من واقعا ناراحت میشم یه سریا واکسن میزنن بعد میان باهاش استوری میزنن اخه یعنی چی؟! منم واکسن میخوام خب مگه همه کادر درمان نیستیم؟ اونا نشستن تو خونه ماهم نشستیم تو خونه دیگه چه فرقی میکنه؟!
یکی مثل اقای ع هم که اینترنه و بهش میگن بیا واکسن بزن، اقا ناز میکنه که نه معلوم نیست واکسنتون چیه تا الان زنده موندم بعدشم زنده میمونم! تازه ماسکم نمیزنه گفتم اقای ع، اینو بگم تا یادم نرفته. رفتم یه دقیقه توعیترمو چک کنم دیدم اولین توعیت، توعیت اقای ع هست با این مضمون که "فلانی بهم گفته اگه دوسش داری باید براش صبر کنی پس صبر میکنم." خیلی سعی کردم توهم نزنم و فکر نکنم که منو میگه ولی اقای ع قبلا ازین توئیتا نمیزد و فکر میکنه من دیگه توئیتر نمیام. که درواقع درستم فکر میکنه ولی کاملا اتفاقی بود. هنوز نرفتم لباسمو ازش بگیرم. احتمالا فردا خودمو مجبور میکنم برم بگیرم و خلاص شم.
حالا ازینا بگذریم.شبی که مهمونی بودم اقای مدیر استارتاپمون 3بار بهم زنگ زده بود و یه
بارم پیام داده بود که کجام و نگرانم شده. منم مطمئن بودم که نگران من نیست و
نگران اینه که کاراش عقب بیوفته و جواب ندادم. فرداش انلاین شدم و دیدم توی اینستا
و تلگرام و واتساپ بم پیام داده و گفته نگرانم. کار ما انلاین بود و من تنها عضو
گروه بودم که کارمو درست و به موقع انجام میدادم. پیاماشو زود سین میکردم و
مثل بقیه خودشیرینای گروه فقط نمیگفتم همکاری با اعضا رو دوست دارم و از کارم لذت
میبرم درحالیکه برای هرکاری که بهم محول میشد کلی تنبلی بکنم!
حقیقتش این بود که
من لذتم نمیبردم. فقط یه چیزی بود که باید انجامش میدادم و به دردم میخورد. بهم
ثابت شده بود اقای مدیر جوریه که اگه ببینه داری تلاش میکنی با خودش تورو بالا
میکشه و میدونستم با چه ادمای خفنی ارتباط داره و منم همین ارتباطا و Recommendation letter رو
میخواستم. گفتم بهش
خوبم و کارامو انجام دادم و نگران نباشه. گفت واسه کارا پیام ندادم حس کردم از من
ناراحتی، چرا به خودم نگفتی؟! چیزی شده؟ من حرف بدی زدم؟! نمیفهمیدم چی میگه و
گفتم چیزی نشده که، چرا اینطوری فکر میکنی؟ چیزی نگفت و فقط پرسید چیزی لازم
نداری؟ میخواستم بگم پولمو میخام. هزینه زحماتمو میخوام و دیگه نمیتونم تا چند ماه
دیگه صبر کنم.
(حالا به پولشم احتیاج ندرام ولی اینکه چندماه مفت کار کنی هم انگیزتو ازت میگیره) ولی میدونستم خودشم تا الان چقدر ضرر کرده و فقط درباره ی سینتکس و
مچ های سرچم ازش پرسیدم. دیشب دوتایی با یه مشاور اپلای جلسه گذاشتیم. قرار شد
باهامون همکاری کنه و از مرداد فعالیتمون رو شروع کنیم. بعدشم اقای مدیر استارتاپ
گفت اینو به هیچکس نگو اما قراره تورو مسئول اپلای کنیم. میخواستم جیغ بزنم که من
نمیتونم مسئول بخش اپلای بشم و برای همه ،زمینه ی مهاجرت و اپلای و فاند رو جور
کنم اما خودم بشینم اینجا فقط نگاهشون کنم! اما وقتی گفت قراره همه چی حساب شده
باشه و درصدی سود ببری صدام در نطفه خفه شد.
یه حساب سرانگشتی کردم دیدم اگه همه چی خوب
پیش بره ایشالا میتونم تابستون با روزی 2ساعت کار ماهی یکی دوتومن دربیارم و
اگه کارمون بگیره میتونه تا 4تومنم بره. بد نبود. هرچند به این راحتیام نیست و مطمئنم قراره دهنم
کلی سرویس بشه اما تو دراز مدت جواب میده.
حالا یه چیز جالبتر! تپلی چند شب پیش که هنوز نرفته بود شهر خودشون با وجود اینکه ندانم گراعه و اعتقاد نداره برای افطاری منو دعوت کرده بود خونش. که دوتایی از ساعت 5غروب تا 6 صبح فقط حرف زدیم و غیبت کردیم. تپلی غصه میخورد که چند ماه دیگه قراره که دوست پسرش بیاد خواستگاری و همه چیو رسمی کنن بعدم برن امریکا چون اقای دوست پسر بلخره اینوایت شده بودن. و احتمالا برای اینکه اقامت دائم بتونن بگیرن مجبور باشن تا6سال حدودا همونجا باشن و برنگردن و تپلی غمگین بود که توی این اوضاع کرونا نمیتونه لاقل یه مجلس عروسی مفصل بگیره و از همه درست سرمون خدافظی کنه. من یه لحظه انقدر بغضی شده بودم که اصلا زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چجوری بهش دلداری بدم.. گفتم تپلی جدی ما انقدر بزرگ شدیم که عروسی کنیم؟! تپلی خندید و گفت تو نه اما من اره! منم یه انگشت محترمی بهش نشون دادم و به چیزهای خوب دعوتش کردم
.ولی بعدش فکر کردم حق با تپلیه. تپلی 25سالش بود و من22. اون با سیاستی که داشت میتونست کامل یه زندگیو بچرخونه اما من هنوز همه رو خوب میدیدم و نمیتونستم از حق خودم دفاع کنم. از همه ی اینا گذشته من دوست پسر مودب و مهربون قد بلند دانشجوی پی اچ دی فلان رشته ی فلان دانشگاه امریکا نداشتم
دیشب داشتم با تپلی صحبت میکردم که یهو ازش پرسیدم تپلی تو چجوری با همسر اینده اشنا شدی؟ و در کمال برگ ریزون گفت وبلاگ! :/ گفتم تپلی تو این همه مدت وبلاگ داشتی و به من که دوست صمیمیتم نگفتی؟ گفت خیلی خصوصیه و دیدم حق داره منم ادرس وبلاگمو به هیچ اشنایی ندادم و نمیدم.
ازون موقع تا الان هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر پشمام میریزه که چجوری میشه دونفر یکی شمال یکی غرب ایران تو وبلاگ با هم اشنا شن بعد ازدواجم بکنن! برای من خیلی عجیب و نشدنی به نظر میاد. دلم میخواد برم به این مردک شکم گنده ی اصغر ساختمون روبرویی که از پشت پرده ی بالکنش همش داره اتاق منو دید میزنه هم بگم ماجرا رو بلکه پشمای اونم بریزه و لاقل منظره برام قابل تحمل بشه!
خب شما چه خبر؟ میبینم که بازدید وبلاگم 130عه اما صدای کسی در نمیاد؟ نکنه الکیه؟!
بیاین یکم سبزی پاک کنم که خیلی حرصی ام.
ما تو کلاسمون از ترم یک یه اکیپ 7نفره بودیم.3تا پسر و 4تا دختر. پسرا (سید و برنزه و دوست دختر ذلیل) دخترا(من، قد بلندمون که ارومه و سرش تو کار خودشه همیشه، فلفلی که سرتقمونه و جواب همه رو میده و حق هممون رو میگیره، تپلی که من خیلی ازش با سیاست بودن رو یاد گرفتم این سه سال)
سید که همون ترم دو ازمون جدا شد چون با برنزه و دوست دختر ذلیل دعواش شد. برنزه و دوست دختر ذلیلم خودمون انداختیم بیرون چون اوضاع داشت از کنترلمون خارج میشد و یه سریا این وسط دوست دختر دوست پسر شدن و کات کردن و خلاصه از همین اتفاقای مسخره ی دوستی که کل اکیپو بهم میزنه.
موندیم ما4تا دختر که همه جا باهم بودیم و هستیم و با وجود دعوا و حسادت ها و حرف و حدیثا تهش بازم همیشه با همیم و هوای همو داریم.
این قسمت میخوام درباره ی فلفلی حرف بزنم.
فلفلی همیشه یه سری از اخلاقاش رو اعصاب من بوده. کلا درمورد هرسه تامون یکم حسوده. (شاید بیشتر از یکم) یه مثال بزنم شما عمق فاجعه رو درک کنین! اون موقع ها که من با اقای پی پی اشنا شده بودم یعنی یکسالو خورده ای پیش، همون موقع ها قد بلنده و تپلی و فلفلی هم دوست پسر دار شدن یه بار سه تایی نشسته بودیم تو کافه پاتوقمون و من داشتم یکی از رفتارای روی مخ اقای پی پی رو برای بچه ها میگفتم. قبلش تا اون موقع هیچوقت چیز بدی دربارش نگفته بودم و بچه ها هم تا حالا ندیده بودنش که نظر بدن. اینجور مواقع اگه من باشم سریع درباره ی اون ادم قضاوت نمیکنم و سعی میکنم دوستمو به مدارا دعوت کنم کاری که تپلی و قد بلنده کردن اما فلفلی چی گفت؟! گفت ببین مادی اون به دردت نمیخوره اصلا. کیارش(گارسون کافه ای که توش بودیم و دوست فلفلی) ازت خوشش میاد. خیلی هم پسر خوبیه. بیا برو با اون دوست شو
یه مسئله ای توی اینجور مواقع وجود داره به اسم توهم روشن فکری! توهم روشن فکری اینجوریه که شما فکر میکنی هر ادمی اگه بخواد برای خودش پارتنر انتخاب کنه تنها معیارش باید اخلاق باشه! نه خونواده مهمه، نه ظاهر، نه پول، نه تحصیلات! همین که خوب باشه کافیه و اگه کسی معیاری غیر از اینا داشته باشه یا اهن پرسته یا ظاهربین یا اینکه اون بیچاره اصلا چه گناهی کرده که تو همچین خونواده ای بدنیا اومده!؟
من اما هیچوقت معیارام برا یانتخاب پارتنر تاپیست ادما نبوده. نه چون خودمو لایق تاپ ترینا نمیدونم، چون دلم میخواست برای این تاپ شدنه تلاش باشه و باهم بهش برسیم و اختلاف طبقاتی به اون صورت نباشه. دوست داشتم لاقل پارتنرم در سطح من و خونوادم باشه و پایینتر نباشه و این توقع کاملا به جاییه!
حالا ادمای مبتلا به توهم روشن فکری چجوری ان؟ اصلا درست نیست اینو بگم ولی خونواده ی فلفلی از نظر تحصیلات، مادیات، فرهنگ و چیزای دیگه از خونواده ی من پایین ترن.یکسال و نیم پیش یه روز منو قدبلنده و تپلی تو سرویس بودیم که فلفلی زنگ زد و گفت یه جنسیس روبروی دانشکده ی پیرا پارک کرده. و قول میده که صاحبشو پیدا میکنه و دوست دخترش میشه! و خب همینم شد و هنوزم با همن. به نظرتون روز اول با دیدن ماشین اون ادم به اخلاقیاتش پی برد؟! خیرررررر. گرفتین منظورمو؟
حالا با اینا کار ندارم چون حتی به نظرم هیچ اشکالی نداره یکی معیارش پول باشه اصلا به ما چه؟ ولی دیگه برای بقیه نسخه نپیچ و سرزنششون نکن دوست عزیز!
حالا اینو گفتم تا یه چیز کلی دستتون بیاد و بدونین فلفلی چجوریه. دوست پسر فلفلی هم که من بهش میگم پولدار بی مخ همیشه منو یاد اقای پی پی میندازه. قضیه ازونجا شروع شد که خانم پ به من گفت دنبال همخونه میگرده و اگه کسیو میشناسم بهش معرفی کنم. منم چون میدونستم فلفلی از خوابگاه خسته شده بهش گفتم و گفتم خانم پ گفته پسر نیاریم تو خونه چون همسایه روبرویی اشناشونه و براش بد میشه. تا اینجای کار اوکی بود که فلفلی بهم وویس داد و با یه لحن پررویی بهم گفت ببین مادی الان دیگه اقای پولدار بی مخ یه جورایی نامزد من حساب میشه و همه خونوادم به جز بابام میدونن! پس نباید کسی با این قضیه مشکلی داشته باشه.
خیلی تو دهنم اومد بگم فلفلی جون شما از ترم یک تا الان هر پنج باری که رل زدی همه خونوادت به جز بابات میدونستن. پس همشون نامزدت بودن؟
تازه خونواده ی اقای پولدار بی مخ که هیچی نمیدونن این چجور نامزدیه؟ ولی دلم نیومد تو ذوقش بزنم و گفتم فکر کنم شرایطتون بهم نمیخوره. از یه طرفم میدونستم اونقدر توهمیه که هرچی بگم فکر میکنه من حسودیم میشه چون تنهام و همشون تو رابطن درحالیکه من اگه میخواستم معیارای اونو داشته باشم اقای پی پی خدابیامرز میتونست جدواباد اقای پولدار بی مخو بخره و ازاد کنه. تازه اونکه قشنگ اماده بود بیاد همه چیو رسمی کنه نه مثل خونواده ی اقای بی مخ پولدار که اصلا حاضر نیستن فلفلی دوست معمولی پسرشون باشه. خلاصه که به خاطر لحنش و طرز بیانش کلی حرص خوردم و سکوت کردم.
فقط امیدوارم اون روز نرسه که خودش به این حرفش بخنده
یکی از اعضای خونواده اقای پی پی اطلاعاتی بود. نه یک اطلاعاتی ساده. بلکه ازونا که لندکروز پلاک قرمز سوار میشن. نکته ای که تو کل داستان وجود داشت و من همیشه میدونستم ولی بهش بی اعتنایی میکردم (چون جوری باورم شده بود اقای پی پی منو دوست داره که حتی اگه خونوداشو بکشمم بازم چیزی از علاقش بهم کم نمیشه!!!!من دختر خیلی احمقی نبودم. اون پسر خیلی زرنگی بود) این بود که اقای پی پی میتونست با یه اشاره دودمان منو به باد بده.
پیام داده بود که اگه جوابشو ندم خواهرمو از کار برکنار میکنه. (خواهرم اون موقع استخدام ازمایشی بود و هنوز رسمی نشده بود) چند دقیقه قلبم ایستاد و ارزو کردم کاش مرده باشم. میدونستم نباید از خودم ضعف نشون بدم چون در اون صورت خواسته هاش بیشتر میشد. به هیچکودوم از اعضای خونواده چیزی نگفتم. میدونستم اونجوری همه چی بدتر میشه و مطمئن بودم خونواده ی اقای پی پی هم هنوز چیزی نمیدونن. زنگ زدم به خانوم گربه.(صمیمی ترین دوستم که بعدا دربارش مفصلا حرف میزنم.) دوماد خانوم گربه ارتباطاتش خیلی وسیع بود و بهم گفت با دومادشون حرف میزنه و نگران نباشم. این وسط اقای پی پی هم هرروز تهدید میکرد و من از استرس روزی هزار بار سکته میکردم. اقای پی پی میدونست من چقدر خواهرمو دوست دارم. میتونست خودمو تهدید کنه اما اینکارو نکرد. میخواست دقیقا از همونجایی بهم بزنه که دردش هیچوقت خوب نشه. بلخره با خانوم گربه یه نقشه کشیدیم. توضیحاتش خیلی مفصله اما تو اون یه هفته من بدترین روزای عمرمو تجربه کردم. فکر میکردم همه چی تموم شده... یه ماه بعدش پیام داد که مطمئنه من یه روزی بهش برمیگردم. گفت اون دوران که من همش میگفتم رابطمون غیر واقعیه انتقالی گرفته و اومده دانشگاه ما و میخواسته منو سورپرایز کنه سر فرصت. گفت یه روزی اگه با چندتا بچه هم برگردم پیشش بازم براش همون ادم قبلم. من فقط براش ارزوی موفقیت کردم . از ته دلم خواستم اونقدر خوشبخت بشه که منو دیگه یادش نیاد.
تا سه ماه پیش هر چند وقت به یه بهونه ای بهم پیام میداد و درباره دانشگاه میپرسید و منم دیر و سرد جواب میدادم. ازون به بعد دیگه نمیتونم به کسی راحت اعتماد کنم.
اما تو کل جریان داستان یه سوالی همیشه برام مطرح بود. اونم اینکه همچین ادمی چرا به من گیر داده بود درحالیکه میتونست هزارتا بهتر از منم پیدا کنه؟! بحث کمبود اعتماد به نفس من نیست که این سوالو میپرسم. بحث واقع بینیه.
کارام زیاد شده.خیلی وقته که اینجوریه. مامانم میگه انقدر به خودت فشار نیار پیر میشی. منم دلم نمیخواد پیر بشم اما نمیتونم دست رو دست بزارم و بگم خب نمیشه که نشه!
بچه هایی مثل من تو خونواده هایی مثل خونواده ی من مجبورن پیربشن. ماها نه اونقدر پولداریم که راحت بتونیم اپلای کنیم و نگران هزینه ها نباشیم و بگیم بابام داره، وظیفشه بده! نه اونقدر بی پولیم که به طور کامل بیخیال فرایند اپلای و مهاجرت بشیم و بگیم خب نمیشه دیگه. بچسب به همین زندگی ایرانت و ارزوهاتو ببر تو گور. نه!!! ما ازون خونواده هاییم که تو فرایند رفتنمون خونواده زیر سنگینی هزینه ها کمر خم میکنن و رفتنمون با عذاب وجدان و حس گند حق خوریه سایر اعضای خونوادست و موندمون با حس اگه تلاش میکردم میتونستم برم و یه حسرت طولانی برای باقی عمره!
همین الان که دارم مینویسم استرس دوتا مقاله ی دیگه ای که باید بخونم، جلسه ای که با یک مشاور اپلای به کانادا دارم، جلسه ی دیگه ای که با استادم دارم داره منو میکشه. مامانم قبلاها میگفت غصه نخور ایشالا یه ادم خوب میاد تو زندگیت که هدفاتون مشابه هم باشه و باهم مهاجرت میکنین و میرین. (احتمالا منظورش این بود که اونقدر پولدار باشه که تو دیگه غصه پولشو نخوری) بعد دعاش گرفت و من با اشغال ترین ادم دنیا اشنا شدم. (اشغال ترین ادم دنیا همونیه که تو پستای قبلی بهش اشاره کردم و گفتم اتفاق بد گذشته ی من بوده. برای اینکه قاطی نکنین اسمشو میزاریم پی پی
) اوایل کرونا بود که من با اقای پی پی اشنا شدم. دورادور میشناختمش. دانشجوی انتقالی پزشکی خارج از کشور بود. من ازش متنفر بودم. از همه ی انتقالی ها متنفر بودم و هستم. ولی خب حس دو طرفه ای نبود و متاسفانه از من خوشش اومده بود. اشتباه کردم و وارد رابطه شدم. گول نخوردم ،خودم خودمو گول زدم. وضع مالیشون خیلی خوب بود. 4تا بچه بودن و همگی دکتر. مامان باباششم تحصیلات عالی داشتن و توی شهر شناخته شده بودن. دوستمم داشت. نه فقط خودش، بلکه خونوادشم منو میشناختن و دوست داشتن زودتر بیان و همه چیو رسمی کنن. خواهرشو شوهرش قرار بود همین تابستون برن المان و اقای پی پی میگفت اونا که برن و کاراشون اوکی شه سال بعدش برای خودمون دوتا اقدام میکنم. من خوشحال بودم و فکر میکردم خوشبختی بهم رو کرده. یه روز نشستم پیش مامانم و از سیر تا پیازو براش تعریف کردم. خوشحال شد. هرمادری هم که بود خوشحال میشد. گفتم مامان اما بهش هیچ حسی ندارم. گفت طبیعیه باید بیشتر همو ببینین. (اقای پی پی شون توی یک شهر دیگه بودن اما خب فاصلشون زیاد نبود) گفتم مامان همون باری که همو دیدیم میخواست دستمو بگیره هم من چندشم میشد! (نزاشته بودم دستمو دوباره بگیره ولی یادمه به قدری تحملش برام سخت بود که زنگ زده بودم دوستم بیاد و به یه بهونه ای منو نجات بده) این که دیگه طبیعی نیست. گفت یکم به خودت زمان بده. دادم.... شد 6ماه و من هنوز حسی نداشتم. حتی وابستگی هم نبود و من خودمو قانع میکردم که طبیعیه. یه روز گفت مامانم گفته عید بیایم خواستگاری. به قدری شوکه شده بودم که به گوشام شک کردم. یه لحظه خودمو جای همسرش تصور کردم و همونجا فهمیدم این رابطه باید تموم بشه. از همون اول اشناییمون بهش گفته بودم که من فقط21سالمه و انقدر درباره ی ازدواج حرف نزنه. گفته بودم هموخوب نمیشناسیم و چون یه جورایی لانگ دیستنسیم همه چی برام غیر واقعیه و به رابطمون به چشم اشنایی نگاه میکنم اما اون همیشه برای خودش خیال پردازی میکرد. به طور قطع گفتم نه و گفت باشه. ولی دل من سیاه شده بود. مطمئن بودم نمیخوامش و فقط نمیدونستم چطوری تمومش کنم. تازه رفتارای احمقانه و بچگونش به چشمم میومد و بیشتر چندشم میشد. این ادم شاید تو خونواده ای بود که همه تحصیل کرده بودند اما هیچکودوم چیزی نمیفهمیدن. همشون یه مشت عقده ای بودن که فکر میکردن به واسطه پول یا مفت باباشون و مدرک پزشکی پولیشون میتونن هرچیزی رو بدست بیارن. حتی با اینکه چندسال خارج از کشور بود بازم یه سری تفکرات سنتی و احمقانه داشت که برای من باوجود اینکه ماهم تا حدودی خونواده سنتی بودیم در حد جوک بود.تو خونوادشون کسی با کسی کاری نداشت و هیچ دوستی هم نداشت و اکثرا تنها بود. به همه چیز حسادت میکرد. به اینکه چرا ما خونوادگی انقدر تورای مختلف میریم گیر میداد، به اینکه چرا با خواهرم صمیمی ام حسادت میکرد، به اینکه چرا درس میخونمم گیر میداد! ترم 4پزشکی بود و درباره انواع و اقسام بیماری ها اظهار نظر میکرد و نظر دکترای عمومی رو رد میکرد! یهو همه ی اینا اومد جلوی چشمم و فهمیدم این ادم اصلا مناسب من نیست و مودبانه گفتم که میخوام رابطه رو تموم کنم. داد زد ، فحش داد، خواست منو مقصر جلوه بده و من هیچی نگفتم. حتی جواب یکی از حرفاشم ندادم و فقط بلاکش کردم از همه جا. اعصابم اروم شد و با مامانم حرف زدم و گفتم میخوام اونقدر قوی و مستقل بشم که دیگه برای رسیدن به ارزوهام به هیچ خر و سگی نیازی نداشته باشم. مامانم عصبانی بود چون در جریان جزعیات نبود. گفت زودتر ازینا باید تموم میکردی. مگه من چی برات کم گذاشتم که فقط به خاطر اینده و پول حاضر شدی اصلا با همچین ادمی همکلام بشی؟ دلم قرص شد و شب بغل مامان خوابیدم و کلی حرفای قشنگ بهم زد و قول داد اونقدر حمایتم میکنه که نیاز به حمایت کس دیگه ای نداشته باشم. هوا روشن شد اما صبح نشد..... اقای پی پی بهم پیام داده بود و چیزی رو گفته بود که نباید.....
خانم ف رو بلند کردم و گفتم ببین ازینجا میتونیم فرار کنیم. حتی حواسم نبود پنجره دقیقا روبری در ورودیه و پلیسا میتونن ما رو ببینن. خانم ف گفت پارش کنیم. و توریو پاره کردیم که در باز شد و هر سه از ترس جیغ زدیم که دیدم یکی از پسراست و گفت کاری نداشتن و فقط تذکر دادن صدای اهنگو کم کنین. خانوم ف بیحال روی زمین افتاد و من بغلش کردم و بوسش کردم و به خانم پ گفتم براش اب بیاره. بعد هرسه به شاهکارمون نگاه کردیم و خندیدیم. دل و دماغ نداشتم لباسمو عوض کنم. فقط مانتومو در اوردم و رفتیم توی هال. هرکی از صحنه ی هول کردن اون یکی میگفت و میخندیدیم. من به صاحب ویلا شاهکارمو نشون دادم و گفتم هزینشو واریز میکنم اونم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه! :/ حالا من یه تعارف زدماااااااا
من و خانوم ف و خانوم پ نشستیم زیر اوپن و شاممونو میخوردیم که باز ایفون رو زدن و معلوم نبود کیه. باز همون پروسه ی فرار به اتاق و پوشیدن لباس و ...
باز مردیم تا اومدن بالا و گفتن همسایه بود!
دیگه مانتومو در نیاوردم. ساعت 11/5بود و من حداکثر تا ساعت 12 باید خونه میبودم. اقای ع به من قول داده بود با یکی از دخترا که ماشین داشت منو ساعت 11/5میفرسته خونه و اگه اون خواست بیشتر بمونه خودش منو میرسونه. اما انگار اصلا حواسش نبود. مامانم مدام زنگ میزد و من برنمیداشتم. بهش گفته بودم با یکی از دخترا که ماشین داره میام خونه و میترسیدم بر دارم و بگم اون دختر تازه اومده و میخواد بیشتر بمونه و ممکنه ساعت دو برسم خونه اما میدونستم دراون صورت میگفت ادرسو بفرست خودمون میایم دنبالت و من نمیتونستم بگم خارج از شهریم!
تا ساعت 12 طاقت اوردم و بعد با دیدن پیام مامانم که خواهش کرده بود جوابشو بدم و نگرانمه دلم طاقت نیاورد بیشتر از این منتظر نگهش دارم. لعنت فرستادم به خودم که اومده بودم و لعنت فرستادم به اقای ع که همین امشب دلش خواسته بود مست کنه! وسط بازی بودیم که طاقت نیاوردم بلند شدم و اقای ع رو صدا زدم و گفتم بیاد طبقه ی پایین. روی پله ها نشستم و فقط سعی کردم گریمو کنترل کنم و گفتم مامانم نگرانه و نمیتونم جوابشو ندم. اقای ع بهم گفت که زنگ بزنمو بگم وسط بازی ایم و نمیتونم بیام! اصلا انگار بازی کردن یه دختر برای یه مادر نگران چیز مهمی بود. گفتم نمیتونم و مامانم قبول نمیکنه خواست بغلم کنه و مثلا ارومم کنه که هلش دادم و گفتم تو به من قول دادی منو میرسونی من به هوای حرف تو اومدم. دلم میخواست تو صورتش داد بزنم که انقدر سگ مست و بیشعوری که نمیفهمی اونیکه به بغل نیاز داره تویی نه منی که فقط میخوام برم خونه. اما میدونستم هنوز اونقدر هوشیار هست که فردا صبح حرفای امشبمو یادش بمونه و فعلا هم کارم بهش گیر بود!
گفت باشه بیا بریم تو. فکر کردم الان سوئیچ یکی از ماشینا رو میگیره و منو میرسونه که دیدم یکی از پسرا داره بهش میگه اینجا اسنپ پیدا نمیشه ها!
باورم نمیشددددددد ساعت 12/5 شب اونم خارج از شهر میخواست برام اسنپ بگیره. توی دلم هزار بار خفش کردم و هزار بار زنده شد و باز خفش کردم. دست اخر سوئیچ یکی از بچه هارو گرفت و گفت بیا برسونمت. درحالیکه سعی میکردم دم رفتن هم خوشحال به نظربرسم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتیم. وسط راه یادم اومد لباسم تو کوله ی اقای ع جا مونده اما مهم نبود و فقط میخواستم برگردم خونه. اقای ع میفهمید دارم از استرس میمیرم و همش داشت حرف میزد و امیدواری میداد که مامانم چیزی نخواهد گفت. اون وسط مسطا هم خواست لپمو بکشه که جیغ زدم حواست به رانندگیت باشه و قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی کوفتی ای نمیرم. ساعت یک رسیدم خونه. مامان داشت کتاب میخوند و چیزی نگفت. بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت میخواستی صبح بیای! اروم گفتم ببخشید و رفتم تو اتاقم. خوشحال بودم چیزی بهم نگفتن. میدونستم عین تخم چشماشون بهم اعتماد دارن و میدونن خودمم ناراحتم که دیر شد و برای همین چیزی نگفتن.
صبح اقای ع پیام داد که دیشب چیزی نشد؟ و منم گفتم نه. عکسا و فیلما بدستم رسید و دوست نداشتم به هیچکوومشون نگاه کنم. لباسم هنوز دست اقای ع هست و اگه مجبور نبودم هیچوقت نمیرفتم بگیرمش.....
یه روز در میون چکم کنین. پست میزارم.