتره ام. گفتم خب اشکال نداره که به نظر منم بگین بیاد حالا برن هم ببینن شاید خواهر خوشش اومد. مامان خوشحال شدو گفت فردا پیام میدم بهشون.
دلم میخواست گریه کنم بگم اون لیاقتشو داره که عاشق کسی بشه و بعد ازدواج کنه. اون هنوز سنش کمه و کلی فرصت داره و هیشکی لیاقتشو نداره ولی هیچی نگفتم.
دم غروبی خواهرجونم اومد رو تختم کنارم دراز کشید و درد و دل کرد. گفت من به جز تو هیچ کسی رو ندارم. تو هم که همش سرت تو درس و کتابه. بغلش کردم و باز دلم گرفت که چرا انقدر وقتم پره که نمیتونم برای خونوادم وقت بزارم. یه چیزیو فهمیدم. اونم اینکه هرچقدرم با خواهرت راحت باشی وقتی بحث ازدواج یکیتون باشه نمیتونین راحت دربارش با هم حرف بزنین چون هر حرفی میتونه در اینده به این جمله ختم بشه که "تو گفتی، تو نزاشتی، یا تو باعث شدی" پس خفه شدم.
امروز بعد چیزی نزدیک به یک هفته از خونه بیرون رفتم.اونم نه برای تفریح. رفتم تا سرکوچه از ATM یه پولیو واریز کنم و هوا انقدر خوب بود ، انقدر دیت گونه بود حد نداشت. اومدم خونه و به قد بلنده پیام دادم یه دلم یه دیت خفن میخواد . بعدقد بلنده گفت مثلا وسط دیت به طرفت بگی اقا جون داریم به تایم خوندن المپیاد من نزدیک میشیم من باید برم، یا مثلا بهش بگی 1شب به بعد پیام بده چون قبلش من دارم مقاله ترجمه میکنم. بگی نمیزارم تا دو سه ماه دست هم بهم بزنی چون یه جور فوبیای عجیب غریب نسبت به پسرا دارم و ممکنه بترسم. بگی نمیتونم تا بعد ده شب بیرون باشم چون مامانم نمیزاره.
اعصابم خورد شد و پیامشو بی جواب گذاشتم. شوخی کرده بود اما بهم برخورده بود. حقیقتش این بود که حرفاش تا حدودی واقعیت داشت اما اینم میدونستم که من برای کسی که دوسش داشته باشم هم زمان دارم و هم قانون ندارم و اگه تا الان اینجوری بوده دلیلش این بوده که کسیو دوست نداشتم.
بعد یهو جدی فکر کردم خدایا من چرا از هیشکی خوشم نمیاد؟ چرا هیشکیو از ته قلبم دوست ندارم؟ شاید اصلا مشکل از منه؟ چرا هیچکس وجود نداره که حتی بخوام بدستش بیارم؟ حتی بعضی اوقات وقتی میبینم دو نفر همو خیلی دوست دارن همش از خودم میپرسم واقعیه؟ فیلم بازی نمیکنن؟ واسه سواستفاده از هم نیست؟
خوبیش اینه که مطمئنم لز نیستم لاقل!
اگه میخواین بدونین تفریحات بچه مثبت و درسخونا چجوریه باید یه داستان لوس رو براتون تعریف کنم از خودمون. امشب وبینار داشتیم با اقای مدیر استارتاپ. پیام داد بهم که مادی برو ببین چه اهنگی گذاشتم پس زمینه ی وبینار(وبینار هنوز شروع نشده بود) رفتم دیدم یه اهنگ سنتی قشنگ گذاشته. گفتم این چیه باید مازندرانی بزاری قشنگ جیگر مردم حال بیاد! اقای مدیر استارتاپم گفت ادمینت میکنم خودت بزاری. بدین ترتیب من ادمین شدم و اهنگ شلوار پلنگی رو توی وبیناری که سه تا از اساتیدمون بودن پلی کردم و ماها کلی حس خفن و کول بودن کردیم یکی نیست بگه ملت میرن گل میکشن حس خفنی بشون دست میده شما چندتا بچه مثبت با پخش شلوار پلنگی کلی هیجانی میشین؟
دیشبم تاساعت 5صبح بیدار بودم داشتم مقاله میخوندم. دنبال پرسشنامه ی یه مقاله چرت و پرت بودم و اسم پرسشنامه جلو چشمم بود و فکر میکردم این اسم یه اصطلاح پزشکیهدست اخر ساعت 5صبح دیدم یکی از دانشجوهای دکترا و منتورینگای مقاله نویسی بیداره و فرصتو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم این پرسشنامه لعنتی کجاعه که من کور نمبینیمش؟ اونم گفت ایناهاش بچه جون و منم برای اینکه به استادمون نشون بدم خیلی دانشجوی پرتلاشی ام و لیاقتشو دارم که مجری طرح بشم سریع رفتم به خانوم دکتر پیام دادم و آه و ناله کردم که اره خانوم دکتر من برات پرسشنامه رو پیدا کردم و بیا و ببین.بعدم رفتم تو گروه بچه هایی که قراره باهم مقاله بنویسیم و خانوم دکترم هستن یه سخنرانی کردم که دقیقا چه غلطی کردم که این پرسشنامه پیدا شد و یکم خودمو نشون دادم که بعدا اگه مجری طرح شدم نیان بگن پارتی بازی بوده و خانوم دکتر و من باهم دوست بودیم.
امروزم با اقای استارتاپ حرف میزدم گفت از اذر مدارکمون رو میفرستیم برای ترجمه و ازین داستانا ، چون تو از هممون جلوتری احتمالا میگیم اولین نفر کارای تو رو انجام بدن. بهش گفتم حاجیییییییییی نمیشه که. من هیچ رزومه ای ندارم! نه مقاله ای نه ایلتسی نه چیزی! گفت مقاله رو که اوکیش میکنیم(اینجا بود که من خوشحال شدم چون فکر کردم منظورش اینه مرامی تو یکی از مقالات خودم اسمتو میارم. بعد دیدم نه منظورش اینه حالا خودتم یه تکونی به خودت بده منم کمک میکنم
) گفتم با اینا که بهمون فاند نمیدن میدن؟ گفت ریکامندیشن لتر دختر جون. ریکامندیشن!!!!! گفتم کی مینویسه برام؟ استادای چلغوز رشته خودمون؟ (تو رشتمون استادای خوب زیادن اما دانشگاهمون استادای رشتمون داغونن) گفت تو نگران نباش خانوم دکتر مینویسه.یکم دل دل کردم بگم کی به حرف خانوم دکتر گوش میکنه اصلا؟ که ذهنمو خوند و گفت خانوم دکترو دست کم گرفتی؟ اچ ایندکس استادای کاناده 6-8عه اچ ایندکسه خانوم دکتر20عه. حالا چون خاکیه و با منو تو خودمونیه دلیل نمیشه خفن نباشه! منم در نطفه خفه شدم و سریع خدافزی کردم و یادم اومد خانوم دکتر تو گروه گفته بود یکی مدال برنز المپیاد اموزش پزشکیو برام پیدا کنه منم با سرعت نور رفتم مدال اور برنزم نه ، نقره رو براش پیدا کردم و گفتم بفرما استاد جون
خانوم دکترم کلی قلب و بوس برام فرستاد و گفت کارت درسته مادی جون
خلاصه که تو ذهنم اومد دوماه دیگه برای مصاحبه با بیمارای سلیاک خودم برم مرکز گوارش و یکسره جلو چشمش باشم که قشنگگگ منو یادش بمونه که تابستونم یه سواستفاده از روابط و ضوابط کنم و توی کلینیک همکارای خانوم دکتر مشغول به کاراموزی بشم که اگه بنا به هر دلیلی نشد که اپلای کنیم یه چار تا چیز بلد باشم که بلافاصله بعد فارغ تحصیلی بابا رو مجبور کنم برام مطب بخره.
بعدش دوباره نشستم سر المپیاد و یکم خوندم که یهو گریم گرفت و اعصابم خورد شد که چرا من باید انقدر سختی بکشم و ماتحتم صاف بشه از پشت لپتاپ نشستن، اونوقت یکی مثل اقای پی پی و امثالش یه بشکن بزنن اونور دنیا باشن تازه تهشم هیچکس نمیگه چجوری به اینجا رسیدی و اون تلاشه این وسط گم میشه! یا مثلا اقای استارتاپ از 15سالگی کار کنه و درس بخونه که دستش تو جیب باباش نباشه بعد اونوقت یکی مثل دوست پسر خانوم فلفلی بیاد بگه من پسر مستقلی ام و وقتی من ازش میپرسم مگه کار میکنی؟ جوابمو بده که نه بابام گفته اجازه نداری کار کنی تو درستو بخون من ماهی n ملیون بهت میدم. خب کتفم تو استقلالت پسر! این چجور استقلالیه اخه؟
خلاصه گریه کردم و بعد یکم به خودم نهیب زدم الان وقت ضعیف شدن نیست حوصله نداری المپیاد بخونی گورتو گم کن مقاله ترجمه کن که وقت برای گریه زیاده.
یه خبر حرص در ار کوچیکم بگم این وسط و بعدم برم ادامه ترجمه مقاله
دوستم هم رشته منه تو شیراز درس میخونه و یکسالم از من پایینتره قراره این هفته برن واکسن بزنن اونوقت استاد چسمغز ما بهش میگیم استاد ما کادر درمانیم ماهم واکسن میخوایم. میگه فعلا که تو خونه این!
اقا منم واکسن میخام واکسسسسسسسسسن