میخواستم امشب چیزی ننویسم اما دیدم خوابم نمیبره گفتم بیام یکم حرف بزنم لاقل.
یه چیزی درمورد اقای استارتاپ وجود داره که تا الان به شما نگفتم و اونم اینه که به اندازه ای که کمکت میکنه دهنتم سرویس میکنه از بس ازت کار میکشه. یعنی بر اساس نوشته های قبلیم فکر نکنین که مفتی مفتی انقدر هوامونو داره، خیرررررررر!!!!!!!! اقا پیام دادن که تقسیم وظایفو خوب بین بچه ها انجام نمیدم و ددلاین های خوبی براشون مشخص نکردم. بعدم گفتن اخر ماه جلسه میزاری و باید هرکودوم از روابط عمومی که شامل من هم میشه بیان توضیح بدن دقیقا تو این ماه چه غلطی کردیم و من میتونم کامل تصور کنم موقع کار چقدر میتونه جدی و بی شوخی باشه و منو بترسونه. خلاصه که به استرس المپیاد و پروژه، استرس اخر ماه کوفتی هم اضافه شد.
فردا دقیقا میشه یک هفته که پیرهنم دست اقای ع و من هنوز نرفتم بگیرم. امشب پیام داد نمیخوای بیای بگیریش؟اگه دوست دخترم بیاد خونم لباس دخترونه ببینه چی میگه؟ گفتم والا خونه تو همه بچه ها یه دست لباس و مسواک دارن دوست دخترت فقط با یکی طرف نیست.بعدشم کی با تو دوست میشه؟
دیدم حوصله شوخی نداره. گفتم چیشده باز؟ و شروع شد!!!!!! یه چیزی توی پسرا وجود داره که به شدت منو ترن اف میکنه. البته دختر و پسر نداره کلا این قضیه به شدت ترن افه برای من. و دقیقا همین ویژگی رو اقای ع داره. هروقت ناراحته شاعر میشه و به جای اینکه مشکلشو واضح بگه ناله های احساسی و بچگونه میکنه و من بیشتر خندم میگیره تا حس همدردی. اگه شما فکر میکنین من ادم ظالم و دل سنگی هستم باید بگم که هیچ وقت کسی بهتون پیام نداده دلم بارون میخواد،من سخت ترین مشکلاتمو توی زندانی نگه داشتم به اسم ذهنم! یا مثلا نگفته من خودمو پشت حصاری از دردها پیدا پنهون کردم، تموم چراغای خونه رو خاموش کردم و تاریکی منو میبلعه! گاددددد اینا واسه فیلما و کتابا خوبه نه وقتی داری با یه ادم واقعی حرف میزنی!
واقعا با چسناله شنیدن و گریه کردن ملت پیشم چخ دختر و پسر مشکلی ندارم ولی این مدلیش خیلی غیر قابل تحمله برام.
امروز مامان باز بحث خواستگارای خواهرم رو پیش کشید وگفت تقصیر منه که خواهرم همشون رو رد میکنم و مسیر زندگی ما با هم فرق داره و اگه من میخوام همش سرم تو درس و کتاب باشه، انقدر نرم ارایشگاه که صورتم پر مو بشه، رو همه یه عیب بزارم و فکر کنم همه بچن و من بزرگ، نباید روی افکار خواهرمم اثر بزارم و اونم مثل خودم کنم. منم گفتم چشم حالا به منم بگین کی دوباره اومده؟ گفت همون بانکیه دوباره پیام داده. یه نگاه به خواهر بزرگه انداختم ببینم عکس العملش چیه و خواستم جیغ جیغ کنم دیدم نه اونم ساکته. بعد یکم منطقی فکر کردم دیدم حق داره. درسته هنوز24سالش بود اما خب ما خیلی با هم فرق داشتیم. اون همه چیش مشخص بود.مسیر زندگیش، شغلش، ایندش،... و اینکه 90درصد هم کلاسی های دانشگاهش هم تا الان ازدواج کرده بودن و دوست صمیمیشم دیشب عقد کرده بود. (حالا بماند که نامزد دوست صمیمی اول از خواهرم خوشش میومده و خواهرم ازش بدش میومد ولی خب بعد فهمید اونقدرام بد نیست) به طرز عجیبی خونواده تو اینجور مواقع رو حرف من حساب باز میکنین با اینکه بچه کوچیکتره ام. گفتم خب اشکال نداره که به نظر منم بگین بیاد حالا برن هم ببینن شاید خواهر خوشش اومد. مامان خوشحال شدو گفت فردا پیام میدم بهشون.
دلم میخواست گریه کنم بگم اون لیاقتشو داره که عاشق کسی بشه و بعد ازدواج کنه. اون هنوز سنش کمه و کلی فرصت داره و هیشکی لیاقتشو نداره ولی هیچی نگفتم.
دم غروبی خواهرجونم اومد رو تختم کنارم دراز کشید و درد و دل کرد. گفت من به جز تو هیچ کسی رو ندارم. تو هم که همش سرت تو درس و کتابه. بغلش کردم و باز دلم گرفت که چرا انقدر وقتم پره که نمیتونم برای خونوادم وقت بزارم. یه چیزیو فهمیدم. اونم اینکه هرچقدرم با خواهرت راحت باشی وقتی بحث ازدواج یکیتون باشه نمیتونین راحت دربارش با هم حرف بزنین چون هر حرفی میتونه در اینده به این جمله ختم بشه که "تو گفتی، تو نزاشتی، یا تو باعث شدی" پس خفه شدم.
امروز بعد چیزی نزدیک به یک هفته از خونه بیرون رفتم.اونم نه برای تفریح. رفتم تا سرکوچه از ATM یه پولیو واریز کنم و هوا انقدر خوب بود ، انقدر دیت گونه بود حد نداشت. اومدم خونه و به قد بلنده پیام دادم یه دلم یه دیت خفن میخواد . بعدقد بلنده گفت مثلا وسط دیت به طرفت بگی اقا جون داریم به تایم خوندن المپیاد من نزدیک میشیم من باید برم، یا مثلا بهش بگی 1شب به بعد پیام بده چون قبلش من دارم مقاله ترجمه میکنم. بگی نمیزارم تا دو سه ماه دست هم بهم بزنی چون یه جور فوبیای عجیب غریب نسبت به پسرا دارم و ممکنه بترسم. بگی نمیتونم تا بعد ده شب بیرون باشم چون مامانم نمیزاره.
اعصابم خورد شد و پیامشو بی جواب گذاشتم. شوخی کرده بود اما بهم برخورده بود. حقیقتش این بود که حرفاش تا حدودی واقعیت داشت اما اینم میدونستم که من برای کسی که دوسش داشته باشم هم زمان دارم و هم قانون ندارم و اگه تا الان اینجوری بوده دلیلش این بوده که کسیو دوست نداشتم.
بعد یهو جدی فکر کردم خدایا من چرا از هیشکی خوشم نمیاد؟ چرا هیشکیو از ته قلبم دوست ندارم؟ شاید اصلا مشکل از منه؟ چرا هیچکس وجود نداره که حتی بخوام بدستش بیارم؟ حتی بعضی اوقات وقتی میبینم دو نفر همو خیلی دوست دارن همش از خودم میپرسم واقعیه؟ فیلم بازی نمیکنن؟ واسه سواستفاده از هم نیست؟
خوبیش اینه که مطمئنم لز نیستم لاقل!
اگه میخواین بدونین تفریحات بچه مثبت و درسخونا چجوریه باید یه داستان لوس رو براتون تعریف کنم از خودمون. امشب وبینار داشتیم با اقای مدیر استارتاپ. پیام داد بهم که مادی برو ببین چه اهنگی گذاشتم پس زمینه ی وبینار(وبینار هنوز شروع نشده بود) رفتم دیدم یه اهنگ سنتی قشنگ گذاشته. گفتم این چیه باید مازندرانی بزاری قشنگ جیگر مردم حال بیاد! اقای مدیر استارتاپم گفت ادمینت میکنم خودت بزاری. بدین ترتیب من ادمین شدم و اهنگ شلوار پلنگی رو توی وبیناری که سه تا از اساتیدمون بودن پلی کردم و ماها کلی حس خفن و کول بودن کردیم یکی نیست بگه ملت میرن گل میکشن حس خفنی بشون دست میده شما چندتا بچه مثبت با پخش شلوار پلنگی کلی هیجانی میشین؟
دیشبم تاساعت 5صبح بیدار بودم داشتم مقاله میخوندم. دنبال پرسشنامه ی یه مقاله چرت و پرت بودم و اسم پرسشنامه جلو چشمم بود و فکر میکردم این اسم یه اصطلاح پزشکیهدست اخر ساعت 5صبح دیدم یکی از دانشجوهای دکترا و منتورینگای مقاله نویسی بیداره و فرصتو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم این پرسشنامه لعنتی کجاعه که من کور نمبینیمش؟ اونم گفت ایناهاش بچه جون و منم برای اینکه به استادمون نشون بدم خیلی دانشجوی پرتلاشی ام و لیاقتشو دارم که مجری طرح بشم سریع رفتم به خانوم دکتر پیام دادم و آه و ناله کردم که اره خانوم دکتر من برات پرسشنامه رو پیدا کردم و بیا و ببین.بعدم رفتم تو گروه بچه هایی که قراره باهم مقاله بنویسیم و خانوم دکترم هستن یه سخنرانی کردم که دقیقا چه غلطی کردم که این پرسشنامه پیدا شد و یکم خودمو نشون دادم که بعدا اگه مجری طرح شدم نیان بگن پارتی بازی بوده و خانوم دکتر و من باهم دوست بودیم.
امروزم با اقای استارتاپ حرف میزدم گفت از اذر مدارکمون رو میفرستیم برای ترجمه و ازین داستانا ، چون تو از هممون جلوتری احتمالا میگیم اولین نفر کارای تو رو انجام بدن. بهش گفتم حاجیییییییییی نمیشه که. من هیچ رزومه ای ندارم! نه مقاله ای نه ایلتسی نه چیزی! گفت مقاله رو که اوکیش میکنیم(اینجا بود که من خوشحال شدم چون فکر کردم منظورش اینه مرامی تو یکی از مقالات خودم اسمتو میارم. بعد دیدم نه منظورش اینه حالا خودتم یه تکونی به خودت بده منم کمک میکنم
) گفتم با اینا که بهمون فاند نمیدن میدن؟ گفت ریکامندیشن لتر دختر جون. ریکامندیشن!!!!! گفتم کی مینویسه برام؟ استادای چلغوز رشته خودمون؟ (تو رشتمون استادای خوب زیادن اما دانشگاهمون استادای رشتمون داغونن) گفت تو نگران نباش خانوم دکتر مینویسه.یکم دل دل کردم بگم کی به حرف خانوم دکتر گوش میکنه اصلا؟ که ذهنمو خوند و گفت خانوم دکترو دست کم گرفتی؟ اچ ایندکس استادای کاناده 6-8عه اچ ایندکسه خانوم دکتر20عه. حالا چون خاکیه و با منو تو خودمونیه دلیل نمیشه خفن نباشه! منم در نطفه خفه شدم و سریع خدافزی کردم و یادم اومد خانوم دکتر تو گروه گفته بود یکی مدال برنز المپیاد اموزش پزشکیو برام پیدا کنه منم با سرعت نور رفتم مدال اور برنزم نه ، نقره رو براش پیدا کردم و گفتم بفرما استاد جون
خانوم دکترم کلی قلب و بوس برام فرستاد و گفت کارت درسته مادی جون
خلاصه که تو ذهنم اومد دوماه دیگه برای مصاحبه با بیمارای سلیاک خودم برم مرکز گوارش و یکسره جلو چشمش باشم که قشنگگگ منو یادش بمونه که تابستونم یه سواستفاده از روابط و ضوابط کنم و توی کلینیک همکارای خانوم دکتر مشغول به کاراموزی بشم که اگه بنا به هر دلیلی نشد که اپلای کنیم یه چار تا چیز بلد باشم که بلافاصله بعد فارغ تحصیلی بابا رو مجبور کنم برام مطب بخره.
بعدش دوباره نشستم سر المپیاد و یکم خوندم که یهو گریم گرفت و اعصابم خورد شد که چرا من باید انقدر سختی بکشم و ماتحتم صاف بشه از پشت لپتاپ نشستن، اونوقت یکی مثل اقای پی پی و امثالش یه بشکن بزنن اونور دنیا باشن تازه تهشم هیچکس نمیگه چجوری به اینجا رسیدی و اون تلاشه این وسط گم میشه! یا مثلا اقای استارتاپ از 15سالگی کار کنه و درس بخونه که دستش تو جیب باباش نباشه بعد اونوقت یکی مثل دوست پسر خانوم فلفلی بیاد بگه من پسر مستقلی ام و وقتی من ازش میپرسم مگه کار میکنی؟ جوابمو بده که نه بابام گفته اجازه نداری کار کنی تو درستو بخون من ماهی n ملیون بهت میدم. خب کتفم تو استقلالت پسر! این چجور استقلالیه اخه؟
خلاصه گریه کردم و بعد یکم به خودم نهیب زدم الان وقت ضعیف شدن نیست حوصله نداری المپیاد بخونی گورتو گم کن مقاله ترجمه کن که وقت برای گریه زیاده.
یه خبر حرص در ار کوچیکم بگم این وسط و بعدم برم ادامه ترجمه مقاله
دوستم هم رشته منه تو شیراز درس میخونه و یکسالم از من پایینتره قراره این هفته برن واکسن بزنن اونوقت استاد چسمغز ما بهش میگیم استاد ما کادر درمانیم ماهم واکسن میخوایم. میگه فعلا که تو خونه این!
اقا منم واکسن میخام واکسسسسسسسسسن
من واقعا ناراحت میشم یه سریا واکسن میزنن بعد میان باهاش استوری میزنن اخه یعنی چی؟! منم واکسن میخوام خب مگه همه کادر درمان نیستیم؟ اونا نشستن تو خونه ماهم نشستیم تو خونه دیگه چه فرقی میکنه؟!
یکی مثل اقای ع هم که اینترنه و بهش میگن بیا واکسن بزن، اقا ناز میکنه که نه معلوم نیست واکسنتون چیه تا الان زنده موندم بعدشم زنده میمونم! تازه ماسکم نمیزنه گفتم اقای ع، اینو بگم تا یادم نرفته. رفتم یه دقیقه توعیترمو چک کنم دیدم اولین توعیت، توعیت اقای ع هست با این مضمون که "فلانی بهم گفته اگه دوسش داری باید براش صبر کنی پس صبر میکنم." خیلی سعی کردم توهم نزنم و فکر نکنم که منو میگه ولی اقای ع قبلا ازین توئیتا نمیزد و فکر میکنه من دیگه توئیتر نمیام. که درواقع درستم فکر میکنه ولی کاملا اتفاقی بود. هنوز نرفتم لباسمو ازش بگیرم. احتمالا فردا خودمو مجبور میکنم برم بگیرم و خلاص شم.
حالا ازینا بگذریم.شبی که مهمونی بودم اقای مدیر استارتاپمون 3بار بهم زنگ زده بود و یه
بارم پیام داده بود که کجام و نگرانم شده. منم مطمئن بودم که نگران من نیست و
نگران اینه که کاراش عقب بیوفته و جواب ندادم. فرداش انلاین شدم و دیدم توی اینستا
و تلگرام و واتساپ بم پیام داده و گفته نگرانم. کار ما انلاین بود و من تنها عضو
گروه بودم که کارمو درست و به موقع انجام میدادم. پیاماشو زود سین میکردم و
مثل بقیه خودشیرینای گروه فقط نمیگفتم همکاری با اعضا رو دوست دارم و از کارم لذت
میبرم درحالیکه برای هرکاری که بهم محول میشد کلی تنبلی بکنم!
حقیقتش این بود که
من لذتم نمیبردم. فقط یه چیزی بود که باید انجامش میدادم و به دردم میخورد. بهم
ثابت شده بود اقای مدیر جوریه که اگه ببینه داری تلاش میکنی با خودش تورو بالا
میکشه و میدونستم با چه ادمای خفنی ارتباط داره و منم همین ارتباطا و Recommendation letter رو
میخواستم. گفتم بهش
خوبم و کارامو انجام دادم و نگران نباشه. گفت واسه کارا پیام ندادم حس کردم از من
ناراحتی، چرا به خودم نگفتی؟! چیزی شده؟ من حرف بدی زدم؟! نمیفهمیدم چی میگه و
گفتم چیزی نشده که، چرا اینطوری فکر میکنی؟ چیزی نگفت و فقط پرسید چیزی لازم
نداری؟ میخواستم بگم پولمو میخام. هزینه زحماتمو میخوام و دیگه نمیتونم تا چند ماه
دیگه صبر کنم.
(حالا به پولشم احتیاج ندرام ولی اینکه چندماه مفت کار کنی هم انگیزتو ازت میگیره) ولی میدونستم خودشم تا الان چقدر ضرر کرده و فقط درباره ی سینتکس و
مچ های سرچم ازش پرسیدم. دیشب دوتایی با یه مشاور اپلای جلسه گذاشتیم. قرار شد
باهامون همکاری کنه و از مرداد فعالیتمون رو شروع کنیم. بعدشم اقای مدیر استارتاپ
گفت اینو به هیچکس نگو اما قراره تورو مسئول اپلای کنیم. میخواستم جیغ بزنم که من
نمیتونم مسئول بخش اپلای بشم و برای همه ،زمینه ی مهاجرت و اپلای و فاند رو جور
کنم اما خودم بشینم اینجا فقط نگاهشون کنم! اما وقتی گفت قراره همه چی حساب شده
باشه و درصدی سود ببری صدام در نطفه خفه شد.
یه حساب سرانگشتی کردم دیدم اگه همه چی خوب
پیش بره ایشالا میتونم تابستون با روزی 2ساعت کار ماهی یکی دوتومن دربیارم و
اگه کارمون بگیره میتونه تا 4تومنم بره. بد نبود. هرچند به این راحتیام نیست و مطمئنم قراره دهنم
کلی سرویس بشه اما تو دراز مدت جواب میده.
حالا یه چیز جالبتر! تپلی چند شب پیش که هنوز نرفته بود شهر خودشون با وجود اینکه ندانم گراعه و اعتقاد نداره برای افطاری منو دعوت کرده بود خونش. که دوتایی از ساعت 5غروب تا 6 صبح فقط حرف زدیم و غیبت کردیم. تپلی غصه میخورد که چند ماه دیگه قراره که دوست پسرش بیاد خواستگاری و همه چیو رسمی کنن بعدم برن امریکا چون اقای دوست پسر بلخره اینوایت شده بودن. و احتمالا برای اینکه اقامت دائم بتونن بگیرن مجبور باشن تا6سال حدودا همونجا باشن و برنگردن و تپلی غمگین بود که توی این اوضاع کرونا نمیتونه لاقل یه مجلس عروسی مفصل بگیره و از همه درست سرمون خدافظی کنه. من یه لحظه انقدر بغضی شده بودم که اصلا زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چجوری بهش دلداری بدم.. گفتم تپلی جدی ما انقدر بزرگ شدیم که عروسی کنیم؟! تپلی خندید و گفت تو نه اما من اره! منم یه انگشت محترمی بهش نشون دادم و به چیزهای خوب دعوتش کردم
.ولی بعدش فکر کردم حق با تپلیه. تپلی 25سالش بود و من22. اون با سیاستی که داشت میتونست کامل یه زندگیو بچرخونه اما من هنوز همه رو خوب میدیدم و نمیتونستم از حق خودم دفاع کنم. از همه ی اینا گذشته من دوست پسر مودب و مهربون قد بلند دانشجوی پی اچ دی فلان رشته ی فلان دانشگاه امریکا نداشتم
دیشب داشتم با تپلی صحبت میکردم که یهو ازش پرسیدم تپلی تو چجوری با همسر اینده اشنا شدی؟ و در کمال برگ ریزون گفت وبلاگ! :/ گفتم تپلی تو این همه مدت وبلاگ داشتی و به من که دوست صمیمیتم نگفتی؟ گفت خیلی خصوصیه و دیدم حق داره منم ادرس وبلاگمو به هیچ اشنایی ندادم و نمیدم.
ازون موقع تا الان هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر پشمام میریزه که چجوری میشه دونفر یکی شمال یکی غرب ایران تو وبلاگ با هم اشنا شن بعد ازدواجم بکنن! برای من خیلی عجیب و نشدنی به نظر میاد. دلم میخواد برم به این مردک شکم گنده ی اصغر ساختمون روبرویی که از پشت پرده ی بالکنش همش داره اتاق منو دید میزنه هم بگم ماجرا رو بلکه پشمای اونم بریزه و لاقل منظره برام قابل تحمل بشه!
خب شما چه خبر؟ میبینم که بازدید وبلاگم 130عه اما صدای کسی در نمیاد؟ نکنه الکیه؟!
بیاین یکم سبزی پاک کنم که خیلی حرصی ام.
ما تو کلاسمون از ترم یک یه اکیپ 7نفره بودیم.3تا پسر و 4تا دختر. پسرا (سید و برنزه و دوست دختر ذلیل) دخترا(من، قد بلندمون که ارومه و سرش تو کار خودشه همیشه، فلفلی که سرتقمونه و جواب همه رو میده و حق هممون رو میگیره، تپلی که من خیلی ازش با سیاست بودن رو یاد گرفتم این سه سال)
سید که همون ترم دو ازمون جدا شد چون با برنزه و دوست دختر ذلیل دعواش شد. برنزه و دوست دختر ذلیلم خودمون انداختیم بیرون چون اوضاع داشت از کنترلمون خارج میشد و یه سریا این وسط دوست دختر دوست پسر شدن و کات کردن و خلاصه از همین اتفاقای مسخره ی دوستی که کل اکیپو بهم میزنه.
موندیم ما4تا دختر که همه جا باهم بودیم و هستیم و با وجود دعوا و حسادت ها و حرف و حدیثا تهش بازم همیشه با همیم و هوای همو داریم.
این قسمت میخوام درباره ی فلفلی حرف بزنم.
فلفلی همیشه یه سری از اخلاقاش رو اعصاب من بوده. کلا درمورد هرسه تامون یکم حسوده. (شاید بیشتر از یکم) یه مثال بزنم شما عمق فاجعه رو درک کنین! اون موقع ها که من با اقای پی پی اشنا شده بودم یعنی یکسالو خورده ای پیش، همون موقع ها قد بلنده و تپلی و فلفلی هم دوست پسر دار شدن یه بار سه تایی نشسته بودیم تو کافه پاتوقمون و من داشتم یکی از رفتارای روی مخ اقای پی پی رو برای بچه ها میگفتم. قبلش تا اون موقع هیچوقت چیز بدی دربارش نگفته بودم و بچه ها هم تا حالا ندیده بودنش که نظر بدن. اینجور مواقع اگه من باشم سریع درباره ی اون ادم قضاوت نمیکنم و سعی میکنم دوستمو به مدارا دعوت کنم کاری که تپلی و قد بلنده کردن اما فلفلی چی گفت؟! گفت ببین مادی اون به دردت نمیخوره اصلا. کیارش(گارسون کافه ای که توش بودیم و دوست فلفلی) ازت خوشش میاد. خیلی هم پسر خوبیه. بیا برو با اون دوست شو
یه مسئله ای توی اینجور مواقع وجود داره به اسم توهم روشن فکری! توهم روشن فکری اینجوریه که شما فکر میکنی هر ادمی اگه بخواد برای خودش پارتنر انتخاب کنه تنها معیارش باید اخلاق باشه! نه خونواده مهمه، نه ظاهر، نه پول، نه تحصیلات! همین که خوب باشه کافیه و اگه کسی معیاری غیر از اینا داشته باشه یا اهن پرسته یا ظاهربین یا اینکه اون بیچاره اصلا چه گناهی کرده که تو همچین خونواده ای بدنیا اومده!؟
من اما هیچوقت معیارام برا یانتخاب پارتنر تاپیست ادما نبوده. نه چون خودمو لایق تاپ ترینا نمیدونم، چون دلم میخواست برای این تاپ شدنه تلاش باشه و باهم بهش برسیم و اختلاف طبقاتی به اون صورت نباشه. دوست داشتم لاقل پارتنرم در سطح من و خونوادم باشه و پایینتر نباشه و این توقع کاملا به جاییه!
حالا ادمای مبتلا به توهم روشن فکری چجوری ان؟ اصلا درست نیست اینو بگم ولی خونواده ی فلفلی از نظر تحصیلات، مادیات، فرهنگ و چیزای دیگه از خونواده ی من پایین ترن.یکسال و نیم پیش یه روز منو قدبلنده و تپلی تو سرویس بودیم که فلفلی زنگ زد و گفت یه جنسیس روبروی دانشکده ی پیرا پارک کرده. و قول میده که صاحبشو پیدا میکنه و دوست دخترش میشه! و خب همینم شد و هنوزم با همن. به نظرتون روز اول با دیدن ماشین اون ادم به اخلاقیاتش پی برد؟! خیرررررر. گرفتین منظورمو؟
حالا با اینا کار ندارم چون حتی به نظرم هیچ اشکالی نداره یکی معیارش پول باشه اصلا به ما چه؟ ولی دیگه برای بقیه نسخه نپیچ و سرزنششون نکن دوست عزیز!
حالا اینو گفتم تا یه چیز کلی دستتون بیاد و بدونین فلفلی چجوریه. دوست پسر فلفلی هم که من بهش میگم پولدار بی مخ همیشه منو یاد اقای پی پی میندازه. قضیه ازونجا شروع شد که خانم پ به من گفت دنبال همخونه میگرده و اگه کسیو میشناسم بهش معرفی کنم. منم چون میدونستم فلفلی از خوابگاه خسته شده بهش گفتم و گفتم خانم پ گفته پسر نیاریم تو خونه چون همسایه روبرویی اشناشونه و براش بد میشه. تا اینجای کار اوکی بود که فلفلی بهم وویس داد و با یه لحن پررویی بهم گفت ببین مادی الان دیگه اقای پولدار بی مخ یه جورایی نامزد من حساب میشه و همه خونوادم به جز بابام میدونن! پس نباید کسی با این قضیه مشکلی داشته باشه.
خیلی تو دهنم اومد بگم فلفلی جون شما از ترم یک تا الان هر پنج باری که رل زدی همه خونوادت به جز بابات میدونستن. پس همشون نامزدت بودن؟
تازه خونواده ی اقای پولدار بی مخ که هیچی نمیدونن این چجور نامزدیه؟ ولی دلم نیومد تو ذوقش بزنم و گفتم فکر کنم شرایطتون بهم نمیخوره. از یه طرفم میدونستم اونقدر توهمیه که هرچی بگم فکر میکنه من حسودیم میشه چون تنهام و همشون تو رابطن درحالیکه من اگه میخواستم معیارای اونو داشته باشم اقای پی پی خدابیامرز میتونست جدواباد اقای پولدار بی مخو بخره و ازاد کنه. تازه اونکه قشنگ اماده بود بیاد همه چیو رسمی کنه نه مثل خونواده ی اقای بی مخ پولدار که اصلا حاضر نیستن فلفلی دوست معمولی پسرشون باشه. خلاصه که به خاطر لحنش و طرز بیانش کلی حرص خوردم و سکوت کردم.
فقط امیدوارم اون روز نرسه که خودش به این حرفش بخنده
یکی از اعضای خونواده اقای پی پی اطلاعاتی بود. نه یک اطلاعاتی ساده. بلکه ازونا که لندکروز پلاک قرمز سوار میشن. نکته ای که تو کل داستان وجود داشت و من همیشه میدونستم ولی بهش بی اعتنایی میکردم (چون جوری باورم شده بود اقای پی پی منو دوست داره که حتی اگه خونوداشو بکشمم بازم چیزی از علاقش بهم کم نمیشه!!!!من دختر خیلی احمقی نبودم. اون پسر خیلی زرنگی بود) این بود که اقای پی پی میتونست با یه اشاره دودمان منو به باد بده.
پیام داده بود که اگه جوابشو ندم خواهرمو از کار برکنار میکنه. (خواهرم اون موقع استخدام ازمایشی بود و هنوز رسمی نشده بود) چند دقیقه قلبم ایستاد و ارزو کردم کاش مرده باشم. میدونستم نباید از خودم ضعف نشون بدم چون در اون صورت خواسته هاش بیشتر میشد. به هیچکودوم از اعضای خونواده چیزی نگفتم. میدونستم اونجوری همه چی بدتر میشه و مطمئن بودم خونواده ی اقای پی پی هم هنوز چیزی نمیدونن. زنگ زدم به خانوم گربه.(صمیمی ترین دوستم که بعدا دربارش مفصلا حرف میزنم.) دوماد خانوم گربه ارتباطاتش خیلی وسیع بود و بهم گفت با دومادشون حرف میزنه و نگران نباشم. این وسط اقای پی پی هم هرروز تهدید میکرد و من از استرس روزی هزار بار سکته میکردم. اقای پی پی میدونست من چقدر خواهرمو دوست دارم. میتونست خودمو تهدید کنه اما اینکارو نکرد. میخواست دقیقا از همونجایی بهم بزنه که دردش هیچوقت خوب نشه. بلخره با خانوم گربه یه نقشه کشیدیم. توضیحاتش خیلی مفصله اما تو اون یه هفته من بدترین روزای عمرمو تجربه کردم. فکر میکردم همه چی تموم شده... یه ماه بعدش پیام داد که مطمئنه من یه روزی بهش برمیگردم. گفت اون دوران که من همش میگفتم رابطمون غیر واقعیه انتقالی گرفته و اومده دانشگاه ما و میخواسته منو سورپرایز کنه سر فرصت. گفت یه روزی اگه با چندتا بچه هم برگردم پیشش بازم براش همون ادم قبلم. من فقط براش ارزوی موفقیت کردم . از ته دلم خواستم اونقدر خوشبخت بشه که منو دیگه یادش نیاد.
تا سه ماه پیش هر چند وقت به یه بهونه ای بهم پیام میداد و درباره دانشگاه میپرسید و منم دیر و سرد جواب میدادم. ازون به بعد دیگه نمیتونم به کسی راحت اعتماد کنم.
اما تو کل جریان داستان یه سوالی همیشه برام مطرح بود. اونم اینکه همچین ادمی چرا به من گیر داده بود درحالیکه میتونست هزارتا بهتر از منم پیدا کنه؟! بحث کمبود اعتماد به نفس من نیست که این سوالو میپرسم. بحث واقع بینیه.