راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

چند روز کذایی

پنجشنبه با دختر خاله و بسکتبالیسته و دوستش رفتیم بیرون و من به این نتیجه رسیدم اصلا و ابدا دلم نیست و حتی بهم خوشم نمیگذره اینجوری. وقتی ازشون جدا شدیم به دخترخاله گفتم من دلم نیست و دیگه باهاشون بیرون نمیام. دخترخاله که خیلی خوشش اومده بود و مشخص بپد دوست نداره تموم بشه بهم اصرار کرد یه بار تنهایی باهاش بیرون برم و خودشم تنها با دوست بسکتبالیسته بره بیرون شاید حسم تغییر کرد. گفتم نه. اگه میخاد رابطشو با اون اوکی کنه به خودش مربوطه و این وسط منو قربانی نکنه و اونم دیگه اصرار نکرد، ولی خب میدونم همین امروز با هم قرار دارن. بدیش اینه پسر بسکتبالیسته انقدر مودب و ارومه اصلا نمیتونمم بهش بتوپم و از سرم باز کنم. یه جوری با ملاحظه حرف میزنه و پیام میده که اعصابم خورد میشه. حتی مستقیمم نمیگه چیزی درباره ارتباطمون و منم نمیتونم چیزی بگم ولی سعی کردم انقدر دیر جواب بدم و سرد باشم که خودش از سرم باز شه. 

جمعه روز بی نهایت بدی بود. تعریف نمیکنم چیشد ... نمیدونم شاید یه روزی گفتم ولی الان نه(ادامه ی همون مسئله که تو پستای قبلی نگفتم و گفتم شاید ی روز پست رمز دار بزارم و بگم) خونه مادرجونم بودیم با خاله هام. به مزخرف ترین بهونه از خونه اومدم بیرون و انقدر پای تلفن جیغ زدم و داد و بیداد کردم که گلوم میسوخت. برگشتم خونه و از استرس و ناراحتی حالت تهوع داشتم. مامانم فهمید یه چیزی شده.  هی میگفت چیشده و چن روزه ناراحتی چرا به من نمیگی و منم مقاومت میکردم و دلایل به وضوح دروغ میاوردم. بیتابی میکردم اونجا. اگه یک دقیقه دیرتر برمیگشتیم خونه خودمون همونجا میزدم زیر گریه. برگشتیم خونه و چپیدم تو اتاق و قسم خوردم گریه نکنم. چون میدونستم اگه شروع کنم دیگه تمومی نداره. تا بغضم میگرفت و چشام پر میشد میپریدم قطره های چشممو میریختم تو چشمم که خودمو گول بزنم اگه چیزی از چشمم چکید پایین اشکم نبوده.. یا اگه اشک بوده مال غمم نبوده و این ماجرا اهمیتی نداره.

روی تختم دراز کشیده بودم و حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. اقای استارتاپ پیام داد که فلان کارو انجام دادی؟ گفتم من شرمندم ولی الان حالم خوب نیست. نمیتونم. گفت باشه کار به درک ولی بهم بگو چیشده. هی از من انکار و ازون اصرار. گفت زنگ میزنم بهت باید توضیح بدی. گفتم زنگ نزن گریم میگیره، خجالت میکشم. زنگ زد. همه تلاشام باد هوا شد. پای تلفن چنان هق هقی میکردم که نفسم بند اومده بود. گفت من متنفرم ازینکه به دوستیا نسبت خواهر برادر میدن. اما من هیچوقت خواهر نداشتم تو واقعا مثل خواهرمی نمیتونم ناراحتیتو تحمل کنم بگو چیشده ، شاید تونستم کمکت کنم. نمیخواستم بگم، واقعا نمیخواستم ..چون اصلا درین حد باهم راحت نبودیم هیچوقت. ولی نشد. همه چیو گفتم، از اول تا اخرش. بعد گریم تموم شد و اون شروع کرد به حرف زدن و برام یه سری چیزا رو توضیح داد. یکم اروم شدم و ساعت یک بود که خداحافظی کردیم. یکم با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره که تقریبا ساعت دو یه خبر جدید شنیدم در راستای همون اتفاقات. حس بیچارگی میکردم. (منظورم واقعا بیچارگیه، هیچ کاری از دستم برنمیومد جز تحمل)  دیگه گریمم نمیومد. ضربان قلبم رفته بود بالا و قشنگ حسش میکردم، حالت تهوعم داشتم و فکر میکردم اگه بخوابم واقعا سکته میکنم. بلند شدم تو خونه راه رفتم و دم پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم و یه دونه پروپانولول خوردم و با یه قلب شکسته خوابیدم. شنبه از صبح تا غروب منتظر یه خبر خوب بودم.. که بفهمم اوضاع یکم بهتر شده.  عین مرغ سرکنده تو خونه میچرخیدم و هرچی خواهر گفت بریم بیرون شاید حالت بهتر شد نرفتم. درست ساعت۹-۱۰ همه چیز تموم شد. همون یکساعت کافی بود تا هم راحت بشم و هم ناراحت.  دیگه گریه نکردم. اروم شده بودم اما یه حفره تو وجودم ایجاد شده بود. یه چیزی کم بود که فکر میکردم هیچوقت پر نمیشه بعد از این اتفاقات.

 اقای استارتاپ پیام داد که حالمو بپرسه.  گفتم نمیتونم خونه بمونم. دیوارا دارن منو میخورن. گفت فردا صب زود صبحونه میریم جنگل و حال و هوام عوض میشه.. قرار هم نیست اونجا فاز دپ باشی. قراره خوش بگذرونی و فکر نکنی تنهایی. 

صب ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون. باهم رفتیم و یکم قدم زدیم و یه جا نشستیم که دیدم یه عالمه نوشمک برام خریده بود و یادش بود چندوقت گفته بودم نوشمک میخوام و خیلی خوشحال شدم. اقای استارتاپ املت درست کرد و منم بقیه اتفاقات رو براش تعریف کردم و اونم از تجربیات خودش گفت.

نمیتونم بگم  حالم خوب شد، یا فراموش کردم و اروم شدم، نه. میدونم اون اتفاقات تو ذهنم میمونه تا اخر عمر و محاله یادم بره. میدونم حداقل تا یه هفته اینده اوضاعم همینه و همش قراره دپ باشم اما خب میگذره... بحثُ زود بستیم. میدونستم و میدونست اگه قراره دربارش ناراحت باشیم تا اخر عمر غصع برای خوردن هست. از زمین و زمان حرف زدیم و سعی کردم فکرمو مشغول چیزای دیگه کنم. از کارای مهاجرتش و بدبختیاش که میگفت ترجیح میدادم تو همون گندخونه بمونم. و ۱۱/۵برگشتم خونه. 

این وسط مسطا ی چیزی هم فهمیدم. که سر تولد من انگار هزینه ها زیاد شده بود، (بیشتر برای کادو) که بچه ها غر زده بودن و ناراضی بودن. و اقای استارتاپم بهشون گفته بود اصلا من میخوام براش اینو بخرم. هرکس نمیخواد پول نده، من میگم همه باهم خریدیم اسم نمیارم کی پول داد کی نداد.

تقریبا نمیدونم چی بگم. واقعا نمیدونم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد