کارام زیاد شده.خیلی وقته که اینجوریه. مامانم میگه انقدر به خودت فشار نیار پیر میشی. منم دلم نمیخواد پیر بشم اما نمیتونم دست رو دست بزارم و بگم خب نمیشه که نشه!
بچه هایی مثل من تو خونواده هایی مثل خونواده ی من مجبورن پیربشن. ماها نه اونقدر پولداریم که راحت بتونیم اپلای کنیم و نگران هزینه ها نباشیم و بگیم بابام داره، وظیفشه بده! نه اونقدر بی پولیم که به طور کامل بیخیال فرایند اپلای و مهاجرت بشیم و بگیم خب نمیشه دیگه. بچسب به همین زندگی ایرانت و ارزوهاتو ببر تو گور. نه!!! ما ازون خونواده هاییم که تو فرایند رفتنمون خونواده زیر سنگینی هزینه ها کمر خم میکنن و رفتنمون با عذاب وجدان و حس گند حق خوریه سایر اعضای خونوادست و موندمون با حس اگه تلاش میکردم میتونستم برم و یه حسرت طولانی برای باقی عمره!
همین الان که دارم مینویسم استرس دوتا مقاله ی دیگه ای که باید بخونم، جلسه ای که با یک مشاور اپلای به کانادا دارم، جلسه ی دیگه ای که با استادم دارم داره منو میکشه. مامانم قبلاها میگفت غصه نخور ایشالا یه ادم خوب میاد تو زندگیت که هدفاتون مشابه هم باشه و باهم مهاجرت میکنین و میرین. (احتمالا منظورش این بود که اونقدر پولدار باشه که تو دیگه غصه پولشو نخوری) بعد دعاش گرفت و من با اشغال ترین ادم دنیا اشنا شدم. (اشغال ترین ادم دنیا همونیه که تو پستای قبلی بهش اشاره کردم و گفتم اتفاق بد گذشته ی من بوده. برای اینکه قاطی نکنین اسمشو میزاریم پی پی
) اوایل کرونا بود که من با اقای پی پی اشنا شدم. دورادور میشناختمش. دانشجوی انتقالی پزشکی خارج از کشور بود. من ازش متنفر بودم. از همه ی انتقالی ها متنفر بودم و هستم. ولی خب حس دو طرفه ای نبود و متاسفانه از من خوشش اومده بود. اشتباه کردم و وارد رابطه شدم. گول نخوردم ،خودم خودمو گول زدم. وضع مالیشون خیلی خوب بود. 4تا بچه بودن و همگی دکتر. مامان باباششم تحصیلات عالی داشتن و توی شهر شناخته شده بودن. دوستمم داشت. نه فقط خودش، بلکه خونوادشم منو میشناختن و دوست داشتن زودتر بیان و همه چیو رسمی کنن. خواهرشو شوهرش قرار بود همین تابستون برن المان و اقای پی پی میگفت اونا که برن و کاراشون اوکی شه سال بعدش برای خودمون دوتا اقدام میکنم. من خوشحال بودم و فکر میکردم خوشبختی بهم رو کرده. یه روز نشستم پیش مامانم و از سیر تا پیازو براش تعریف کردم. خوشحال شد. هرمادری هم که بود خوشحال میشد. گفتم مامان اما بهش هیچ حسی ندارم. گفت طبیعیه باید بیشتر همو ببینین. (اقای پی پی شون توی یک شهر دیگه بودن اما خب فاصلشون زیاد نبود) گفتم مامان همون باری که همو دیدیم میخواست دستمو بگیره هم من چندشم میشد! (نزاشته بودم دستمو دوباره بگیره ولی یادمه به قدری تحملش برام سخت بود که زنگ زده بودم دوستم بیاد و به یه بهونه ای منو نجات بده) این که دیگه طبیعی نیست. گفت یکم به خودت زمان بده. دادم.... شد 6ماه و من هنوز حسی نداشتم. حتی وابستگی هم نبود و من خودمو قانع میکردم که طبیعیه. یه روز گفت مامانم گفته عید بیایم خواستگاری. به قدری شوکه شده بودم که به گوشام شک کردم. یه لحظه خودمو جای همسرش تصور کردم و همونجا فهمیدم این رابطه باید تموم بشه. از همون اول اشناییمون بهش گفته بودم که من فقط21سالمه و انقدر درباره ی ازدواج حرف نزنه. گفته بودم هموخوب نمیشناسیم و چون یه جورایی لانگ دیستنسیم همه چی برام غیر واقعیه و به رابطمون به چشم اشنایی نگاه میکنم اما اون همیشه برای خودش خیال پردازی میکرد. به طور قطع گفتم نه و گفت باشه. ولی دل من سیاه شده بود. مطمئن بودم نمیخوامش و فقط نمیدونستم چطوری تمومش کنم. تازه رفتارای احمقانه و بچگونش به چشمم میومد و بیشتر چندشم میشد. این ادم شاید تو خونواده ای بود که همه تحصیل کرده بودند اما هیچکودوم چیزی نمیفهمیدن. همشون یه مشت عقده ای بودن که فکر میکردن به واسطه پول یا مفت باباشون و مدرک پزشکی پولیشون میتونن هرچیزی رو بدست بیارن. حتی با اینکه چندسال خارج از کشور بود بازم یه سری تفکرات سنتی و احمقانه داشت که برای من باوجود اینکه ماهم تا حدودی خونواده سنتی بودیم در حد جوک بود.تو خونوادشون کسی با کسی کاری نداشت و هیچ دوستی هم نداشت و اکثرا تنها بود. به همه چیز حسادت میکرد. به اینکه چرا ما خونوادگی انقدر تورای مختلف میریم گیر میداد، به اینکه چرا با خواهرم صمیمی ام حسادت میکرد، به اینکه چرا درس میخونمم گیر میداد! ترم 4پزشکی بود و درباره انواع و اقسام بیماری ها اظهار نظر میکرد و نظر دکترای عمومی رو رد میکرد! یهو همه ی اینا اومد جلوی چشمم و فهمیدم این ادم اصلا مناسب من نیست و مودبانه گفتم که میخوام رابطه رو تموم کنم. داد زد ، فحش داد، خواست منو مقصر جلوه بده و من هیچی نگفتم. حتی جواب یکی از حرفاشم ندادم و فقط بلاکش کردم از همه جا. اعصابم اروم شد و با مامانم حرف زدم و گفتم میخوام اونقدر قوی و مستقل بشم که دیگه برای رسیدن به ارزوهام به هیچ خر و سگی نیازی نداشته باشم. مامانم عصبانی بود چون در جریان جزعیات نبود. گفت زودتر ازینا باید تموم میکردی. مگه من چی برات کم گذاشتم که فقط به خاطر اینده و پول حاضر شدی اصلا با همچین ادمی همکلام بشی؟ دلم قرص شد و شب بغل مامان خوابیدم و کلی حرفای قشنگ بهم زد و قول داد اونقدر حمایتم میکنه که نیاز به حمایت کس دیگه ای نداشته باشم. هوا روشن شد اما صبح نشد..... اقای پی پی بهم پیام داده بود و چیزی رو گفته بود که نباید.....
خانم ف رو بلند کردم و گفتم ببین ازینجا میتونیم فرار کنیم. حتی حواسم نبود پنجره دقیقا روبری در ورودیه و پلیسا میتونن ما رو ببینن. خانم ف گفت پارش کنیم. و توریو پاره کردیم که در باز شد و هر سه از ترس جیغ زدیم که دیدم یکی از پسراست و گفت کاری نداشتن و فقط تذکر دادن صدای اهنگو کم کنین. خانوم ف بیحال روی زمین افتاد و من بغلش کردم و بوسش کردم و به خانم پ گفتم براش اب بیاره. بعد هرسه به شاهکارمون نگاه کردیم و خندیدیم. دل و دماغ نداشتم لباسمو عوض کنم. فقط مانتومو در اوردم و رفتیم توی هال. هرکی از صحنه ی هول کردن اون یکی میگفت و میخندیدیم. من به صاحب ویلا شاهکارمو نشون دادم و گفتم هزینشو واریز میکنم اونم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه! :/ حالا من یه تعارف زدماااااااا
من و خانوم ف و خانوم پ نشستیم زیر اوپن و شاممونو میخوردیم که باز ایفون رو زدن و معلوم نبود کیه. باز همون پروسه ی فرار به اتاق و پوشیدن لباس و ...
باز مردیم تا اومدن بالا و گفتن همسایه بود!
دیگه مانتومو در نیاوردم. ساعت 11/5بود و من حداکثر تا ساعت 12 باید خونه میبودم. اقای ع به من قول داده بود با یکی از دخترا که ماشین داشت منو ساعت 11/5میفرسته خونه و اگه اون خواست بیشتر بمونه خودش منو میرسونه. اما انگار اصلا حواسش نبود. مامانم مدام زنگ میزد و من برنمیداشتم. بهش گفته بودم با یکی از دخترا که ماشین داره میام خونه و میترسیدم بر دارم و بگم اون دختر تازه اومده و میخواد بیشتر بمونه و ممکنه ساعت دو برسم خونه اما میدونستم دراون صورت میگفت ادرسو بفرست خودمون میایم دنبالت و من نمیتونستم بگم خارج از شهریم!
تا ساعت 12 طاقت اوردم و بعد با دیدن پیام مامانم که خواهش کرده بود جوابشو بدم و نگرانمه دلم طاقت نیاورد بیشتر از این منتظر نگهش دارم. لعنت فرستادم به خودم که اومده بودم و لعنت فرستادم به اقای ع که همین امشب دلش خواسته بود مست کنه! وسط بازی بودیم که طاقت نیاوردم بلند شدم و اقای ع رو صدا زدم و گفتم بیاد طبقه ی پایین. روی پله ها نشستم و فقط سعی کردم گریمو کنترل کنم و گفتم مامانم نگرانه و نمیتونم جوابشو ندم. اقای ع بهم گفت که زنگ بزنمو بگم وسط بازی ایم و نمیتونم بیام! اصلا انگار بازی کردن یه دختر برای یه مادر نگران چیز مهمی بود. گفتم نمیتونم و مامانم قبول نمیکنه خواست بغلم کنه و مثلا ارومم کنه که هلش دادم و گفتم تو به من قول دادی منو میرسونی من به هوای حرف تو اومدم. دلم میخواست تو صورتش داد بزنم که انقدر سگ مست و بیشعوری که نمیفهمی اونیکه به بغل نیاز داره تویی نه منی که فقط میخوام برم خونه. اما میدونستم هنوز اونقدر هوشیار هست که فردا صبح حرفای امشبمو یادش بمونه و فعلا هم کارم بهش گیر بود!
گفت باشه بیا بریم تو. فکر کردم الان سوئیچ یکی از ماشینا رو میگیره و منو میرسونه که دیدم یکی از پسرا داره بهش میگه اینجا اسنپ پیدا نمیشه ها!
باورم نمیشددددددد ساعت 12/5 شب اونم خارج از شهر میخواست برام اسنپ بگیره. توی دلم هزار بار خفش کردم و هزار بار زنده شد و باز خفش کردم. دست اخر سوئیچ یکی از بچه هارو گرفت و گفت بیا برسونمت. درحالیکه سعی میکردم دم رفتن هم خوشحال به نظربرسم از بچه ها خداحافظی کردم و رفتیم. وسط راه یادم اومد لباسم تو کوله ی اقای ع جا مونده اما مهم نبود و فقط میخواستم برگردم خونه. اقای ع میفهمید دارم از استرس میمیرم و همش داشت حرف میزد و امیدواری میداد که مامانم چیزی نخواهد گفت. اون وسط مسطا هم خواست لپمو بکشه که جیغ زدم حواست به رانندگیت باشه و قسم خوردم دیگه هیچ مهمونی کوفتی ای نمیرم. ساعت یک رسیدم خونه. مامان داشت کتاب میخوند و چیزی نگفت. بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت میخواستی صبح بیای! اروم گفتم ببخشید و رفتم تو اتاقم. خوشحال بودم چیزی بهم نگفتن. میدونستم عین تخم چشماشون بهم اعتماد دارن و میدونن خودمم ناراحتم که دیر شد و برای همین چیزی نگفتن.
صبح اقای ع پیام داد که دیشب چیزی نشد؟ و منم گفتم نه. عکسا و فیلما بدستم رسید و دوست نداشتم به هیچکوومشون نگاه کنم. لباسم هنوز دست اقای ع هست و اگه مجبور نبودم هیچوقت نمیرفتم بگیرمش.....
یه روز در میون چکم کنین. پست میزارم.
من دوستای پسر زیادی داشتم. گاهی با بقیه دوستام خونه یکی جمع میشدیم ولی مهمونی اونجوری تا حالا نرفته بودیم. از طرفی هم به جز اقای ع و خانم پ کسیو اونجا نمیشناختم. همه بچه های دانشگاه و سال اخر پزشکی بودن اما هیچوقت با هیچکودوم همکلام نشده بودم. از طرفی هم با وجود ازادی ای که داشتم پیچوندن مامان بابام کار حضرت فیل بود پس گفتم نه. اما ته دلم دوست داشتم برای چندساعتم که شده از درس و کارام دور بشم و استراحت کنم. شبش توی هال نشسته بودم که گفتم یه برگی بندازم وسط و به مامان بابا گفتم مهمونی دعوت شدم. مامان پرسید کی و کجا و کیا هستن؟ و بابا سکوت کرد. یکم براش توضیح دادم اما نگفتم مهمونی پارتی گونست و توی ویلای خارج از شهره و گفتم تا ساعت 10/5 برمیگردم. درکمال تعجب مامانم گفت برو.
بله، ساعت پنج خونه اقای ع بودم و خانم پ هنوز نیومده بود. خونه اقای ع همیشه به قدری نامرتب و شلختس که با وجود تنبلی زیادم دلم میخواد همه جارو بسابم و تمیز کنم. نشستم روبروی کولر روی تشک و بالشتاش و غر زدم که لباسم بازه و احساس معذبی میکنم. و اقای ع مثلا بهم اعتماد به نفس داد که لباسم به نسبت بقیه مثل چادر میمونه و قول میده کسی اصلا بهم نگاه هم نکنه بعد پامو کشید و از روی رخت خواب ها پرت شدم روی زمین که زنگو زدن و خانم پ اومد. نشست و از اقای ع خواست تا موهاشو سشوار بکشه. منم ارایشمو پررنگ تر کردم و توی دلم حس کردم خیلی وقتا خانم پ از مهربونی اقای ع سواستفاده میکنه.
بلخره هرسه اماده شدیم و دوتا از دوستای اقای ع اومدن دنبالمون و باهم رفتیم ویلا. ما 5نفر اولین نفرات بودیم. خانم پ هم بقیه رو خوب نمیشناخت چون سه سال ازشون عقب تر بود و ازین بابت خوشحال بودم که تنها نیستم. اما یه چیزی فرق داشت اینکه خانوم پ سعی میکرد سریع باهاشون صمیمی بشه و من با اینکه دوست داشتم راحت باشم همچنان معذب بودم. یکم به خودم جرعت دادم و رفتم با صاحب ویلا پینگ پونگ بازی کردم و کل کل کردیم که دیدم اقای ع خانم پ رو گرفته و یه جور شوخی مسخره داره باهاش میکنه که خانوم پ نمیتونست فرار کنه و مشخص بود معذبه و الکی لبخند میزنه. اعصابم خورد شد و راکت پینگ پونگو گذاشتم کنار و خطاب به اقای ع با صدای بلند گفتم کارش مسخرست و باید تمومش کنه. دیگه بازی نکردم و نشستم یه گوشه تا بقیه مهمونا برسن. بقیه با تاخیر 45دقیقه ای رسیدن. خوشحال شدم که بین مهمونا همکلاسی خانم پ، خانم ف رو میدیم .(خانم ف یکی از دوستای شجاع، مهربون، شاد و قو ی من بود که توی خیلی از اتفاق ها راهنماییم میکرد و دلسوزم بود. یه بار خانوم ف رو گرفتن و براش پرونده تشکیل دادن و با بیچارگی تعهد داد. نمیگم سر چی ولی خب بدونین پرونده داربود)
وقتی همه مهمونا اومدن مهمونی شروع شد. برخلاف تصورم نه برای لباسم حس معذبی داشتم و نه برای اینکه توی جمعشون جدید بودم. همه مشروب خوردن و من نخوردم. شاید نه به دلیل اینکه دختر خیلی مثبتی بودم. چون اولا احتیاط رو شرط عقل میدونستم و اقای ع با اینکه هیچوقت تا حالا لب به مشروب نزده بود اونشب خورد و کسی نبود که تو مستی حواسش بهم باشه. دوما به خاطر اینکه من روزه میگرفتم اغلب ماه رمضونو و سوما چون شب قرار بود برگردم خونه و نمیخواستم سوتی بدم.
نشستم رو مبل و با گوشیم ور رفتم و بچه ها یکی یکی بهم سر میزدن و مراقب بودن حوصلم سر نره. بعدم رفتیم رقصیدیم. من تا حدودی راحت بودم. برام مهم نبود که با پسراهم برقصم چون پسرای خوبی به نظر میومدن و تومستی هم حواسشون به همه چی بود و ندید پدید نبودن درکل. اما وقتی اقای ع دستمو میکشید و مجبورم میکرد باهاش برقصم دلم میخواست زار بزنم. خودشو نزدیکم میکرد و مستقیم تو چشمام زل میزد و من حالم ازین نزدیکی بهم میخورد. دلم نمیخواست بقیه فکر کنن بینمون چیزیه چون به بقیه دخترا انقدر نمیچسبید. وسط رقص تا خانم ف رو میدیدم میچسبیدم بهش و فرار میکردم و خانم ف کاملا میفهمید چمه اما هیچکودوم دربارش حرف نمیزدیم. :(
تا اینجای داستان به جز قسمت رقص با اقای ع خوش گذشت. ساعت یه ربع ده بود که پسرا رفتن تا بساط شامو بچینن که ایفون زنگ خورد. صاحب ویلا رفت ایفونو برداشت و گفت پلیسه. اول همه فکر کردیم شوخیه که دیدیم خیلی جدی داره به اقای ع میگه بیا بریم ببینیم حرفش چیه. یه لحظه همه جا شلوغ شد. نفهمیدم چیشد که اون وسط مسطا دیدم خانم پ داره سمت یه اتاقی میره و منم دنبالش دویدم. رفتم تو اتاق و دوتایی باس رعت نور لباسمونو عوض کردیم. یهو دیدم بقیه دختراهم اومدن و دارن زیر لب صلوات میفرستن. نمیفهمیدم چی به چیه. اتاق دوباره خالی شد و اینبار فقط منو خانوم ف و خانوم پ بودیم. خانوم ف کنج دیوار نشسته بود و هیستریک میلرزید و اشک میریخت. خانوم پ هم نشسته بود کنارش و با اینکه دو دقیقه پیش از شدت مستی همش زمین میخورد کاملا هوشیار شده بود و هی میگفت بابام! نشستم روبروشون و دست هردوشونو گرفتم و گفتم بچه ها نذر هزار تا صلوات کنین ایشالا چیزی نمیشه. هیچکودومشون نمیشنیدن. خانم پ بلند شد و برق اتاقو خاموش کرد و گفت ما اینجا نیستیم. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. از استرس نمیدونستم چیکار کنم. برقو روشن کردم و پنجره ی اتاقو باز کردم. یه حساب سرنگشتی کردم دیدم با اینکه خونه دوبلکسه اگه خوب بپریم شاید بتونیم فرار کنیم. حتی مغزم نکشید که توری پنجره رو میشه کشید و با دست یکمشو پارش کردم.
بقیشو تا یه ربع دیگه اپلود میکنم.
ساعت 5ونیم خونه ی اقای "ع" بودم. خانم "پ" هنوز نیومده بود. (اقای ع دوست من و خانم پ بود. من حدود 6 ماه بود که میشناختمش و خانم پ احتمالا چیزی نزدیک به 2سال. من هردوشونو دورادور میشناختم. توی یک دانشگاه بودیم. خانم پ و اقای ع پزشکی میخوندن و من یکی از رشته های پیراپزشکی. داستان اشنایی من با این دونفرم برمیگرده به 6 ماه پیش. زمانیکه اقای ع خیلی مودبانه ازم خواست که دعوت شامشو بپذیرم و من چون خجالت میکشیدم پیچوندمش. از طرفی هم چیزای خوبی دربارش نشنیده بودم و نمیخواستم توی دانشگاه بدنام بشم.گذشت تا روزی که قرار شد من و اقای ع و خانم پ باهم بریم پیاده روی. یه روز ساعت9صبح اواسط مهرماه بود که سه تایی از خونه زدیم بیرون.اقای ع فهمیده بود من معذبم و برای همین خانم پ که دوست صمیمیش بود رو با خودش اورده بود. نمیدونم چیشد که ساعت و نگاه کردیم و دیدیم شده 4غروب. هردوشون از اون چیزی که فکر میکردم مهربون تر و خاکی تر بودن و به قدری خندیده بودم و بهم خوش گذشته بود که زمانو فراموش کرده بودم. برگشتم خونه و دیدم پاهام تاول زده. ازون روز به بعد سه تایی همه جا میرفتیم. اونقدر سریع باهاشون اخت شدم که حس میکردم سالهاست که میشناسمشون. من میفهمیدم که اقای ع به من حسی فراتر از دوست معمولی داره اما به روی خودم نمیاوردم و همیشه سعی میکردم جوری رفتار کنم که انگار اینطور نیست. ایندفه بحث حرفای پشت سرش نبود چون من از همون روز اولی که دیدمش میدونستم حرف مردم باد هواست اما با هم فرق داشتیم.الان توضیح نمیدم چه فرقی؟ ولی شاید یه روزگفتم و شما از من بدتون اومد و دیگه وبلاگمو نخوندین. شایدم درک کردین و حس همزاد پنداری نسبت بهم داشتین و ازم خواستین بابت این موضوع خودمو سرزنش نکنم. ولی هرچی که هست حالا وقتش نیست!
یه روز خانم پ برگشت شهرشون و اقای ع ازم خواست دوتایی بریم بیرون. بهونه اوردم و گفتم میخوام برم فلانجا. بهونمو قبول نکرد و گفت منم میام فلانجا. رفتیم و حرفای عادی زدیم. از زمین و زمان حرف زدم و به اندازه زمین و زمان سکوت کرد و عجیب غریب نگام کرد. شبش بهم پیام داد حسم دربارش چیه. انتظارشو داشتم ولی بازم غمگین شدم. 22سالم بود و تاحالا دستای کسیو نگرفته بودم و تو خیابونا قدم نزده بودم. 22سالم بود و تاحالا تو اغوش کسی فشرده نشده بودم. 22سالم بود و تا حالا عاشق کسی نشده بودم. دلم خواست جای اقای ع کس دیگه ای بود اما اروزی محال بود. بهش گفتم که با هم فرق داریم و دوست دارم فقط دوست بمونیم. گفت قبل اینکه دوست دختر من بخوای بشی باید دوست من باشی پس الان چیزی تغییر نکرده و نباید ازم خجالت بکشی چون هنوز دوستمی. حسم از همیشه بهتر بود. همیشه میخواستم یه دوستی مثل اقای ع داشته باشم. کسی که منو از خودم بهتر بشناسه. دوستی باشه که به اندازه ای که هستم منو ببینه، نه که به واسطه رفاقت بالاتر و یا به واسطه حسادت پایینتر از چیزی که هستم منو ببینه. هیچ چیز بینمون عوض نشد که هیچ، پیمان دوستیمون قوی تر هم شد. با اقای ع و خانم پ بهم خوش میگذشت و موضوعی بود که نمیتونستم انکارش کنم. با خانم پ خونه اقای ع جمع میشدیم، بازی میکردیم، درباره زمین و زمان و بچه های دانشگاه غیبت میکردیم، میرقصیدیم، اشپزی میکردیم و موقع ناراحتی غمخوار همدیگه بودیم.
هفته پیش یه شب حال اقای ع خوب نبود. حس کردم میدونم میخواد چی بگه و ترسیدم. ترس به جایی هم بود. گفت یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو. گوشیمو خاموش کردم و رفتم توی هال. برگشتم دیدم پیام داده تو از من خوشت میاد؟ سعی کردم با خنده و شوخی تمومش کنم و گفتم معلومه که اره. گفت پس چرا نمیخوای با من باشی؟ من چی کم دارم؟ نمیتونستم دلیلشو بهش بگم. دفعه قبلم نگفته بودم و به سکوتم احترام گذاشته بود. از اون گذشته حسم بهش متفاوت بود. من قلبم براش نمیتپید و خوب بودنش برام کافی نبود. گفتم تو گذشته منو میدونی(درمورد گذشته هم به وقتش حرف میزنم) میدونی نمیتونم به کسی اعتماد کنم بعد اون اتفاقا. نمیخوام فعلا وارد رابطه بشم و حسم مشابه تو نیست. گفت باشه من برات صبر میکنم. دلم میخواست جیغ بکشم و بگم لطفا صبر نکن. گفتم اما ممکنه ازم متنفر بشی. گفت تو نمیدونی من ادم کینه ای نیستم و خیلی صبورم؟! متاسفانه میدونستم. ازون روز سعی کردم تا کمتر باهم در ارتباط باشیم و خودخواه نباشم و به خاطر خوشگذرونی خودم وابسته ترش نکنم. تا حدی هم موفق بودم. اما خب اقای ع از من ناراحت نمیشد که نمیشد!
تا اینکه پریشب پیام داد و گفت فلان دوستم قراره مهمونی بگیره، خانم پ هم هست. میای؟!...................)
من میرم چند تا مقاله بخونم و کارای پروژمو انجام بدم. احتمالا ادامشو ساعت یک شب اپلود میکنم.