راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

چی درسته؟!

عمو اینا هنوز خونمونن. دوسشون دارم اما خسته شدم. ازینکه همش مجبورم تو خونه مرتب لباس بپوشم و خوب رفتار کنم خسته شدم. دیشب اقای استارتاپ زنگ زد گفت میری فلان نامه رو بدی به فلان مسئول؟! (قرار بود با یه تعداد از اعضای شورای مرکزی جمع شن اموزش برای لغو یه قانون مسخره) گفتم باشه. زنگ زدم به دبیرکل شورای صنفی که ببینم دقیقا باید چیکار کنیم که متوجه شدم این اقا دندون میخونه و منم که از  دندونا متنفرمممم دوباره زنگ زدم به اقای استارتاپ و گفتم نمیخام برم و اونم کلی غر و اصرار که نه حتما باید بری. دیدم همه الان شهراشونن و بلخره یکی باید این نامه کوفتیو به دانشگاه برسونه. زنگ زدم به سید (همون پسره که گفتم تو اکیپمون بود ولی بخاطر دعواش با دوست دختر ذلیل و برنزه ازمون جدا شد)  گفتم دوست ندارم تنها برم و اصلا بقیه بچه هارو نمیشناسم و نمیدونم دقیقا باید چی بگم(دست و پاچلفتی هم خودتونین) خودشم قبلا بهم گفته بود میخواد بره دانشگاه درمورد همین قضیه حرف بزنه و گفتم اگه میاد که با هم بریم. گفت باشه و امروز اومد دنبالم باهم رفتیم دانشگاه. رشته ما در واقع باید یه دانشکده جدا داشته باشه ولی ازونجایی که دانشگاهمون کوچیکه ،ما جزو دانشکده بهداشت حساب میشیم. استادای رشتمونم به شدت تعصبی ان روی دانشجوها. یعنی خودشون ممکنه پدر پدر پدر پدرمونم در بیارن اما کسی اگه به چه رشته چه دانشجوی تغذیه توهین کنه خیلی رک جوابشو میدن و کلا ازین نظر خوبن همشون. مثلا دکتر y  که من عاشقشم یادمه روز اولی که اومد سر کلاسمون بهمون گفت ببینین تبعیض زیاده، خیلی ام زیاده. اما شما تا وقتی تو دانشگاهین هر موقع هر کودوم از دانشجوی پزشکی یا دندون خواستن به شما فخر بفروشن یا بچه های تغذیه رو به هر دلیلی اذیت کنن بگین من خودم به شخصه رسیدگی میکنم. و کلا به همین دلیل بود که ما تو دانشکده خودمون خدایی میکردیم ( البته اینو الان میفهمم) کلا رفتار مسئولین و ۹۰درصد اساتید باهامون خیلی خوب بود و من همیشه تعجب میکردم بچه های پزشکی میگفتن اموزش دانشگاه ما بده و اینا. تا اینکه امروز رفتیم پیش اموزش پزشکی و رسما جناب اموزش شلنگُ گرفت رومون. وسطای صحبت و داد و بیداد کردنش  سید یه اشاره به من کرد که پاشو بریم اصلا. ولی دندونه داشت صحبت میکرد و من حس کردم این دندون بدبخت هرچند که ازش بدم میاد بخاطر ما اومده خیلی زشته ولش کنیم پاشیم بریم وسط صحبتاشون.  اصلا دوست ندارم ذکر کنم دقیقا چیا شنیدیم ولی واقعا بهم برخورده بود. زنگ زدم به اقای استارتاپ و گفتم دیگه وظایف خودتُ به من محول نکن و من اعصاب شنیدن  چرت و پرتای اینا رو ندارم.  سید رسوندم خونه و بعد ناهار خوابیدم. از خواب که بیدار شدم انگار به سرم هاونگ کوبیده بودن. یکم المپیاد خوندم و دیدم حوصلم نمیکشه و بیخیالش شدم. زنگ زدم ب فلفلی یکم حرف بزنیم که گفت بعد امتحانا با اقای پولدار بی مخ میرن سرخرود. (اقای پولدار بی مخشون سرخرود ویلا دارن) هزار بار سر زبونم اومد بگم فلفلی اینکارُ نکن اما باز به خودم گفتم به تو چه! فلفلی ۳سال از تو بزرگتره و بهتر میفهمه. حالا نه که بخوام بگم با دوست پسرت نرو سرخرود هاااا ، نه. اتفاقا خوبم میکنه اما قضیه اینجاست که هر بار که فلفلی میره سرخرود مادربزرگ و خواهر اقای پولدار بی مخ هم اونجان و فلفلی چند روز توی اتاق اقای  پولدار بی مخ میمونه که اونا متوجه نشن. گاهی وقتام میره تو کمد اقای پولدار بی مخ قایم میشه که طبیعی باشه و اونا شک نکنن چرا همیشه در اتاق قفله. یعنی این مرحله به طور خیلی سفت و سختی توی مغزم قفله. نمیدونم واقعا شاید من خیلی حساسم و به همه چیز انقدر ریز میشم و مثلا میخوام اینده نگری کنم ولی به شخصه حتی ازینکه دوست پسر نداشتمم قایم کنم تو کمد اتاقم حس حقارت بهم دست میده چه برسه به اینکه برم تو کمد اتاق دوست پسرم قایم شم!!! آخه به چه قیمتی!؟ که خوش بگذره؟ پس عزت نفس ادم چی میشه؟!  به هر حال چیزی نگفتم و قطع کردم اما واقعا ذهنم مشغوله که واقعا فلفلی و دخترایی مثل فلفلی ازین موقعیتا حس بد نمیگیرن؟ یا اصلا کار درستُ اونا میکنن و من یک عمر افکار غلط تو ذهنم دیکته شده و اینهمه سخت گیری اشتباه بوده!!

عمه

دم غروبی دوتا دختر عمه ها اومدن خونمون. لباس سیاهاشون هنوز تنشون بود. مامان بهشون گفت برن حموم و دیگه سیاه تنشون نکنن و هردوشون سکوت کردن. عمو بزرگه هم خونمون بود. (عمو بزرگه بنا به دلایلی دو سه روز خونمون میمونن و بعد برمیگردن تهران) بابا و عمو بزرگه به دختر عمه ها گفتن بخاطر دلخوری از باباشون دیگه خونشون نمیرن اما اونا میتونن هروقت دوست داشتن بیان خونه دایی هاشون. مامان ناراحت شد و به بابا گفت بچه ها رو با این حرفا اذیت نکنه که دختر عمه کوچیکه زد زیر گریه و با صدای لرزون از باباش گلایه کرد و گفت که چقدر جای مامانش خالیه و دیگه نمیتونه با باباش تو یه خونه زندگی کنه.

از شب گفت، از ماه گفت، از ابر گفت، از تاریکی گفت و من نتونستم خودمُ کنترل کنم و گریم گرفت. خونه برای لحظاتی سکوت شد و فقط صدای فین فین من و دختر عمه کوچیکه میومد. بابا با صدای گرفته گفت چرا این همه سال خواهرم حرفی نزد؟! دوتا دختر عمه ها گریه کردن و گفتن چون همه سر خونه و زندگیشون بودن و فکر نمیکرد فایده ای داشته باشه. باز معدم سوخت و حس کردم بالای شکمم داره یه حفره تشکیل میشه. مامان بهم اشاره کرد پاشم صورتمو بشورم و برای دختر عمه ها میوه بیارم. بابا به دختر عمه کوچیکه گفت من اینهمه خواستگار خوب برات اوردم چرا رد کردی؟! ازدواج کنی از باباتم دور میشی. دختر عمه کوچیکه فین فین کرد و اشکاشو پاک کرد. دلم میخواست بغلش کنم، دلم میخواست بگم چقدر نمیدونستم و چقدر تموم این سالها بخاطر ندونستن از دخترعمه ها خوشم نمیومد (مشکلی با هم نداشتیم اصلا ولی خب ته دلی خوشم نمیومد ازشون) دلم میخواست بهش خیلی چیزا بگم اما نتونستم و به دلایل ناشناخته نمیتونم. عمو به دختر عمه کوچیکه گفت اصلا گذشته رو بیخیال، ما همه میدونیم تو یکیو دوست داری،میدونیم بابات نمیزاره، تو به منو دایی های دیگت معرفیش کن خودمون پشتتیم. (دختر عمه خیلی ساله که یکیو دوست داره و باباش نمیزاره) دختر عمه باز یاد باباش افتاد و با بغض ازش گلایه کرد. دختر عمه ها که رفتن عمو خواست جوُ عوض کنه و بهم به شوخی گفت مائده خانوم شما هم کسیو خواستی به خودم بگو. میخواستم بگم عموجون من انقدر با بابام راحتم که امار کراشامم داره، کجای کاری؟! 

مامان موقع شستن ظرفای شام بهم گفت جلوی دختر عمه ها انقدر به خودش و بابا نچسبم چون ممکنه ناراحت بشن و دلشون برای مامانشون تنگ شه. توجهی به حرفش نکردم و گفتم مامان عمه گناه داشت.. گفت جاش الان خوبه. میدونستم، مطمئن بودم ولی خب فرقی نمیکرد. گناه داشت بازم. خیلی ام گناه داشت.

شب بابا کمرش درد میکرد و خوشخوابشون یکم فنراش در رفته بود. گفتم بره رو تخت من بخوابه و من رفتم رو تخت مامان بابا و پیش مامان دراز کشیدم. خسته بود و صبح زود میخواست بره سرکار. خودمو موش کردمُ گفتم بغلم کن. گفت نمیتونم، دارم بیهوش میشم ،تو بغلم کن. گفتم تورو همیشه بابا بغل میکنه، منو فقط تو بغل میکنی تو باید بغلم کنی. خندید و از پشت بغلم کرد. گفتم مامان ادم وقتی تو ظلم یا شرایط بده متوجه نمیشه، وقتی ازون شرایط در میاد تازه میفهمه چقدر سخت بوده و باورش نمیشه یه روزی اونهمه ظلمو تحمل کرده. به نظرت ممکنه هرکودوم از ما تو ابعاد شخصیمون تو ظلم و بی انصافی باشیم و متوجهش نباشیم؟!

موهامو به بالای بالشت فرستاد و با غر گفت موهات همش میره تو دماغم! گفتم مامان جواب سوال منو ندادی؟! دستاشو از دورم رها کرد و  پتو رو تا چونش بالا کشید و گفت خیلی خستم.لطفا بزار بعدا دربارش حرف بزنیم. گفتم باشه و انگشتشو بوس کردم.

قصه

دیشب اقای ع بهم پیام داد. گفت هری پاترو دیدی؟! گفتم نه گفت یک قسمتش یک سکانس جالبی داره پروفسور دامبلدور یکسری از خاطراتشو که نمیخواست از ذهنش میکشید و مینداخت توی حوضچه خاطرات .زمانی فقط این خاطرات یادت میاد که سرتو توی حوضچه ببری. بعدم گفت حس میکنه به یک حوضچه خاطرات نیاز داره. 

من هی میگفتم نمیفهمم چی میگه و واضح تر صحبت کنه که اونم هی اذیتم میکرد و میگفت در چه حد واضح بگم؟HD یا 4K ؟! 

تهشم گفت به نظرت چرا یه سری ادما یه سری دیگه رو تو اب نمک میخوابونن؟! و من احساس خطر کردم که نکنه فکر کنه من تو اب نمک خوابوندمش که باز اقای ع گفت وقتی یک پسر که ازت خوشش میاد میره نیمکت ذخیرت شاید تو مورد خوبی رو بتونی پیدا کنی ولی یک انسان بدتر رو به جامعه تحویل میدی. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم من دو شب پیش ازت پرسیدم گفتی نه ولی امشب داری مستقیم بهم میگی که تو اب نمک خوابوندمت! گفت نه درمورد شخص تو نگفتم. گفتم تو میدونی من چقدر حواسم هست دل کسیو نشکونم.به جون مامانت قسم بخور در مورد من همچین فکری نمیکنی؟! گفت من جون مامانمو هیچوقت قسم نمیخورم. غمگین شدم ولی چیزی نگفتم. 

ترم دو که بودم اقای دوست دختر ذلیل (قبلا بهش اشاره کرده بودم که یه اکیپ هفت نفره بودیم) ازم خوشش میومد. این قضیه به حدی واضح بود که دوتا از استادامونم فهمیده بودن و مدام بهش تیکه مینداختن. نمیخوام اون قضایا رو توضیح بدم ولی به هر دلیلی من نخواستم و دوست نداشتم اکیپمونم بهم بخوره و گفتم نه و بیا دوست باشیم. یه مدتم دوست بودیم تا اینکه یه شب بهم یه حرفی زد که خیلی ناراحت شدم ولی بهش حق دادم. گفت دیگه صحبت نکنیم گفتم چرا. گفت ببین یه طناب رختیو که اویزون میکنی تو حیاط خونت، رو در نظر بگیر. حالا یه متر ازین طناب اضافی اومده و رو زمین افتاده و تو اون یه مترُ نمیبری.  اون یه متر اضافی هر وقت  از کنارش رد میشی همش رو اعصابته، اراستگی حیاطو بهم میریزه، بعضی اوقاتم زیر دست و پات میاد و زمین میخوری. بعدم بهم گفت که من براش همون یه تیکه طناب اضافی ام و حالشو بد میکنم!!!! 

حالا بماند که الان دوست دختر داره و عین کنه شبانه روز بهم چسبیدن و از شدت چسب بودن بهم دیگه به شدت چندش و منفورن، ولی اون موقع واقعا بهم  برخورده بود و از طرفی حس گناهم میکردم بی دلیل :/ دیشبم دقیقا همون حسا بهم برگشته بود که اقای ع گفت میخوام یه چیزیو بهت بگم که تا حالا نگفتم. بعدم بهم گفت از روز اول که تا الان دیدتم شاید اولین چیزی که داخلم دیده یک زنانگی امن بوده . گفت طبیعتا ایراد هایی هست، توی همه هست که به مرور درست میشه ولی این حس امنیت زنانه چیزی نیس که بشه توی هر دختری پیداش کرد. گفت تو برای یک زندگی خوب ساخته شدی

فقط،مواظب خودت باش.  گفت همیشه میگه خانواده رکنیه که میتونه یک زن آینده دار سرنوشت ساز رو تربیت کنه و بنظر مسیر خانوادم درست بوده. 

انکار نمیکنم که حرفاش تا چه اندازه برام لذت بخش بود و حالمو بهتر کرد. در نهایت هم گفت که یک هفتس که دیگه سیگار نمیکشه و تصمیم گرفته در کل ادم بهتری باشه و خوبی ادما رو بهشون بیشتر بگه و ازین حرفا. خلاصه تشویقش کردیم و رفتیم بخوابیم. صبح گوشیمو کوک کرده بودم که درس بخونم اما خوابم موندم و ظهر بیدار شدم.

از وقتی عمه فوت کرده همش میترسم. عمم حالش خوب بود، سرطان در عرض دوماه از پا درش اورد و فوت کرد. دکترا میگفتن زود تشخیص دادن و خوب میشه اما نشد. من حتی فکرشم نمیکردم اینجوری شه. دختر عمه هارو میبینم و همش میترسم خدایی نکرده برای ماهم پیش بیاد. هی مامانو بوس میکنم هی کمر بابا رو ماساژ میدم. دیشبم به خواهر گفتم که چقدر دوسش دارم و با اینکه همش دعوا میکنیم براش جون میدم و خوشبختی و خوشحالیش همیشه ارزومه و خواهر هم کلی احساسی شد و گریش گرفت و گفت دلش برا عمه تنگ شده.   

مهمونامونم اکثرا رفتن فقط عمو بزرگه موند و اون خالم که گفتم فکر میکنه من خیلی خوش شانسم.

یه چیزی بگم درباره عمو بزرگه و برم. زن عمو بزرگه همیشه میگه عمو منو از بین بقیه برادرزاده هاش بیشتر دوس داره (البته من که همچین حسی ندارم، اتفاقا هروقت میره ترکیه همه سوغاتی خوبا مال بقیس) خلاصه بچه بودم عمو بزرگه هروقت از تهران میومدن

خونمون به من میگفت برم پیشش بخوابم و‌ منم عادت داشتم قبل خواب مامانم برام قصه بگه و به عمو بزرگه میگفتم برام قصه بگو و اونم خیلی جدی باهام بحث میکرد که نه تو باید برام قصه بگی و خلاصه بچه ۷ساله رو مجبور میکرد براش قصه بگه و میخوابید :"))

چیشد چینشد

پنجشنبه چهلم عمه است و عمو اینا از تهران اومدن گرگان. دخترِ پسر عمو هم طبق معمول اومده اینجا و تحملش برام سخته. (۱۲سالشه و مرتب داره درباره کراشای کره ایش حرف میزنه، رمانای+۱۸ مینویسه و اصرار میکنه بخونمش :/ همه اینا بماند دیشب بهم گفت تو دوست پسر نداری؟ گفتم نه. خندید و گفت پس اون پسره کی بود داشتی بهش وویس میدادی؟ اقای استارتاپ رو میگفت. گفتم دوست عادیمه. گفت منم دوست عادی دارم ولی روش کراشم دارم . مونده بودم چی بگم. گفت ب مامان بابام نگی. گفتم نه چی بگم؟! بعدم مجبورم کرد با طاهای۱۸ساله حرف بزنم و بفهمم مزه دهنش چیه:/  اونوقت من۱۲ سالم بود ی بار همسایه همین عموم خاهرشو فرستاده بود مخ منو بزنه منم ی نگاه تاسف بار بهش انداخته بودم گفته بودم برو بهش بگو واقعا براش متاسفم و دویده بودم رفته بودم. بعد فکر کردم هر دو دهه به طرز عجیبی چیپ و عجیب غریب هستیم. )

دیشب سرشبی اقای استارتاپ پیام داد تو فلان گروه بچه ها بر علیه من حرف زدن تو چرا دفاع نکردی؟!با اینکه دیده بودم گفتم ندیدم و رفتم تو گروه یکم سخنرانی کردم. بعد دیدم دوباره اقای استارتاپ پیام داده که چرا ازم خبر نگرفتی این چند روز؟ اگه مرده باشمم خبرمو نمیگیری؟! گفتم درگیر بودم. گفت منم درگیر بودم اما هرچند وقت یه پیام بده دلم تنگ میشه. گفتم باشه و بحثُ جمع کردم. خب ما روابطمون اصلا دوستانه ی صمیمی نبود که من بخوام خبرشو بگیرم. خیلی کاری بود همه چیز و به نظرم توقع بیجایی بود. خیلی دوست داشتم بدونم به بقیه روابط عمومی ها هم میگه خبرمو بگیر هرچند وقت؟!!

تازه از بحث با اقای استارتاپ خلاص شده بودم که اقای ع پیام داد. گفت حوصلش سر رفته و بریم بیرون. روزه بودم و نزدیک اذان بود. گفتم نمیتونم، گفت بعد افطار بیا. میدونستم بابا اجازه نمیده اون موقع برم بیرون، خیابونا هم خلوت میشد. یکم حرف زدیم که یه جا گفت همه ی همکلاسیام دارن ازدواج میکنن. گفتم چیه تو هم زن میخوای؟! گفت همه شرایطشو دارم دیگه، خونه، ماشین، کار، دوربین. گفتم دوربین چرا؟! گفت دخترا دوس دارن عکسای خوب بگیرن و خندید.

بحث همینجوری ادامه پیدا کرد که گفت خب کی بیام بگیرمت؟! (اقای ع چندین بار این شوخیو با من کرده بود و من هربار رو حساب شوخی گفته بودم هر وقت سیکس پک و ویزای امریکا داشتی. هیچوقت سعی نکردم جدی بگیرمش و جوابشو جدی بدم چون مشخصا داشت شوخی میکرد)

ولی خب دیشب حس کردم شاید داره شوخی شوخی سعی میکنه بفهمه من نظرم عوض شده یا نه( اخه قبلا هم چندبار ازم پرسیده بود جدی و من گفته بودم نه) حس میکردم شاید ادامه ی این دوستی ظلم به اون حساب بشه و با اینکه حس میکردم ممکنه کارم یکم چیپ باشه جدی شدم و گفتم که من نظرم تغییر نکرده و گفتم به چشم من تا ابد یه دوست خوب میمونه و اگه ذره ای حس میکنه این دوستی باعث ازارش میشه میتونه قطعش کنه و من بهش حق میدم و ازینجور حرفا. نمیخواستم حس کنه دارم خیلی با اعتماد به نفس بازی و خودبینی در میارم ولی حس کردم همچبن برداشتی کرد. بازم با شوخی و خنده تمومش کرد اما من خجالت کشیدم. نمیدونم چرا حس کردم خودم مقصر بودم.

اخر شب با خواهرم خودمونو به خواب زدیم که دختر ِ پسر عموم بره بخوابه ولی خب اهش دامنمونو گرفت و تا خود صبح نتونستیم بخوابیم. دم سحر خونوادگی رفتیم رو بالکن و بابا برای هممون دعا کرد و خداروشکر کرد که هممون سالم بودیم و تونستیم یک ماه روزه بگیریم و من باز برگام ریخت که ما بلخره اینوری ایم یا اونوری؟! صبحش دوستم زنگ زد و گفت مادی اماده شو که دارم میام فوتوشوتینگ. گفتم خدایا چه غلطی کردم قبول کردم مدلش شم اما خب عکسا درکل خوب شدن. درنهایت به این نتیجه رسیدم از مدل بودن بدم میاد.  

خواستگار بانکیه خاهر هم یکشنبه اومد. خواهر ازش پرسیده شما سیاسی این؟ (اخه ما خیلی بدمون میاد و عکس پروفایل خواستگار هم یه چیزایی بود در دفاع از دولت و اینا، حالا واضح نمیگم) 

خواستگار هم گفته نه اما فلانی و فلانی و فلانی (از شخصیتای سیاسی ) خط قرمز منن :/ خواهر هم گفته ببخشید میشه تعریفتونو از سیاست بدونم!؟ اقا هم گفته به فلان وزیر کار ندارم مثلا. خلاصه که خواستگارا رفتن و خواهر داد و بیداد کرد که دیگه کسیو راه ندین وقتی نمیدونین کی ان چی ان.بابا هم به مامان گفت که خاهر هنوز کوچیکه و انقدر عجله نکنه.

شب یکی باز زنگ زد به خونمون و برلی خواهرم خواستن بیان بابا هم عصبانی شد وقتی شغل پسره رو شنید و زنگ زد به اون واسطه ای که هی برای خواهرم معرفی میکنه و گفت شما لطفا کار خیرتو یه جای دیگه کن و دختر منو لقمه بزرگتر از دهن پسرای ملت نکن.

من و خواهرم جیگرمون خنک شد اما مامان بعدش هی میگفت نباید اینجوری صحبت میکردی و بابا رو سرزنش میکرد.

امشب بعد از چند روز استراحتی که به خودم داده بودم باز نشستم سر المپیاد. من نمیدونم چرا انقدر مباحثُ دوست دارم. اصلا دلم خواست بچمو در اینده بفرستم دانشگاه کارافرینی امریکا (یه جای خیلی باحال و خفن)  :(

روشن

من یه خاله دارم (خاله مامانمه)همش بهم میگه تو خیلی بختت بلنده خیلی شانس داری. مطمئنم خیلی خوشبخت میشی. خالم هر وقت میخواد تو قرعه کشی هم شرکت کنه اسم منو میاره و فکر میکنه من براش شانس میارم.

مامانم هر وقت میخواهیم ملکی چیزی بخریم منو میبره و میگه تو خوش قدمی اگه تو بیای قیمتو میارن پایین. 

هروقت تو زندگیم ی چیزیو خواستم و نشده، مامانم میگه صبر کن خدا برات بهترشو میخواد. واقعا هم همینطور بوده.  همیشه جوری پیش رفته که گفتم خداروشکر که نشد اصلا. اما امان از وقتایی که همین مامان بهم بگه نمیشه، بگه ببین دخترم همینه. تهش همینه دیگه میخوای بخواه میخوای نخواه. عوض  نمیشه.

امشب پیشش دردو دل کردم و یه سری حرف زدم که تهش بهم گفت بسه. گفت تا الان همیشه من بودم که حرف میزدم و رو اون و خاهر اثر میزاشتم ی بارم من ساکت باشم و بزارم اونا رو من اثر بزارن. گفت ایده ال وجود نداره و من تو توهمم. گفت کمالگرایی باعث بدبختیم میشه و باید توقعاتمو بیارم پایین. گفت  دیگه بهم نمیگه خدا بهترشو برام در نظر گرفته چون پر توقعم میکنه. گفت همیشه خودمو عاقل تر از همه میدونم و همین باعث پسرفتم میشه. گفت و من دلم خون شد.

از حرفاش شوکه شده بودم.  بغلم کرد و گفت همه چی درست میشه اگه انقدر پرتوقع نباشم. اونجوری حس بهتری نسبت به زندگیم دارم.

تو بغلش گفتم مامان من خیلی سعی کردم توقعمو بیارم پایین ولی خوشحال نیستم اونجوری. گفتم  فقط رسیدن به یه سری جیزا مهم نیست، لذت بردن ازین رسیدنه هم مهمه دیگه مگرن برا چی تلاش میکنیم؟! من لذت نمیبرم. خودمو میشناسم. 

خواهر خندش گرفته بود. خودشم نمیدونست چرا ولی تعجب میکرد چرا از هیچ چیز لذت نمیبرم.  

خوابم نمیبره

حرفای مامانو نمیتونم فراموش کنم. نمیدونم ته این همه سخت گیری ها چی میشه مثلا. دلم میخواست مثل همیشه حمایتم کنه بهم اعتماد کنه و مطمئن باشه تهش خوب میشه اما چیزی نگفته بود.

از سر شب خودمو به چیزای مختلف مشغول میکنم حرفاش یادم بره اما نمیره. بعد مدتها اسید معدم دوباره افتاده رو دور سوزوندن دستگاه گوارش :(

 دوست ندارم این حالتمو، دوست ندارم خودمو توصیف کنم و بگم منظورم دقیقا چیه، حس حقارت میکنم از بیانش. چشامو هی میبندم و میگم مثلا من ی ادم دیگم یا مثلا من نیستم. بعد چشامو باز میکنم و میبینم من هنوز ماعده ام. میبینم هنوزم وجود دارم.

میگم خدایا لاقل ارومم کن. باشه نشه، اصلا قسمت نیست ، حکمت نیست هرچی تو بگی ولی ارومم کن. این همه جلز ولز نزنم لاقل.

از ضعیف نشون دادن خودم متنفرم من ضعیف نیستم احساساتی شاید، ولی ضعیف نه

کلی حرف داشتم برای زدن. حرفای خوب

اما باز بهم ریختم. ساعت ۶/۳۰صبحه بهتره برم بخوابم.