راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

ابن سینا

مدت زیادیه نیومدم. اتفاقای مختلفی افتاد. تا جاییکه فکر کنم نوشتنشون باعث میشه در اینده که میخونم ازشون درس بگیرم و یادم نره و درین حد مهم باشن مینویسم ولی فعلا میخوام درباره امروز حرف بزنم. روز پرکاری بود برام ولی هرجور که بود سعی کردم روحیمو حفظ کنم و واسه ساعت6 غروب عصبی و بی حوصله نباشم. حالا چرا ساعت6 غروب؟! اگه یادتون باشه اخرین باری که با اقای ع صحبت کرده بودم بهم درباره یه پسری گفته بود و بعدشم گفته بود چرا فکر میکنی این میاد با تو و ازین چرت و پرتا.... که جالبیش اینجا بود فردای همون شبی که اقای ع اینو بهم گفت اون اقا که ازین به بعد لقبشو میزاریم ابن سینا بهم پیام داد. بعد از پیام اون شبشم چندبار استوریامو ریپلای کرد تا اینکه یه روز عصر بهم پیام داد سلام خوبی و اینا؟ منم جوابشو دادم و بعدم رفتم کوه و وقتی برگشتم ساعت 9بود که دیدم پیام داده فردا دارم اعزام میشم فلان شهر بخاطر اینکه نیرو کم اوردن و باید کشیک کرونا وایسیم و من ازت خوشم اومده و میخواستم قبل از اینکه کرونا بگیرم و بمیرم بیام اینو بهت بگم و قبل رفتنم ببینمت. عذرخواهی کردم که پیامشو دیر دیدم و گفت میدونم الان دیروقته ولی میشه در حد نیم ساعتم که شده بیای ببینمت؟ ساعت نه بود و من تا اماده میششدم میشد نه و نیم و هیچ عذر و بهونه ای واسه این وقت شب بیرون رفتن نداشتم و گفتم نه ایشالا یه وقت دیگه. اونم درک کرد و گفت باعث افتخاره.

دروغ ندارم بگم! از صداقتش خوشم اومد و فکر کردم یه بار دیدن که چیزی ازم کم نمیکنه. گذشت دو هفته ای و خبری ازش نشد. بعضی اوقات استوریامو ریپلای میکرد اما حرف خاصی نمیزدیم. به نظر مهربون و منطقی و اروم میومد و منم مودبانه جواب میدادم ولی طبیعتا حس خاصی نداشتم. تا اینجای کار همه چی طبیعیه. تا اینکه هفته پیش چندتا از دوستامون از  بابل اومدن گرگان و با هم رفتیم بیرون و نغمه(دوستم) استوری گذاشت از جمعمون. شبش دیدم ابن سینا پیام داده که انقدر دست دست کردم که یکی دیگه اومد. من که اصلا حواسم به استوری نغمه نبود نفهمیدم چی میگه و ازش پرسیدم منظورش چیه که گفت بیرون رفته بودین باهم و منم دوزاریم افتاد که چی میگه. درحالیکه از تعجب دهنم نیم متر باز مونده بود براش توضیح دادم که فقط دوستامون بودن و چیز خاصی نبود و اونم گفت باشه. یکم با خودم فکر کردم خب وات ده فاز؟ من اینهمه با بقیه دوستای پسرم و همکلاسیام عکس میزارم یعنی بقیه هم دربارم اینجوری فکر میکنن؟ یعنی تا حالا منو به چند نفر نسبت دادن؟ ولی سعی کردم زیاد فکرمو درگیر نکنم و رو حساب این گذاشتم که خودشم میدونسته چیز خاصی نبوده و اومده فقط بگه حواسم بهت هست و ازین چیزا.

دیروز بهم پیام  داد و بی مقدمه گفت ببینیم همو؟ گفتم کی؟ گفت فردا غروب. گفتم باشه. امروز غروب ساعت شیش اومد دنبالم. شاید اگه هر موقع دیگه ای بود استرس میگرفتم، از صدتا از دوستام نظر میپرسیدم چی بپوشم، چجوری رفتار کنم، چی بگم، چی نگم، دست بدم یا ندم؟ کجا بریم؟ ولی ایندفه حتی حوصله فکر کردن و بحث کردن درباره این چیزا رو هم نداشتم. فقط به خواهرم گفتم با فلانی میرم بیرون و حواست به من باشه. سوار ماشینش شدم. همه چی طبیعی بود. صحبتای معمول. تا اینکه رسید به قسمت وحشتناک  اصطلاحات پزشکی و بیمارستانی و من همونجا قسم خوردم دیگه با پزشک و دانشجوی پزشکی دیت نرم. ولی خب این قسمت بد ماجرا نبود. فکر کردم احتمالا یادش رفته باشه ولی دیدم بازم قضیه استوری نغمه رو به روم اورد. باز گفتم به فال نیک بگیر زن!  و خندیدم و گفتم دوستامونن! بعد دیدم جدی تر شد و درباره علایق و کارای روزمره و برنامش برای مهاجرت و ازین چیزا صحبت کرد. منم چون اصلا نمیشناختمش سعی میکردم سکوت کنم که ببینم ته حرفاش قراره به کجا برسه و از گفتن این حرفا چه قصدی داره. که بین حرفاش متوجه شدم گاددددد 6سال از من بزرگتره و من نمیدونستم. یعنی الان28 سالشه. هرجوری حساب میکردم بهش نمیومد. البته به قیافش! مگرنه رفتارش که حتی 40 هم میخورد. گفت من خیلی جدی ام، تو هنوز کوچیکی اذیت نمیشی؟ گفتم ینی چی؟ گفت یعنی به فلان و فلان و فلان علاقه دارم که فکر کنم خیلی با سلایق تو فرق داشته باشه و تو  خیلی پر شور و هیجانی و من ارومم. نمیدونستم منظور حرفاش چیه و گفتم خب تا حالا ادم اینجوری اطرافم نبوده و نمیتونم نظر بدم. خندید و گفت باشه. تا اینجای کارم هنوز اتفاق چندان بدی نیوفتاده و کلا ادم انعطاف پذیری ام و برام مهم نبود. که همینجوری که حرف میزدیم خیلی اتفاقی اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد. بله ، بحث دینی باز شد و من مثل همیشه سکوت کردم و فقط یه جا دیدم دارم اذیت میشم و گفتم ببین من نمیدونم درباره من چی فکر میکردی و چجوری به نظر میام ولی من ی سری اعتقادات دارم. اینو که گفتم ابن سینا جفت پا پرید بالای منبر و شروع کرد به بحث کردن دربارش و توضیح دادن که محمد سایکو بوده و پیامبرا و اماما همه دیوونه بودن و ازینجور حرفا. منم با اینکه از حرفاش خسته شده بودم و به نظرم بی احترامی بهم شده بود سکوت کردم و بحث نکردم چون اطلاعات کافی نداشتم و تجربه برام شده بود اگه تو دام بحث اعتقادی با کسایی مثل ابن سینا که کاملا دربارش مطالعه کردن بیوفتم اونیکه باخته منم. بعد از چیزی نزدیک به 15دقیقه گفت خب تو نظرت چیه؟ گفتم موضوع مورد علاقم نیست که بخوام دربارش بحث کنم چون بی فایدست و همه دوستای نزدیکمم مثل تو فکر میکنن ولی معتقدم جهان،  جهان تفاوت هاست و همه قرار نیست مثل هم فکر کنن و تا وقتی عقایدمون به بقیه اسیبی نرسونه مجازیم برای خودمون نگهشون داریم و اگه باهات بحث نمیکنم هم علتش اینه که اطلاعات بالایی ندارم و هیچ وقت نرفتم دنبالش. اگه عقیده ای هم دارم به قول تو از خونواده و جامعه بوده ولی باهاش مشکلی هم ندارم.

اینجا گذشت و بحثمون عوض شد که یکم جلوتر به شوخی!!! بهم گفت خب الان که بازار طالبان گرمه تو یه وقت بمبی چیزی همرات نیست؟ و من هاج و واج مونده بودم که ویت وات؟ الان با من بود؟ گفتم تو حواست نبود جاساز کردم تو ماشینت منتظرم پیاده شم یه دکمه بزنم بری رو هوا. خندید و من جدی شدم و گفتم حس میکنم بهم توهین شده و حرفاش بی احترامی به من بوده. گفت نه عزیزم من اصلا ادمی نیستم که به کسی توهین کنم و قصدم فقط شوخی بود و اینا و منم کشش ندادم و بحث کوفتی دینی تموم شد. ولی خب این انتهای گفت و گوی زجراور ما نبود. ازم پرسید هدفت از رابطه چیه؟ گفتم کلا مخالف هدف تعیین کردن برای رابطم.( واقعیتش متنفم از کسایی که همون اول دوستی میگن ببین من ازدواجی نیستما!!! قرار نیست اخرش بگیرمت حالا دیگه خود دانی! و برعکس کساییکه همون اول مثل یک اسگل به تمام معنا میان میگن من قصدم ازدواجه و ازهمون اول همه چیو جدی میکنن. به نظرم رابطه باید همینجوری جلو بره و دو طرف به شناخت کافی نسبت به هم برسن و بعد تصمیم بگیرن قراره چه غلطی کنن. کلا هدف تعیین کردن برای اخرش باعث میشه مسیر از قبل تعیین شده و دو طرف تو چارچوب باشن و ادا در بیارن و خودشون نباشن. البته همه اینارو به نحوی بهش گفتم که جفت نکنه و فکر نکنه من به ازدواج و این چیزا فکر میکنم ولی واقعیتشم این بود که دیگه حوصله خوشگذرونی و بچه بازی رو نداشتم و دلم یه رابطه اروم و بی حاشیه میخواست.) منم متقابلا ازش این سوالو پرسیدم ولی جوابی که دادو متوجه نشدم و منم به همون دلیل که نمیخواستم جفت کنه و منظورمو بد متوجه نشه ازش دقیق ترشو نپرسیدم. خب بازم تا اینجا هنوز عجیب غریب نبود اوضاع و من همش سعی میکردم خوشبین باشم تا اینکه دوباره درباره استوری نغمه تیکه انداخت و منم واضح بهش گفتم من دوستای جنس مخالف زیاد دارم و نمیدونم چرا براش انقدر این مسئله عجیبه. ( دقت کنید ادم مذهبی هم نبود. نه خودش و نه خونوادش. یعنی اوپن ماینددددددددددد کامل!!!! واسه من واقعا سوال بود همچین ادمی چرا باید همچین چیزی براش دغدغه باشه.) برام توضیح داد که تو ایران پسرا بی جنبن و دوست معمولی براشون تعریف نشده و ازین چیزا و منم دفاع کردم و یکم بحث کردیم و به یه چیز واحد رسیدیم که بله هرچیزی چارچوب داره و اینا که فکر کردم شاید بحثمون تموم شده که یهو گفت اره ولی اکثرا رعایت نمیشه! مثلا فلان دوستت که میگه این دوست معمولیمه اون دوست معمولیمه بعد تو کل دانشگاه عکسش پخش میشه که روی نیمکت فلانجا سرش رو شونه ی فلانی بوده. حالا من خودم باورم نمیشد چیزی رو که گفت ولی برام سوال بود یه همچین چیزی رو چرا همه باید بدونن به جز من که دوست فلان شخصم؟ گفت من دنبال حاشیه و این چیزا نیستم و خودتم میدونی تو کل دانشگاه فقط همکلاسیام منو میشناسن و همیشه سرم تو کار خودم بوده ولی وقتی میخواستم بشناسمت مجبور بودم درباره دوستات تحقیق کنم. خداروشکر کردم که ماسکمو دوباره زده بودم و دهنمو که نیم متر پایین بودو ندید. بعدم یه سری چیزا گفت که حس کردم رفته از همه درباره من پرسیده و خیلی بیشتر از خودم دربارم میدونه و نه فقط درباره شخص من!!!!!! بلکه کل خونوادم و همه چی. تو دلم گفتم تو دیگه کی بودی بابا!!!!!!!!!!! واسه خواهر من خواستگار میاد بابام انقد تحقیق نمیکنه که تو واسه یه دیت انقدر تحقیق کردی!

وقتی داشتم پیاده میشدمم بهم گفت من توروخیلی خوب میشناسم حالا بعدا متوجه میشی!

منم گفتم چیزی برای پنهونکاری ندارم و پیاده شدم.

انقدر مرموز و عجیب بود که حس میکنم 6کیلو لاغر کردم.

بقیه خبرای این چند وقتو فردا مینویسم فقط میتونم بگم تقریبا فقط 5%با اون تصوری که ازش داشتم شباهت داشت.