راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

قصه

دیشب اقای ع بهم پیام داد. گفت هری پاترو دیدی؟! گفتم نه گفت یک قسمتش یک سکانس جالبی داره پروفسور دامبلدور یکسری از خاطراتشو که نمیخواست از ذهنش میکشید و مینداخت توی حوضچه خاطرات .زمانی فقط این خاطرات یادت میاد که سرتو توی حوضچه ببری. بعدم گفت حس میکنه به یک حوضچه خاطرات نیاز داره. 

من هی میگفتم نمیفهمم چی میگه و واضح تر صحبت کنه که اونم هی اذیتم میکرد و میگفت در چه حد واضح بگم؟HD یا 4K ؟! 

تهشم گفت به نظرت چرا یه سری ادما یه سری دیگه رو تو اب نمک میخوابونن؟! و من احساس خطر کردم که نکنه فکر کنه من تو اب نمک خوابوندمش که باز اقای ع گفت وقتی یک پسر که ازت خوشش میاد میره نیمکت ذخیرت شاید تو مورد خوبی رو بتونی پیدا کنی ولی یک انسان بدتر رو به جامعه تحویل میدی. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم من دو شب پیش ازت پرسیدم گفتی نه ولی امشب داری مستقیم بهم میگی که تو اب نمک خوابوندمت! گفت نه درمورد شخص تو نگفتم. گفتم تو میدونی من چقدر حواسم هست دل کسیو نشکونم.به جون مامانت قسم بخور در مورد من همچین فکری نمیکنی؟! گفت من جون مامانمو هیچوقت قسم نمیخورم. غمگین شدم ولی چیزی نگفتم. 

ترم دو که بودم اقای دوست دختر ذلیل (قبلا بهش اشاره کرده بودم که یه اکیپ هفت نفره بودیم) ازم خوشش میومد. این قضیه به حدی واضح بود که دوتا از استادامونم فهمیده بودن و مدام بهش تیکه مینداختن. نمیخوام اون قضایا رو توضیح بدم ولی به هر دلیلی من نخواستم و دوست نداشتم اکیپمونم بهم بخوره و گفتم نه و بیا دوست باشیم. یه مدتم دوست بودیم تا اینکه یه شب بهم یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم ولی بهش حق دادم. گفت دیگه صحبت نکنیم گفتم چرا. گفت ببین یه طناب رختیو که اویزون میکنی تو حیاط خونت، رو در نظر بگیر. حالا یه متر ازین طناب اضافی اومده و رو زمین افتاده و تو اون یه مترُ نمیبری.  اون یه متر اضافی هر وقت  از کنارش رد میشی همش رو اعصابته، اراستگی حیاطو بهم میریزه، بعضی اوقاتم زیر دست و پات میاد و زمین میخوری. بعدم بهم گفت که من براش همون یه تیکه طناب اضافی ام و حالشو بد میکنم!!!! 

حالا بماند که الان دوست دختر داره و عین کنه شبانه روز بهم چسبیدن و از شدت چسب بودن بهم دیگه به شدت چندش و منفورن، ولی اون موقع واقعا بهم  برخورده بود و از طرفی حس گناهم میکردم بی دلیل :/ دیشبم دقیقا همون حسا بهم برگشته بود که اقای ع گفت میخوام یه چیزیو بهت بگم که تا حالا نگفتم. بعدم بهم گفت از روز اول که تا الان دیدتم شاید اولین چیزی که داخلم دیده یک زنانگی امن بوده . گفت طبیعتا ایراد هایی هست، توی همه هست که به مرور درست میشه ولی این حس امنیت زنانه چیزی نیس که بشه توی هر دختری پیداش کرد. گفت تو برای یک زندگی خوب ساخته شدی

فقط،مواظب خودت باش.  گفت همیشه میگه خانواده رکنیه که میتونه یک زن آینده دار سرنوشت ساز رو تربیت کنه و بنظر مسیر خانوادم درست بوده. 

انکار نمیکنم که حرفاش تا چه اندازه برام لذت بخش بود و حالمو بهتر کرد. در نهایت هم گفت که یک هفتس که دیگه سیگار نمیکشه و تصمیم گرفته در کل ادم بهتری باشه و خوبی ادما رو بهشون بیشتر بگه و ازین حرفا. خلاصه تشویقش کردیم و رفتیم بخوابیم. صبح گوشیمو کوک کرده بودم که درس بخونم اما خوابم موندم و ظهر بیدار شدم.

از وقتی عمه فوت کرده همش میترسم. عمم حالش خوب بود، سرطان در عرض دوماه از پا درش اورد و فوت کرد. دکترا میگفتن زود تشخیص دادن و خوب میشه اما نشد. من حتی فکرشم نمیکردم اینجوری شه. دختر عمه هارو میبینم و همش میترسم خدایی نکرده برای ماهم پیش بیاد. هی مامانو بوس میکنم هی کمر بابا رو ماساژ میدم. دیشبم به خواهر گفتم که چقدر دوسش دارم و با اینکه همش دعوا میکنیم براش جون میدم و خوشبختی و خوشحالیش همیشه ارزومه و خواهر هم کلی احساسی شد و گریش گرفت و گفت دلش برا عمه تنگ شده.   

مهمونامونم اکثرا رفتن فقط عمو بزرگه موند و اون خالم که گفتم فکر میکنه من خیلی خوش شانسم.

یه چیزی بگم درباره عمو بزرگه و برم. زن عمو بزرگه همیشه میگه عمو منو از بین بقیه برادرزاده هاش بیشتر دوس داره (البته من که همچین حسی ندارم، اتفاقا هروقت میره ترکیه همه سوغاتی خوبا مال بقیس) خلاصه بچه بودم عمو بزرگه هروقت از تهران میومدن

خونمون به من میگفت برم پیشش بخوابم و‌ منم عادت داشتم قبل خواب مامانم برام قصه بگه و به عمو بزرگه میگفتم برام قصه بگو و اونم خیلی جدی باهام بحث میکرد که نه تو باید برام قصه بگی و خلاصه بچه ۷ساله رو مجبور میکرد براش قصه بگه و میخوابید :"))

چیشد چینشد

پنجشنبه چهلم عمه است و عمو اینا از تهران اومدن گرگان. دخترِ پسر عمو هم طبق معمول اومده اینجا و تحملش برام سخته. (۱۲سالشه و مرتب داره درباره کراشای کره ایش حرف میزنه، رمانای+۱۸ مینویسه و اصرار میکنه بخونمش :/ همه اینا بماند دیشب بهم گفت تو دوست پسر نداری؟ گفتم نه. خندید و گفت پس اون پسره کی بود داشتی بهش وویس میدادی؟ اقای استارتاپ رو میگفت. گفتم دوست عادیمه. گفت منم دوست عادی دارم ولی روش کراشم دارم . مونده بودم چی بگم. گفت ب مامان بابام نگی. گفتم نه چی بگم؟! بعدم مجبورم کرد با طاهای۱۸ساله حرف بزنم و بفهمم مزه دهنش چیه:/  اونوقت من۱۲ سالم بود ی بار همسایه همین عموم خاهرشو فرستاده بود مخ منو بزنه منم ی نگاه تاسف بار بهش انداخته بودم گفته بودم برو بهش بگو واقعا براش متاسفم و دویده بودم رفته بودم. بعد فکر کردم هر دو دهه به طرز عجیبی چیپ و عجیب غریب هستیم. )

دیشب سرشبی اقای استارتاپ پیام داد تو فلان گروه بچه ها بر علیه من حرف زدن تو چرا دفاع نکردی؟!با اینکه دیده بودم گفتم ندیدم و رفتم تو گروه یکم سخنرانی کردم. بعد دیدم دوباره اقای استارتاپ پیام داده که چرا ازم خبر نگرفتی این چند روز؟ اگه مرده باشمم خبرمو نمیگیری؟! گفتم درگیر بودم. گفت منم درگیر بودم اما هرچند وقت یه پیام بده دلم تنگ میشه. گفتم باشه و بحثُ جمع کردم. خب ما روابطمون اصلا دوستانه ی صمیمی نبود که من بخوام خبرشو بگیرم. خیلی کاری بود همه چیز و به نظرم توقع بیجایی بود. خیلی دوست داشتم بدونم به بقیه روابط عمومی ها هم میگه خبرمو بگیر هرچند وقت؟!!

تازه از بحث با اقای استارتاپ خلاص شده بودم که اقای ع پیام داد. گفت حوصلش سر رفته و بریم بیرون. روزه بودم و نزدیک اذان بود. گفتم نمیتونم، گفت بعد افطار بیا. میدونستم بابا اجازه نمیده اون موقع برم بیرون، خیابونا هم خلوت میشد. یکم حرف زدیم که یه جا گفت همه ی همکلاسیام دارن ازدواج میکنن. گفتم چیه تو هم زن میخوای؟! گفت همه شرایطشو دارم دیگه، خونه، ماشین، کار، دوربین. گفتم دوربین چرا؟! گفت دخترا دوس دارن عکسای خوب بگیرن و خندید.

بحث همینجوری ادامه پیدا کرد که گفت خب کی بیام بگیرمت؟! (اقای ع چندین بار این شوخیو با من کرده بود و من هربار رو حساب شوخی گفته بودم هر وقت سیکس پک و ویزای امریکا داشتی. هیچوقت سعی نکردم جدی بگیرمش و جوابشو جدی بدم چون مشخصا داشت شوخی میکرد)

ولی خب دیشب حس کردم شاید داره شوخی شوخی سعی میکنه بفهمه من نظرم عوض شده یا نه( اخه قبلا هم چندبار ازم پرسیده بود جدی و من گفته بودم نه) حس میکردم شاید ادامه ی این دوستی ظلم به اون حساب بشه و با اینکه حس میکردم ممکنه کارم یکم چیپ باشه جدی شدم و گفتم که من نظرم تغییر نکرده و گفتم به چشم من تا ابد یه دوست خوب میمونه و اگه ذره ای حس میکنه این دوستی باعث ازارش میشه میتونه قطعش کنه و من بهش حق میدم و ازینجور حرفا. نمیخواستم حس کنه دارم خیلی با اعتماد به نفس بازی و خودبینی در میارم ولی حس کردم همچبن برداشتی کرد. بازم با شوخی و خنده تمومش کرد اما من خجالت کشیدم. نمیدونم چرا حس کردم خودم مقصر بودم.

اخر شب با خواهرم خودمونو به خواب زدیم که دختر ِ پسر عموم بره بخوابه ولی خب اهش دامنمونو گرفت و تا خود صبح نتونستیم بخوابیم. دم سحر خونوادگی رفتیم رو بالکن و بابا برای هممون دعا کرد و خداروشکر کرد که هممون سالم بودیم و تونستیم یک ماه روزه بگیریم و من باز برگام ریخت که ما بلخره اینوری ایم یا اونوری؟! صبحش دوستم زنگ زد و گفت مادی اماده شو که دارم میام فوتوشوتینگ. گفتم خدایا چه غلطی کردم قبول کردم مدلش شم اما خب عکسا درکل خوب شدن. درنهایت به این نتیجه رسیدم از مدل بودن بدم میاد.  

خواستگار بانکیه خاهر هم یکشنبه اومد. خواهر ازش پرسیده شما سیاسی این؟ (اخه ما خیلی بدمون میاد و عکس پروفایل خواستگار هم یه چیزایی بود در دفاع از دولت و اینا، حالا واضح نمیگم) 

خواستگار هم گفته نه اما فلانی و فلانی و فلانی (از شخصیتای سیاسی ) خط قرمز منن :/ خواهر هم گفته ببخشید میشه تعریفتونو از سیاست بدونم!؟ اقا هم گفته به فلان وزیر کار ندارم مثلا. خلاصه که خواستگارا رفتن و خواهر داد و بیداد کرد که دیگه کسیو راه ندین وقتی نمیدونین کی ان چی ان.بابا هم به مامان گفت که خاهر هنوز کوچیکه و انقدر عجله نکنه.

شب یکی باز زنگ زد به خونمون و برلی خواهرم خواستن بیان بابا هم عصبانی شد وقتی شغل پسره رو شنید و زنگ زد به اون واسطه ای که هی برای خواهرم معرفی میکنه و گفت شما لطفا کار خیرتو یه جای دیگه کن و دختر منو لقمه بزرگتر از دهن پسرای ملت نکن.

من و خواهرم جیگرمون خنک شد اما مامان بعدش هی میگفت نباید اینجوری صحبت میکردی و بابا رو سرزنش میکرد.

امشب بعد از چند روز استراحتی که به خودم داده بودم باز نشستم سر المپیاد. من نمیدونم چرا انقدر مباحثُ دوست دارم. اصلا دلم خواست بچمو در اینده بفرستم دانشگاه کارافرینی امریکا (یه جای خیلی باحال و خفن)  :(

روشن

من یه خاله دارم (خاله مامانمه)همش بهم میگه تو خیلی بختت بلنده خیلی شانس داری. مطمئنم خیلی خوشبخت میشی. خالم هر وقت میخواد تو قرعه کشی هم شرکت کنه اسم منو میاره و فکر میکنه من براش شانس میارم.

مامانم هر وقت میخواهیم ملکی چیزی بخریم منو میبره و میگه تو خوش قدمی اگه تو بیای قیمتو میارن پایین. 

هروقت تو زندگیم ی چیزیو خواستم و نشده، مامانم میگه صبر کن خدا برات بهترشو میخواد. واقعا هم همینطور بوده.  همیشه جوری پیش رفته که گفتم خداروشکر که نشد اصلا. اما امان از وقتایی که همین مامان بهم بگه نمیشه، بگه ببین دخترم همینه. تهش همینه دیگه میخوای بخواه میخوای نخواه. عوض  نمیشه.

امشب پیشش دردو دل کردم و یه سری حرف زدم که تهش بهم گفت بسه. گفت تا الان همیشه من بودم که حرف میزدم و رو اون و خاهر اثر میزاشتم ی بارم من ساکت باشم و بزارم اونا رو من اثر بزارن. گفت ایده ال وجود نداره و من تو توهمم. گفت کمالگرایی باعث بدبختیم میشه و باید توقعاتمو بیارم پایین. گفت  دیگه بهم نمیگه خدا بهترشو برام در نظر گرفته چون پر توقعم میکنه. گفت همیشه خودمو عاقل تر از همه میدونم و همین باعث پسرفتم میشه. گفت و من دلم خون شد.

از حرفاش شوکه شده بودم.  بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه اگه انقدر پرتوقع نباشم. اونجوری حس بهتری نسبت به زندگیم دارم.

تو بغلش گفتم مامان من خیلی سعی کردم توقعمو بیارم پایین ولی خوشحال نیستم اونجوری. گفتم  فقط رسیدن به یه سری جیزا مهم نیست، لذت بردن ازین رسیدنه هم مهمه دیگه مگرن برا چی تلاش میکنیم؟! من لذت نمیبرم. خودمو میشناسم. 

خواهر خندش گرفته بود. خودشم نمیدونست چرا ولی تعجب میکرد چرا از هیچ چیز لذت نمیبرم.  

خوابم نمیبره

حرفای مامانو نمیتونم فراموش کنم. نمیدونم ته این همه سخت گیری ها چی میشه مثلا. دلم میخواست مثل همیشه حمایتم کنه بهم اعتماد کنه و مطمئن باشه تهش خوب میشه اما چیزی نگفته بود.

از سر شب خودمو به چیزای مختلف مشغول میکنم حرفاش یادم بره اما نمیره. بعد مدتها اسید معدم دوباره افتاده رو دور سوزوندن دستگاه گوارش :(

 دوست ندارم این حالتمو، دوست ندارم خودمو توصیف کنم و بگم منظورم دقیقا چیه، حس حقارت میکنم از بیانش. چشامو هی میبندم و میگم مثلا من ی ادم دیگم یا مثلا من نیستم. بعد چشامو باز میکنم و میبینم من هنوز ماعده ام. میبینم هنوزم وجود دارم.

میگم خدایا لاقل ارومم کن. باشه نشه، اصلا قسمت نیست ، حکمت نیست هرچی تو بگی ولی ارومم کن. این همه جلز ولز نزنم لاقل.

از ضعیف نشون دادن خودم متنفرم من ضعیف نیستم احساساتی شاید، ولی ضعیف نه

کلی حرف داشتم برای زدن. حرفای خوب

اما باز بهم ریختم. ساعت ۶/۳۰صبحه بهتره برم بخوابم.



دستم به نوشتن نمیره

دوشنبه بلخره رفتم لباسمو از اقای ع بگیرم. داشت ظرف میشست و گفت برم بشینم یه لیوان چایی بخوریم بعد برم. تا ظرفاشو بشوره رفتم تو اتاقش و یکم فوضولی کردم که حوصلم سر رفت و نشسستم رو صندلی چرخدارش.  دیدم رژیمی که چندماه پیش براش نوشته بودمو زده به میزش.  اقای ع اومد و یکم غر زد که چرا گرفته ام و اینا بعدشم کلی صندلی بازی کردم و چرخوندم تا حالم جا اومد. دیگه بلند شدم برم که دیدم ایفونش زنگ میخوره و دوستشه. گفتم من الان برم بد نمیشه؟ فکر بد نکنن. گفت هرکی میاد تو این خونه تورو تو اون مهمونی دیده دیگ نگران چی ای ؟ چیزی نگفتم و خدافظی کردم برم که در باز شد و دوستش اومد. با اینکه خونه اقای ع کاروانسراعه و هیچوقت تو خونه تنها نیست و چون خیلی مهمون نوازه دختر و پسر گروه گروه میان و میرن بازم دوستش تعجب کرد.خدافزی کردم و رفتم. تو راه خونه کیک خامه ای خریدم و خودمو کنترل کردم که تو همون راه با چنگ نخورمشون.

شب گلو و کمرم به شدت درد میکرد. مجبورم بودم درس بخونم و نمیتونستم استراحت کنم. از شدت درد نشستم گریه که مامان اومد هزار بار بوسم کرد و هزار بار پرسید خوب شد؟ گفتم نه. گفت پاشو جکوزیو روشن کنم شاید کمرت بهتر شد. منم خودمو کلی لوس کردم و مامان تو حموم شونه هامو ماساژ داد. مجبورش کردم موهامم بشوره یعنی فکر میکنم لذت بخش ترین کار همینه ک یکی موهاتو بشوره. از حموم اومدم بیرون و دیدم کلا خوب شدم. دیگه حوصله نکردم درس بخونم و یکم تو اینستا چرخیدم.

سه شنبه صبح به مامان گفتم دلم برای مادرجون تنگ شده. گفت پاشین شمارو ببرم خونه مادرجون ماهم میریم باغ برگشتنی میایم دنبالتون. رفتیم خونه مادرجون  و مادرجون و اقاجون(همسر مادربزرگم که مرد خیلی خوبیه) اصرار کردن که افطار پیششون بمونیم. خلاصه مامان قبول کرد و با بابا رفتن باغ که غروب برگردن. اقاجونم گفت شما شاید بخواین با مادرجونتون تنها باشین و رفت سر زمینش. منم نشستم سر درسام و غروب مامان اینا اومدن و اقاجونم برگشت. مادرجون قبل اینکه اقاجون بیاد بهم گفت چقدر اینجا بهش خوش میگذره و چقدر حالش خوبه. گفت اقاجونو خیلی دوست داره و از ازدواجش خیلی راضیه. منم کلی براش ذوق کردم.

افطارو خوردیم و بعدشم اقا جون بهمون گفت همه بیایم وسط اتاق بشینیم و براموون حکایت و داستان تعریف کرد. این وسطم هر موقع من میخواستم گوشیمو چک کنم نمیزاشت و بهم هشدار میداد. خلاصه خیلی کیوت و قشنگ بودن کنار هم. دوست داشتم شب پیششون بمونم اما خب کسی نبود بعدا بیاد دنبالم و وسایلمم خونه بود و برگشتیم خونه.


شب تا صبح

دیروز تصمیم بر این شد که به همه به خانوم دکتر تبریک بگیم. گفتم حالا که روز معلمه برم به اقای دکتر هم تبریک بگم.(یکی دیگه از اساتیدی که باهامون همکاری میکنه.) براشون یه متن  از خودم نوشتم و روزشونو تبریک گقتم که دیدم پیام داده مرسی عزیزم و کلی ارزوی قشنگ برام کرد و قلب قلبی شدم بعد یه سوالی از یکی از اساتید رشته خودمون داشتم گفتم زشته بزار به اینم تبریک بگم و دیدم جواب داده افرین!

افرین؟؟؟؟ افرین به چی مردک؟!

سرشبی بچه ها گفتن ما برای المپیاد فلان کتابو نخوندیم و تو بیا ارائه بده واسمون. فکر کردم دوساعته تموم میشه اما دقیقا از ساعت10تا یک و ربع بی وقفه داشتم توضیح میدادم. فکر کنم دیگه اخراش بچه ها با خودشون میگفتن بابا چه غلطی کردیم

هنوز تماس اسکایپو قطع نکرده بودیم که اقای استارتاپ اومد ویدیوی ریکورد شده توضیحاتمو تو گروه فرستاد که بچه هایی که نبودن بتونن استفاده کنن. ویدیو رو باز کردم  و غر زدم چرا اینقدر تو گوشی اقای استارتاپ بد افتادم که  اقای استارتاپ گفت نه تو همیشه خوشگلی. همه بچه ها یهو ساکت شدن و خودمم برگام ریخت چون اقای استارتاپ کلا خیلی جدیه و تو این فازا نیست و اصلا ازین حرفا نمیزنه. من که میدونستم حالا چون با من از بقیه صمیمی تره اینو گفت و منظوری نداشت اما حس کردم بقیه فکرای بیخودی کردن.

دم سحر حس کردم چقدر جای عمه خالیه. همیشه روز معلم میومد خونمون و برای بابا کادو میاورد. یکم دلم گرفت و مامان گیر داد به بابا که ریشاشو بزنه و بابا گفت بعد40ام میزنه.

خواهر بلخره اعتراف کرد که حق با منه و پسره مناسبش نیست و مشخصه هدفش چیه. دختر عمه هم پیام داد که سه شنبه میاد گرگان و من یهو متوجه شدم گادددددد من کلی درس نخونده، مقاله ی ننوشته، المپیاد دارم که باید تا سه شنبه به طرز محالی جمع و جورشون کنم چون دختر عمه که بیاد اصلا نمیتونم درس بخونم.

من اینهمه توئیت میزنم و مینوسم اقا من واکسن میخوم و استوری نزارین با واکسناتون. بعد اونوقت دوستم اومده بهم میگه مادی فردا نوبت واکسنمه برم یا نه؟ استرس دارم و فلان. ینی بعضی اوقات فکر میکنم این بیشعوریها از قصده مگرنه دلیل منطقی دیگه ای براش پیدا نمیکنم.

برادر دنیای موازی من(یکی از دوستام که واقعا فکر میکنم تو یه دنیای دیگه ای برادرمه ) ساعت5صبح پیام داد بیداری؟ گفتم اره. گفت میخوام قلبتو نشونه بگیرم و باز ازون اهنگای عجیب و قشنگش برام فرستاد.اصلا نمیدونم این اهنگارو از کجا گیر میاره؟ اهنگاشم همیشه یه جوریه که به قول خودش قشنگ قلب ادمو نشونه میگیره. اهنگ به تو هرگز نگفتم از الهه رو گوش بدین که بفهمین منظورم دقیقا چیه.

دیدم از اتاق خواهر صدا میاد. رفتم پیشش و گفتم هنوز نخوابیدی؟ گفت خوابم نمیبره. گفتم بزار برات یه اهنگ قشنگ پلی کنم و اهنگ برادر دنیای موازی رو براش پلی کردم. (برادر دنیای موازی خواهرو خیلی دوست داره. همیشه بهش میگه من یه روزیکه دکتر شدم و پولدار شدم میام و باهات ازدواج میکنم و خواهر هم خیلی حرص میخوره و میگه برادرم بچستاما من برادرو دوست دارم. میدونم بچست اما دلش پاکه و بی نهایت مهربونه. ) خواهر اهنگو گوش داد و گفت باز رو کودوم کیس محال و غیر قابل دسترسی کراش زدی که ازین اهنگا گوش میدی؟! خلاصه یکم پیشش دراز کشیدم و همونجا خوابم برد. ..