راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

دستم به نوشتن نمیره

دوشنبه بلخره رفتم لباسمو از اقای ع بگیرم. داشت ظرف میشست و گفت برم بشینم یه لیوان چایی بخوریم بعد برم. تا ظرفاشو بشوره رفتم تو اتاقش و یکم فوضولی کردم که حوصلم سر رفت و نشسستم رو صندلی چرخدارش.  دیدم رژیمی که چندماه پیش براش نوشته بودمو زده به میزش.  اقای ع اومد و یکم غر زد که چرا گرفته ام و اینا بعدشم کلی صندلی بازی کردم و چرخوندم تا حالم جا اومد. دیگه بلند شدم برم که دیدم ایفونش زنگ میخوره و دوستشه. گفتم من الان برم بد نمیشه؟ فکر بد نکنن. گفت هرکی میاد تو این خونه تورو تو اون مهمونی دیده دیگ نگران چی ای ؟ چیزی نگفتم و خدافظی کردم برم که در باز شد و دوستش اومد. با اینکه خونه اقای ع کاروانسراعه و هیچوقت تو خونه تنها نیست و چون خیلی مهمون نوازه دختر و پسر گروه گروه میان و میرن بازم دوستش تعجب کرد.خدافزی کردم و رفتم. تو راه خونه کیک خامه ای خریدم و خودمو کنترل کردم که تو همون راه با چنگ نخورمشون.

شب گلو و کمرم به شدت درد میکرد. مجبورم بودم درس بخونم و نمیتونستم استراحت کنم. از شدت درد نشستم گریه که مامان اومد هزار بار بوسم کرد و هزار بار پرسید خوب شد؟ گفتم نه. گفت پاشو جکوزیو روشن کنم شاید کمرت بهتر شد. منم خودمو کلی لوس کردم و مامان تو حموم شونه هامو ماساژ داد. مجبورش کردم موهامم بشوره یعنی فکر میکنم لذت بخش ترین کار همینه ک یکی موهاتو بشوره. از حموم اومدم بیرون و دیدم کلا خوب شدم. دیگه حوصله نکردم درس بخونم و یکم تو اینستا چرخیدم.

سه شنبه صبح به مامان گفتم دلم برای مادرجون تنگ شده. گفت پاشین شمارو ببرم خونه مادرجون ماهم میریم باغ برگشتنی میایم دنبالتون. رفتیم خونه مادرجون  و مادرجون و اقاجون(همسر مادربزرگم که مرد خیلی خوبیه) اصرار کردن که افطار پیششون بمونیم. خلاصه مامان قبول کرد و با بابا رفتن باغ که غروب برگردن. اقاجونم گفت شما شاید بخواین با مادرجونتون تنها باشین و رفت سر زمینش. منم نشستم سر درسام و غروب مامان اینا اومدن و اقاجونم برگشت. مادرجون قبل اینکه اقاجون بیاد بهم گفت چقدر اینجا بهش خوش میگذره و چقدر حالش خوبه. گفت اقاجونو خیلی دوست داره و از ازدواجش خیلی راضیه. منم کلی براش ذوق کردم.

افطارو خوردیم و بعدشم اقا جون بهمون گفت همه بیایم وسط اتاق بشینیم و براموون حکایت و داستان تعریف کرد. این وسطم هر موقع من میخواستم گوشیمو چک کنم نمیزاشت و بهم هشدار میداد. خلاصه خیلی کیوت و قشنگ بودن کنار هم. دوست داشتم شب پیششون بمونم اما خب کسی نبود بعدا بیاد دنبالم و وسایلمم خونه بود و برگشتیم خونه.


شب تا صبح

دیروز تصمیم بر این شد که به همه به خانوم دکتر تبریک بگیم. گفتم حالا که روز معلمه برم به اقای دکتر هم تبریک بگم.(یکی دیگه از اساتیدی که باهامون همکاری میکنه.) براشون یه متن  از خودم نوشتم و روزشونو تبریک گقتم که دیدم پیام داده مرسی عزیزم و کلی ارزوی قشنگ برام کرد و قلب قلبی شدم بعد یه سوالی از یکی از اساتید رشته خودمون داشتم گفتم زشته بزار به اینم تبریک بگم و دیدم جواب داده افرین!

افرین؟؟؟؟ افرین به چی مردک؟!

سرشبی بچه ها گفتن ما برای المپیاد فلان کتابو نخوندیم و تو بیا ارائه بده واسمون. فکر کردم دوساعته تموم میشه اما دقیقا از ساعت10تا یک و ربع بی وقفه داشتم توضیح میدادم. فکر کنم دیگه اخراش بچه ها با خودشون میگفتن بابا چه غلطی کردیم

هنوز تماس اسکایپو قطع نکرده بودیم که اقای استارتاپ اومد ویدیوی ریکورد شده توضیحاتمو تو گروه فرستاد که بچه هایی که نبودن بتونن استفاده کنن. ویدیو رو باز کردم  و غر زدم چرا اینقدر تو گوشی اقای استارتاپ بد افتادم که  اقای استارتاپ گفت نه تو همیشه خوشگلی. همه بچه ها یهو ساکت شدن و خودمم برگام ریخت چون اقای استارتاپ کلا خیلی جدیه و تو این فازا نیست و اصلا ازین حرفا نمیزنه. من که میدونستم حالا چون با من از بقیه صمیمی تره اینو گفت و منظوری نداشت اما حس کردم بقیه فکرای بیخودی کردن.

دم سحر حس کردم چقدر جای عمه خالیه. همیشه روز معلم میومد خونمون و برای بابا کادو میاورد. یکم دلم گرفت و مامان گیر داد به بابا که ریشاشو بزنه و بابا گفت بعد40ام میزنه.

خواهر بلخره اعتراف کرد که حق با منه و پسره مناسبش نیست و مشخصه هدفش چیه. دختر عمه هم پیام داد که سه شنبه میاد گرگان و من یهو متوجه شدم گادددددد من کلی درس نخونده، مقاله ی ننوشته، المپیاد دارم که باید تا سه شنبه به طرز محالی جمع و جورشون کنم چون دختر عمه که بیاد اصلا نمیتونم درس بخونم.

من اینهمه توئیت میزنم و مینوسم اقا من واکسن میخوم و استوری نزارین با واکسناتون. بعد اونوقت دوستم اومده بهم میگه مادی فردا نوبت واکسنمه برم یا نه؟ استرس دارم و فلان. ینی بعضی اوقات فکر میکنم این بیشعوریها از قصده مگرنه دلیل منطقی دیگه ای براش پیدا نمیکنم.

برادر دنیای موازی من(یکی از دوستام که واقعا فکر میکنم تو یه دنیای دیگه ای برادرمه ) ساعت5صبح پیام داد بیداری؟ گفتم اره. گفت میخوام قلبتو نشونه بگیرم و باز ازون اهنگای عجیب و قشنگش برام فرستاد.اصلا نمیدونم این اهنگارو از کجا گیر میاره؟ اهنگاشم همیشه یه جوریه که به قول خودش قشنگ قلب ادمو نشونه میگیره. اهنگ به تو هرگز نگفتم از الهه رو گوش بدین که بفهمین منظورم دقیقا چیه.

دیدم از اتاق خواهر صدا میاد. رفتم پیشش و گفتم هنوز نخوابیدی؟ گفت خوابم نمیبره. گفتم بزار برات یه اهنگ قشنگ پلی کنم و اهنگ برادر دنیای موازی رو براش پلی کردم. (برادر دنیای موازی خواهرو خیلی دوست داره. همیشه بهش میگه من یه روزیکه دکتر شدم و پولدار شدم میام و باهات ازدواج میکنم و خواهر هم خیلی حرص میخوره و میگه برادرم بچستاما من برادرو دوست دارم. میدونم بچست اما دلش پاکه و بی نهایت مهربونه. ) خواهر اهنگو گوش داد و گفت باز رو کودوم کیس محال و غیر قابل دسترسی کراش زدی که ازین اهنگا گوش میدی؟! خلاصه یکم پیشش دراز کشیدم و همونجا خوابم برد. ..


اجیل(چون خیلی قاطی پاتی نوشتم)

جمعه تا ساعت 1ظهر خوابیدم و بعدش برای المپیاد خوندم و سعی کردم کل این منبعو تا امشب ببندم و از فردا بیوفتم به جون مقاله هام. خاهر با یکی جدیدا اشنا شده بود. خیلی پسر مودب و نازی به نظر میومد رفت ببینش و خوششم اومده بود.ولی وقتی برگشت با چیزایی که گفت حس کردم زیاد ادم مناسبی نیست. چون اولا با اکس خواهر اشنایی داشت و دوما به طرز خیلی مستقیمی درباره داروندارمون میخواسته بدونه.  اوکی مادیات تو رابطه مهمه ولی نه که تو دیت اول بخوای اونقدر مستقیم ته توی همه چیو دربیاری... یکم باهاش صحبت کردم که مثل همیشه دعوامون شد و گفت دخالت نکنم و منم ساکت شدم. حرفامو قبول داشت ولی جبهه میگرفت.مثل همیشه! چون فقط2سال ازش کوچیکترم و نباید نصیحت کنم.

  منم نشستم سر وبینار مسخرم که دیدم اقای ع پیام داده. یه کاری داشت و جوابشو دادم. قبلا گفته بودن توئیتای عحیب میزنه و به خودم گرفته بودم، تازگیا توئیتاش خیلی عاشقانه تر شده و خداروشکر با من نیست. بهش گفتم خبریه؟ گفت اگه جدی شد بهتون میگم. منم اصرار نکردم و گفتم ایشالا میشه.اونم چیزی نگفت.

بعد دیدم اروپایی پیام داده تولدت مبارک.(اروپایی یکی از دوستای پسرمه که چون چندسال اروپا بوده اینجا اسمشو میزارم اروپایی) گفتم جاااان؟ باز منو با کی اشتباه گرفتی؟ من تیرماهی ام! که فهمیدم به یه مائده دیگه ای می خواسته تبریک بگه. دیدم یکم گرفتس گفتم چیشده باز اروپایی؟ سروسامونتم دادم دیگه دردت چیه؟

(قضیه اینجاست که اروپایی از یه دختری تو دانشگاهمون خوشش میومد منم کلی بهش راهنمایی میکردم که مخشو بزنه اروپایی هم خجالت میکشید خیلی، اخرم رمز پیجشو داد و من رفتم خودم با دختره حرف زدم و مخشو زدم یعنی فقط تو زدن مخ دخترا استعداد دارم. بعدشم براش دیت چیدم و اروپایی با دختره رفت دیت و همه چی خوب بود. بعدشم دیگه خبرشو نگرفتم تا امروز) اروپایی گفت انگار دختره بهش گفته باید تا دوسال دیگه ازدواج کنیم. یه شوک عظیمی بهم وارد شد. اروپایی گفت من تازه سال دو پزشکی ام. دوسال دیگه هنوزم دارم درس میخونم.بابام پول داره درست اما نمیخوام تا این حد دستم تو جیبش باشه که زنم بگیرم. گفت اونقدر ازش خوشم میاد که بخوام برای همیشه تو ایندم باشه اما ازدواج الان خیلی برام زوده. گفتم اخه اروپایی دختر به اون خوشگلی، خوش تیپی، رشتشم که خوبه( اونم پزشکی میخونه) چرا انقدر عجوله خب؟ اصلا شما تازه باهم اشنا شدن.چجوری انقدر زود برای ایندش تصمیم میگیره؟ دونفر 10سال باهم دوستن تهش به این نتیجه میرسن تفاهم ندارن و نمیتونن ازدواج کنن، اونوقت این همون اول به ازدواج باهات فکر میکنه؟

یه حقیقتی وجود داره که اگه دختری رو پیدا کردین که اینطوری نبود حق دارین بزنین تو گوش من. همه همه همه همه همه همه دخترا به ازدواج فکر میکنن. حالا نه که همه بخوان همین فردا ازدواج کنن اما همه دوست دارن ازدواج کنن و محاله با پسری باشن و به ازدواج باهاش فکر نکنن! بلخره یه دوره ای از رابطه خودشون رو جای همسر اینده اون ادم تصور کردن و این اصلا چیزی نیست که دختری بخواد ازش خجالت بکشه و انکارش کنه که خب اکثرا اینکارو میکنن و میگن نه و فلان. مثال بارزش همین تپلیه که چند ماه دیگه ازدواج میکنه. ولی اینکه اونقدر ازدواج رو اصل برای خودت قرار بدی که فاکتورهاش برات کمرنگ بشن و فقط بخوای بهش برسی اونم واسه دختری مثل دوست دختر سابق اروپایی خیلی عجیب بود واسم.

خلاصه که به نظرم دوست دختر سابق با این شرط و خواسته ی عجولانش گند زد به بختش چون بهتر از اروپایی دیگه گیرش نمیومد به نظر من خلاصه یکم برای اروپایی سخنرانی کردم که غصه نخور و ایشالا بهترش میاد و ازین داستانا که یهو  اروپایی منو از بالای منبر کشوند پایین و شروع کرد به فتوا دادن که اصلا خودت چرا تنهایی و عمرتو داری با درس خوندن هدر میدی و فلان و بهمان که چرا اینو رد کردی چرا اونو رد کردی.

منم سریع بحثو جمع کردم و خدافزی کردم.

شب تر با یه مشاور اپلای حرف زدم و برای سه شنبه میتینگ گذاشتیم. گفت ارزوت چیه؟! میخواستم بگم اقامت امریکا بعد از خودم پرسیدم خب تهش!!؟ بعدش چی میشه؟! غمگین شدم و جواب دادم میخوام  خوشحال باشم. میخوام از خودم راضی باشم و حس کافی بودن داشته باشم. میخوام برسم به یه نقطه از زندگی که بگم همینه، برای همین اینهمه تلاش کردم و ازون نقطه لذت ببرم.

گفت برات ارزوی موفقیت میکنم

شب دیدم خانوم دکتر ‌میگه غربالگری داریم و یکی از بچه های المپیاد کارافرینی باید حذف شن. گفتم خدایا من نباشم فقط. دیدم خداروشکر از ازمون قبل رتبه دوم اورده بودم و یکی از دخترایی که ازش بدم میومد حذف شد. بعد یه پسر جدید بهمون اضافه شد. گفتم یا خدا این کجا بود تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش؟!

بعد با اینکه مثل ما وبینارا و کلاسا رو شرکت نکرده بود نمرش خیلی خوب بود.  و منم که کلا فتیش ادمای باهوشُ دارم دیگه  کلا براش نقشه کشیدم

کلا نمیدونم چرا انقدر بچه های المپیاد تو ذهنم خوشگل و صصکی به نظر میان. اون سری هم مدال اور پارسالو به خواهرم نشون دادم گفتم من اینو میخام. خواهر ادای حالت تهوع رو در اورد و گفت خیری بدسلیقم اما خب من دست خودم نیست. باهوش میبینم هوایی میشم

من نمیدونم میخونین منو یا نه، نمیدونم به خدا یا هرچیز دیگه ای اعتقاد دارین یا نه

اما لطفا برام ارزو و دعا کنین که به مرحله بعد المپیاد برسم. درسته هدف اصلیم مدال اوردن نبوده و میخواستم کلا کسب و کار و اصولش رو یاد بگیرم اما رسیدن به مرحله بعدی واقعا برام ارزشه

امروز

امروز روز نسبتا خوبی برام بود. صبح بلند شدم و یکم برای المپیاد خوندم و غروب خواهر گفت بریم دور دور؟ گفتم باشه و چیتان پیتان کردیم. بابا خواب بود. سوئیچو یواشکی برداشتیم و فرار کردیم.با بدبختی ماشینو از پارکینگ در اوردیم و موقع رفتن دیدم بابا داره از بالکن نگاه میکنه و حرص میخوره. یعنی اگه بابام تو یک کره دیگه هم باشه تا ما دست به ماشین بزنیم متوجه میشه

خلاصه رفتیم ناهار خوران و گفتیم برگردیم به دوران لاس و لوس با ملت. خواهر هم ازونجایی که من تو لاس زدن به شدت داغونم بهم سفارش کرد که تو فقط درباره کتاب با ملت پشت چراغ قرمز حرف نزن خودم میدونم چیکار کنم خلاصه یکم دور زدیم و بالا پایین کردیم که نزدیکای خونه متوجه شدیم یه سانتافه ای ازون بالا دنبالمونه. هی گیر داد هی ما بی محلی کردیم که اخر خواهر عصبانی شد و داد زد ما با ماشینای مدل پایین کورس نمیزاریم سانتافه ای!

قیافه من اون لحظهحالا خوبه ماشین خودمون X22بود. یه جوری هم گفت سانتافه ای انگار پیکانه :/ خلاصه دست از سرمون برداشت و رفت.( خواهر اهن پرست نیست چون نزدیک خونه بودیم نمیخواست دردسر شه و میخواست ردشون کنه برن)

افطاری رفتیم خونه خاله کوچیکه.به پسرخاله کوچیکم که11سالشه میگم روزه میگیری؟ گفت کله گنجشکی میگیرم. پسرخاله بزرگه گفت تا1میخوابه اذان ساعت1/5میشه روزشو باز میکنه 

چند وقت پیش یه کاریو بهم سپرده بودن منم چون دوسش نداشتم رفتم تو گروه استارتاپ گفتم کسی داوطلب نیست انجام بده؟ یه خانوم دکتر جوون بهمون اضافه شده بود و خیلی خوش ذوق بود گفت من انجام میدم. امشبم قرار بود ارائه بده.خودم یکم استرس داشتم و میترسیدم خراب کنه اما هی میگفتم بابا طرف 30وخورده ای سالشه از تو بهتر بلده.خلاصه قبل ارائه امشبش کلی باهاش حرف زدم و از تجربیاتم گفتم. خوبم ارائه داد انصافا. بعدش دیدم اومده پیام داده با کلی اموجی گریه که کارتونو خراب کردم و ناراحتم و اینا.تو دلم گفتم خدا زیادت کنه خانوم دکتر که انقدر افتاده ای و چون کار چندتا دانشجو رو به نظرت خراب کردی انقدر غصه میخوری. بعدم کلی قربون صدقش رفتم و گفتم خیلی هم خوب بود و ناراحت نباشه و تو گروهم بقیه اساتید ازش تشکر کردن و خیالش راحت شد و منم مدام تو ذهنم فکر میکردم بعدا چه شاخه هایی میتونم ازین خانوم دکتر بزنم و به چه کسایی میتونه وصلم کنه؟ دانشجوی سواستفاده گری ام و توش شکی نیست!

بعد دیدم اقای استارتاپ پیام داده مادی همه رزومه هاشونو فرستادن تو چرا نمیفرستی؟ یه عکس هم برای اقای گرافیستمون بفرست. منم کلی گشتم تو گالریم و دیدم همه عکسام بی حجابه و یا موهام از شال خیلی معلومه و به اقای گرافیست غر زدم. اقای گرافیست گفت تو بی حجاب بفرست من با حجابش میکنم. منم جدی رفتم دنبال بی حجابام بعد دیدم نه نود میشه بقیش و یکی از همون عکسای با حجابو فرستادم و گفت همین خیلی خوبه و غصه نخورم چون بقیه بچه ها عکساشون خیلی زشته. البته منظورش پسرا بود چون دخترا که همه داف ترین عکساشونو داده بودن.

خلاصه رفتم سراغ نوشتن رزومه دیدم ای وای که من هیچ رزومه کوفتی ای ندارم. به اقای استارتاپ گفتم رزومه بقیه بچه ها رو برام بفرسته ببینم چیا نوشتن دیدم همشون یه تومار نوشتن از چیزایی که من اسمشونم نمیتونم تلفظ کنم.  غمگین شدم و به اقای  استارتاپ گفتم اصلا من نمیخوام معرفی بشم.

اقای استارتاپم خندید و گفت بنویس رعیس دانشکده تغذیه !

حالا اینی که اقای استارتاپ گفت قضیه داره. ترم3 بودیم و من اون اوایل تو دانشگاه خیلی جلف بودم متاسفانه

یادمه اون روز یه شلوار مام کوتاه و مانتوی کوتاه سبز و جورابای قرمز کاکتوسی پام بود.موهامم از دوطرف بافته بودم و با کش قرمز بسته بودم. بعد اقای استارتاپ دانشجوی انصرافی بود و مال یه شهر خیلی مذهبی هم بود و کلا فکرش بسته بود. استاد داشت درس میداد که دیدیم اقای استارتاپ یهو اومد. کلاسای ما هم یه جوریه که اینور کلاس دخترا میشینن اونور پسرا. این یه قانون نانوشتست توی دانشکده ی پیرا و من تا حالا ندیدم تو هیچ کلاسی قاطی بشینن. اقای استارتاپم میتونست بره ردیف اخر پسرونه که جا بود بشینه یا ردیف اول دخترونه که خالی بود اما عهد اومد کنار من نشست و من و دوستام خیلی تعجب کردیم. بعد یه عادتی که من دارم اینه که خیلی پامو تکون میدم و اقای استارتاپم نمیتونست با اون جورابای مسخره من تمرکز کنه و بهم گفت لطفا پاتو تکون نده و منم عصبانی شدم و بیشتر پامو تکون دادم.

اخر کلاس که شد ما قرار بود یه نامه ای رو امضا کنیم و یکی از پسرا مخالفت میکرد. (اون موقع ما هنوز با دوست دختر ذلیل و برنزه دوست بودیم و اکیپ بودیم) با دوست دختر ذلیل و برنزه و فلفلی و قده بلنده و تپلی تصمیم گرفتیم بمونیم و این پسره رو مجاب کنیم که امضا کنه. خلاصه همه رفتن و اقای استارتاپ و این پسره و ما مونده بودیم. منم خیلی عصبانی بودم و رفتم درو بستم و سفت گرفتم که کسی نتونه بیاد و بره و به برنزه و دوست دختر ذلیل گفتم برن خفت گیری کنن خیلی قلدر بودم اون موقه ها اونام رفته بودن ته کلاس باهاش حرف بزنن و فلفلی و قد بلنده و تپلی ازینور داشتن میخندیدن منم از اینور کلاس هی داشتم داد و بیداد میکردم که اره شماها الین و بلین و اون پسره هم مظلوممممممم هیچی نمیگفت. این وسط اقای استارتاپم پشماش ریخته بود این دختر سلیطه عه کیه. اخرم طاقت نیاورد و گفت شما نماینده ترم 3 تغذیه این؟ که فلفلی پرید وسط و گفت نه ایشون رئیس دانشکده تغذیه هستن. منم در طی یک حرکت انتحاری از جلوی در رفتم کنار و بازش کردم و گفتم شما بفرمایید برین. خلاصه این شد که اقای استارتاپ فکر کردن من جنمشو دارم که باهاشون همکاری کنم و از همون موقع چند بار بهم پیشنهاد داده بود اما من چون فکر میکردم بی عرضه تر ازین حرفاست که ایده هاشو عملی کنه هی رد میکردم که 3ماه پیش دیدم اوهوع!!! این یه ذره بچه داره این همه استادو زیر دستش میچرخونه؟ که  دوباره اقای استارتاپ بهم گفت بیا و فلان بخشو بگیر دستت منم شکر خوردم و گفتم باشه .

خلاصه که یاداوری کردیم اون روز و بعد اقای استارتاپ خودش برام رزومه نوشت و فرستاد برای مسئول مربوطه.

این پست حاوی اشک و ناله است

صبح دلم خواست به خودم اسون بگیرم و تا ظهر خوابیدم. بعد بلند شدم و باقی مقالاتمو ترجمه کردم و به خواهرم گفتم بریم بیرون؟ گفت بریم. بدین ترتیب بعد از یک هفته از خونه بیرون رفتم و یکم قدم زدیم. زنگ زدم به اقای ع که سر راه برم لباسمو بگیرم و خلاص شم که دیدم میگه خونه نیست. تو راه برگشتنی ی سطل بستنی اندازه کلم برای خودم خریدم و تصمیم گرفتم به عنوان جایزه برای خودم همشو امشب نوش جون کنم.

بعد شام نشستم سر المپیاد که بابام صدام کرد و سر یه مسئله ای سرزنشم کرد. برخلاف خواهرم که همون موقع دعوا بغض میکنه و گریش میگیره من موقع دعوا یه بی اعصاب وحشی میشم و صدامو بلند میکنم و حق به جانب حرف میزنم اما بعدش میام تو اتاق و گریه میکنم. همیشه همینه، در برابر همه ادما همینجوری ام.

دلم گرفت و گریم بند نیومد و کل کتابم خیس شد.ازونجایی که اصرار داشتم درسمو تا قبل ساعت12شب تموم کنم خودمو مجبور کردم حین گریه کردن درس هم بخونم. مامان اومد تو اتاق و گفت چی شده جوجه گل من؟ گفتم برو از شوهرت بپرس. گفت از سرکار اومد خسته بود یه چی گفت. گفتم منم خستم مامان. همش به من میگین چیکار میکنی انقدر خودتو تو اتاق حبس کردی؟ ولی حاضر نیستین یه دقیقه بشینین حتی گوش کنین دارم چیکار میکنم. من خودمم دوست ندارم سرم همش تو این لپتاپ و گوشی کوفتی باشه. مجبورم. مجبوررررررر. گفت بابات دوست داره تو از زندگیت لذت ببری و استفاده بهتری ازعمر و جوونیت کنی. دلم میخواست از خودم دفاع کنم دلم میخواست خیلی چیزا بهش بگم ولی فقط گریه کردم. اصلا دست خودمم نبود.گفت اینجوری هق هق نکن قلبت درد میگیره.خب بگو دردت چیه؟ خودمم نمیدونستم. فقط میدونستم خسته شده بودم.

تازه گریم بند اومده بود که توی گروه که خانوم دکتر و اقای دکتر بودن با اقای استارتاپ حرفم شد سر ایده ی مسخرش و نتونستم دفاع کنم از نظرم فقط چون من بلد نبودم سفسطه بچینم و حرفای قلمبه سلمبه بزنم نه چون حق با اون بود و حس کردم پیش استادامون سطحی نگر جلوه داده شدم.  باز نشستم یه دل سیر گریه کردم و چشمام قد نخود شد. حس کردم سقف اتاقم دو متر اومده پایینتر و روی سرم سنگینی میکنه. ارزو کردم کاش بچه بودم. مامان گفت دوست  داری برات وقت مشاوره بگیرم؟ دوست نداشتم. نغمه هم یه ماه پیش برام وقت مشاوره گرفت و من نرفتم. اقای ع هم خواست بگیره و نزاشتم.  پذیرش اینکه بقیه فکر میکنن من عوض شدم و اون دختر مست و ملنگ و شاد قبلی نیستم سخت بود. اینکه ادم خیلی شاد و بیخیال قبل نبودم دلیل نمیشد ادم غمگین الان باشم. فقط همه چیو یکم جدی تر گرفته بودم. همین.

وسط نوشتن این پست بابام اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم و گفت لپتاپت میسوزه روش گریه میکنی. بعد من فکر کردم اگه بابا بودم برای دلجویی از دخترم جمله ی دیگه ای به کار میبردم!

روز دلگیری بود. منم همچنان بیخودی دارم گریه میکنم و بستنیمو میخورم.