راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راپاپامپام

دوشنبه رفتیم و واکسنمونُ زدیم. خوشبختانه من عوارض خاصی نداشتم اما کلی خودمو برای مامان لوس کردم و ادای ادمای مریض در اوردم. سه شنبه شب خیلی یهویی دیدم  متخصص چشم مورد نظرم  برای عملای لیزیک آف گذاشته. (قرار بود ۱۴مرداد یه جای دیگه لیزیک کنم ولی خب دکترشو زیاد نمیشناختم ولی تعریف این  یکی متخصصه رو زیاد شنیده بودم) به بابا گفتم و گفت از همین وقت بگیر که مطمئن تر باشه و منشیشم برای دوشنبه هفته آینده بهم وقت داد. کم کم دارم میترسم :/ کلا پنج دقیقه بیشترم عملش طول نمیکشه اما بازم ترسناکه.

دوشنبه به دکتر هـ پیام داده بودم کاری که براش ایمیل کرده بودمو دوست داشت یا نه که گفت برای شروع خوبه و چهارشنبه پاشو بیا درمانگاه بیمارستان. ماهم چهارشنبه چیتان پیتان کردیم و پاشدیم رفتیم درمانگاه. برخلاف تصورم انقدر اقای دکتر جنتلمن بود که حد نداشت. از همون اول به منشیش گفت ازین به بعد ما دونفریم و باید همکارم هم پذیرایی بشه. بعدم مریضا میومدن تو، یه عدشون فکر میکردن من دختر اقای دکترم یه عدشونم فکر میکردن مریضشونم ولی اقای دکتر با حوصله براشون توضیح میداد که خیر من همکارشونم. (حتی نمیگف دانشجومه قربونش بشم)  

من کار خاصی نمیکردم ولی خب بازم خیلی چیزا یاد گرفتم. اخرشم بهم گفت شنبه برای پروژه تله مدیسن پاشو بیا مرکز رشد. 

یکم اعتماد به نفسم رفت بالا و خوشحال شدم چون اگه از کار چهارشنبم راضی نبود طبیعتا بهم نمیگفت شنبه هم بیا(قرار بود فقط چهرشنبه ها ببینمش)

غروب داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم (فارغ تحصیل دارو تهران، یک اپلیکیشن برای داروها ساخته بودن و اونم تو کارای استارتاپی بود)

میخواستم ببینم میتونه با گروهشون صحبت کنه و اسپانسر نشریمون بشه؟! با توجه به اینکه تا الان ۱۰۰میلیون هزینه کرده بودن و هیچ بازدهی نداشتن، اگه ما براشون تبلیغ میکردیم هم برای خودمون خوب میشد و میتونستیم  یه پولی بزنیم به جیب هم اونا بیشتر شناخته میشدند (یعنی از بس با اقای استارتاپ تو این کارا بودیم من هرچیزیو به شکل پول میدیدم) خلاصه قرار شد مشورت کنه با گروهشون و خبر بده. ازینطرفم من داشتم براش ماجرای استاد هـ و بیمارستان رفتنم‌‌ رو توضیح میدادم که بهم گفت بهت هشدار میدم حواستو جمع کنی. خلاصه کلی ماجرا تعریف کرد که اره فلان استاد تغذیه با دانشجوش فلان کرد و ال کرد و بل کرد و سلام گرگ بی طمع نیست و اینا. اگرم اینجور نباشه بازم حواستو جمع کن تو مرکز رشد ازت بیگاری نکشه و همه کارا رو تو نکنی موقع ثبت اختراع یا اتمام پروژه همه چیو به اسم خودش تموم کنه. 

داشت درست میگفت و اتفاقا هشدارش باعث شد حواسمو جمع کنم ولی دلمم این وسط یکم بد شد و مودم اومد پایین. باز مجبور شدم به خودم بقبولونم دنیای کار فرای دنیای عواطفه و نباید همه ادما رو خوب ببینم. البته من از اولم قرار نبود زیر دست دکتر هـ باشم کلا مد نظرم این بود تا پایان دوره دانشجوییم پیش هر استاد یا دکتری که میشناسم  دو سه ماهی کار کنم که از هرکودوم متدای مخصوصشونُ یاد بگیرم و بعد برم سراغ کارای خودم.

پنجشنبه صبح زنگ زدم به اقای استارتاپ و یکم ازینور اونور غیبت کردم و غر زدم و گفتم شنبه اونم پاشه بیاد مرکز رشد. (اون اتاقی که قرار بود تو مرکز رشد به بچه های تغذیه بدن مجوزش قراره شنبه بیاد) گفت اگه تا اون موقع مجوزش بیاد اونم میاد. 

بعد فکر کردم دوست خوب داشتن واقعا خوبه، مثلا من عمرا اگه هرکسی به جز اقای استارتاپ بود نمیگفتم اونم بیاد خودشو ب دکتر هـ نشون بده و باهم کار کنیم چون به نوعی رقیبمم محسوب میشه. یا مثلا اقای استارتاپ اگه نبود کلا من نمیدونستم مرکز رشد و دکتر هـ ای وجود داره! ولی خب وقتی دوستی داری که به تو حسادت نمیکنه و به هرجا میرسه هوای توروهم داره و تورم با خودش میبره تو هم سعی میکنی متقابل رفتار کنی. چیزی که من از بین اینهمه دوستای دخترم هیچوقت تجربه نکردم. شاید تا حدودی همدم... اما خب بازم نه در این حد. همین دیگه

فکر کنم این اخرین یادداشتیه که مینویسم تا سه هفته دیگه. چون بعد لیزیک نمیتونم با گوشی زیاد کار کنم... همین دیگه


بچه پررو

صبح رفتم بیمارستان. ی سری کار داشتیم که انجام دادیم. متوجه شدم اقای استارتاپ و یکی از بچه ها سرسنگینن. ی جا من و خانوم مورد سر سنگین واقع شده باهم تنها بودیم و ازش پرسیدم چیزی شده؟ که شروع کرد و یکم غر زد و حس کردم حق با اونه. بعد با اقای استارتاپ تنها شدم و با هم صحبت کردیم که بحث به همین قضیه کشید. گفتم اتفاقا فلانی گفت که فلان... یهو خیلی ناراحت شد و گفت تو مثل خواهر من بودی، من رازامو بهت گفتم، هرجا رفتم تورو با خودم بردم، به هرجا رسیدم دست شماهم کشیدم و بردمتون بالا، من روی تو ی حساب دیگه داشتم تورو یه جور دیگه دوست داشتم تو چرا خرف فلانیو باور کردی؟! چرا اصلا این حرفُ داری به من میزنی.

واقعیتش من چیز خاصی نگفته بودم اما حس شرمندگی کردم، چون حالا که حرف دوتاشونو شنیده بودم میتونستم بفهمم حق با کیه و نباید پیش داوری میکردم. خلاصه یکم حرف زدیم و سعی کردم از دلش دربیارم که دیدیم  از امور فرهنگی زنگ زدن. ماجراش مفصله و به همین خانوم مورد سرسنگینی واقع شده هم ربط داره.. ولی خلاصش این بود که بچه های پزشکی رفته بودن  آموزش و بخش فرهنگی و کلی زیراب بچه های تغذیه که ما باشیم و زده بودن و اعتراض کرده بودن که چرا دانشگاه برای ما فلان کارو کرده. حالا اگه فقط اعتراض کرده باشن اوکیه ولی خب کلی توهین به رشتمونم کرده بودن و بحث کی سره کی نیست رو پیش کشیده بودن. فرهنگی هم کلی قهوه ایشون کرده بود و ازمون دفاع کرده بود ولی خب برای من و اقای استارتاپ که به صورت خیلی جدی برای رشته یقه جر میدادیم کافی نبود و سریع تماس گرفتیم با مرکز رشد و چون اقای استارتاپ اشنا زیاد داشت و با استادا خیلی اوکی بود دوتا اتاق صبح و بعد ازظهرو که ظرفیت بچه های دانشگاه بودو پر کردیم و به اسم تغذیه تموم کردیم تا هفته بعد که انجمن علمی پزشکی میره اونجا ببینه همون دوتا اتاقم ما گرفتیم و بفهمه رئیس کیه  والا کارای دانشجویی این چنینی برای هیچکس هیچی نداره. نهایتش شناخته شدن پیش چارتا استاده که بازم هیچی نداره منم واقعا حوصله دردسر ندارم ولی وقتی یکی بخواد بچه پررو بازی دربیاره نمیتونم ساکت باشم.

نزدیکای ظهر بود که اقای ع زنگ زد ناهار درست کردم زیاده نمیای اینجا؟!  خسته بودم اما نمیدونم چرا قبول کردم و رفتم. از در و دیوار غیبت کردیم و غر زدیم . دم رفتن دیدم ی عالمه باکس خوشگل و شیک تو کمدشه. گفتم اینا چیه؟ یکم اذیتم کرد که کادوی دوست دخترمه که اخر سر فهمیدم یکی از بچه ها با دوست پسرش کات کرده و پسره همه رو برگردونده. ازشون استفاده نکرده بود و نو بودن ولی از پروسه برگردوندن کادو متنفرم. به نظرم چیپ ترین کار دنیاست. خب الان این دختر طفلی این کادوهای کوفتی رو چیکار کنه؟! انقدم چیزای شیک و گرونی خریده بود که چون خود دختره رو میشناسم میدونم برای خودش همچین هزینه هایی نمیکنه. :(( برگشتم خونه و بیهوش شدم. ساعت ۸شب از خواب بیدار شدم و دیدم کسی خونه نیست. دلم گرفت و رفتم تو بالکن نشستم که بابا اومد و براش چای البالو دم کردم. ساعت نه مامان از کوه برگشت و بهش گفتم فردا باید برم واکسن بزنم. بعدم گفتم  کاش به جای سرخ کردنی سوپ درست میکردی:( ساعت یازده با کاسه سوپ اومد تو اتاقم و از مهربونیش بغضی شدم. سیر بودم اما یکم خوردم تا زحمتش هدر نره. دکتر هـ بعد از اینهمه روز جوابمو داد گفت ایمیلتو دریافت کردم و بهت فیدبک میدم. چهارشنبه میره کلینیک و هنوز بهم چیزی نگفته . نمیدونم خودم باید پیگیری کنم دوباره یا نه... 

اون دوستی که میخواست ببینه نی نی داره یا نه اومد گرگان. واقعیتش ازش میترسم دیگه، کسی که طرز فکرش اینجوریه ترسیدنم داره... حس میکنم هرکار دیگه ای هم ازش بر میاد. بهرحال من پیگیری نکردم ولی خودش گفت انگار چیزی نیست و روزای گل و بلبلش یکم عقب جلو شده فقط. چندشم میشد وقتی داشت دربارش حرف میزد. نمیخوام قضاوت کنم اصلا ولی خب یکم این مراحل تو ذهنم قفله. حالا بازم من نمیدونم چی ب چیه ولی خب،..

ساده باشیم یا راه راه؟

صبح از خواب پا شدم و دیدم یکی از دوستام هزارتا وویس فرستاده برام.(جهت حفظ راز لقبشم نمیگم). وویسارو باز کردم و با هرکودوم یه دور سکته زدم. گفت یک ماهه که روزای گل و بلبلش عقب افتاده و میترسه از دوست پسرش نی نی دار شده باشه! گفتم لعنتی مگه تا این حد شما باهم بودین؟! من فکر میکردم فقط دخترای توئیتر انقدر دل و جرعت دارن. گفت نه بابا فلانیو فلانی و فلانی و فلانی هم آره. دیگه رسما لال شدم. قرار شد دوباره بیاد گرگان و بره دکتر ببینه چجوریه. داشتیم دوتایی از استرس میمردیم. هرچی اصرار کردم همونجا بره ازمایش بده و مطمئن بشه چیزی نیست قبول نکرد و گفت شهرشون کوچیکه و میترسه خونوادش بفهمن. درحالیکه خودمم دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنیم و سعی کردم ارومش کنم اما یکی باید میومد منو جمع کنه. غروبی باز خبرشو گرفتم و گفتم اگه مثبت باشه چی؟!.... چجوری سقط کنی؟ ....اخه چرا مراقب نبودین لاقل؟!  گفت سقط؟! باید منو بگیره. :/

گفتم قبلا درموردش حرف زده بودین مگه؟!... قبل ازینکه رابطه داشته باشین؟ اگه بزنه زیرش چی؟ تجاوز که نبوده...

گفت نه گفته بود از ازدواج بدش میاد ولی الان اوضاع فرق داره.

بله اینجا بود که شک هام تبدیل به حقیقت شد و برای هزارمین بار فهمیدم که خدایا من چرا انقدر ساده ام؟!!!! خب تابلو بود زیادم بدش نمیومد ازین اتفاق و اینا همه فیلم بوده. آخه به چه قیمتی؟! به چه قیمت لعنتی ای ... اون از اون دوست دیگم که خودش ب زبون اورد فقط با پسره ازدواج میکنه که بره اونور و جا بیوفته و بعد ازش جدا میشه، اینم از این. اونوقت من هنوز مصرانه میگم عشق واقعی وجود داره و منتظرم وقتش برسه! سرم داشت سوت میکشید و حس یه ادم ابله رو داشتم. میتونستم باور کنم اینجور ادما فقط تو فیلما نیستن ولی باور اینکه دوستای خودمم  توی فکرشون این چیزا باشه مغزم میترکه.

امشب دختر عمه شام دعوتمون کرده بود. بابا گفت اگه شوهر عمه باشه نمیریم (بابا هنوزم دلش چرکیه از شوهر عمه و اونو مقصر مرگ عمه میدونه) مامان نتونست از دختر عمه بپرسه باباش هست یا نه، گفت زشته. رفتیم و‌ شوهر عمه هم بود ولی خب از اول تا اخر یک کلمه هم حرف نزد. بچه هاشم مشخص بود ازش ناراحتن. دلم گرفت. یه جور بدی دلم برای عمه تنگ شد. هنوزم باورم نمیشه که دیگه نیست. بابا هنوزم بی تابی میکنه، همش میگه یتیم شدم. وقتی بابابزرگ فوت کرد من ۶سالم بود اما همه چیو خوب یادمه.. بابا اینجوری نبود..  موهای سرش سفید شده. مامان میگه بابا پیشش گریه میکنه. من کاری با این ندارم که ی سریا میگن مرد که گریه نمیکنه، یا ی سریا میان به مخالفت ازین ایده میگن مگه مردا دل ندارن؟ چرا مرد همش باید تو خودش بریزه و ازینجور حرفا. ولی من میگم باباها نباید گریه کنن، نباید.. لاقل پیش بچه هاشون نه. اگه ی بار دیگه هم مثل صبح اون روزی که عمه فوت کرد بابا بغلم کنه و گریه کنه باورم میشه که کسیو ندارم که برای من از من قوی تر باشه. 

تو راه برگشت مامان سعی میکرد برای بابا حرفای خوب بزنه و ازش خواست که بگذره و نفرتُ کینه رو بخاطر بچه های عمه بزاره کنار و‌ مثل امشب فقط دایورت کنه و بابا قبول کرد. 

امممم همین دیگه...همین

کمی پریشان

دیروز صبح زود رفتم پیش دکتر هـ 

با اعتماد به نفس نشستم جلوش و ترس و خجالتُ گذاشتم کنار و گفتم تا الان چندتا کلینیک رفتم که فقط یاد بگیرم و از بقیه همکلاسیام جلو بیوفتم ولی همشون گفتن چون دانشجویی نمیشه. گفتم شاید شاگرد الف کلاستون نبودم ولی هیچ ربطی به این نداره که اگه بخوام چیزیو یاد بگیرم و بدستش بیارم چقدر براش تراش میکنم. گفتم با خانوم دکتر و دوتا استاد دیگه کارای پژوهشی انجام دادم و کارامون به کجا رسیده پس دانشجوی زیرکار دررویی نیستم و اگه الان بهم بگه نه، فردا دوباره از منشیش وقت میگیرم و میام. 

برخلاف انتظارم تشویقمم کرد و گفت میزاره که برم کلینیکش فقط برای اینکه ببینه در چه سطحی ام، ی کار عملی به داد و منم همون شب براش فرستادم تا بهش ثابت کنم جوگیر نبودم و واقعا میخوام که ازش یاد بگیرم. ایمیلشو چک نکرد. امروز صبح پیش خانوم دکتر غر زدم که دکتر هـ هنوز جوابمو نداده و خانوم دکترم شماره دکتر هـ رو داد و گفت بهش پیام بده. پیام دادم و گفت بهت فیدبک میدم و هنوز خبری نشده و استرس دارم.  پسرا واکسن زده بودن و حالشون بد بود. براشون قرص جوشان و استامینوفن گرفتم  و رفتم مرکز بهشون دادم. یکی از استادا برامون سررسید فرستاده بود و کلی قلبی شدم

ساعت یک ظهر بود که اقای ع زنگ زد گفت میخوام شرک ببینم میای؟!

گفتم باشه و ی سری خوراکی خریدم و رفتیم با هم  شرک دیدیم. 

به اقای ع گفتم ببین حتی تو شرکم طلسم فیونا وقتی شکسته میشه که توسط یه عشق واقعی بوسیده بشه! فکر میکنی  چرا همیشه تو کارتونای دیزنی پرنسس اینجوری طلسم میشه؟! گفت بخاطر ذهن کثیف نویسنده؟! چندتا پفک سمتش پرت کردم و گفتم نه، شاید چون پیداکردن عشق واقعی اونقدر سخته که جادوگرا فکر میکردن این ناممکن ترین راهیه که طلسم باطل بشه!

خندید و گفت خب طلسم شما کی باطل میشه؟ گفتم طلسم من از همون موقع که بوسیده بشم تازه شروع میشه.

برگشتم خونه و خاهر و دختر خاله گفتن بریم بیرون. خوابم میومد و خسته بودم. گفتم نه و خاهر غر زد که هرروز بیرونم و موقع بیرون رفتن با اون همیشه خستم. بد خلقی نکردم و اماده شدم و شام رفتیم بیرون. نمیخواستیم برگردیم خونه. هوا گرم بود ولی دلم تو خونه داغ میشد. یکم قدم زدیم و تو پارک نزدیک خونه نشستیم. خاهر برامون بستنی خرید و من با نقطه ای و اروم خوردنم حرصشون دادم. برگشتیم خونه و من رفتم تو اتاق خواهرم نق زدم. خودمم نمیدونستم چمه فقط دلم میخواست نق بزنم. بعد ازینکه ی دل سیر نق زدم و ی دل سیر سکوت کرد برگشتم تو اتاق خودم. دیدم خاهر خانوم دکتر (اونم دکتره و لی استادمون نیست و تا حالا باهاش برخورد نداشتم) بهم پیام داده. گفته بود شمارمو خانوم دکتر بهش داده و گفت تو سلیقت خوبه درباره فلان چیز نظرتو میخوام بدونم. حس میکنم دیگه تو این دنیا از هیچی متعجب نمیشم. یکم با هم حرف زدیم و یه چندتا چیزم ازم خواست که واقعا زورم میومد انجامش بدم اما به خاطر خانوم دکتر و حقی که به گردنم داشت قبول کردم. کارام عقب افتاده و از صبح تا شب الکی وقتمو هدر میدم. کلافم. دلم میخاد پوست بدنمو بشکافم و از خودم فرار کنم.

تجاوز؟

پسرا برگشتن شهراشون و از همون پریروز دارن غر میزنن که حوصلشون سر میره و دلشون برای گرگان تنگ شده و فردا برمیگردن :/ دقیقا انگار راه قرض دارن هی میرن میان.

امروز قرار بود بریم دانشگاه تا ازمون تقدیر و تشکر بشه بابت کارگاهایی که برگزار کردیم و بهمون کادو دادن. بعدم ی وبینار دیگه برگزار کردیم و موقع برگشت دیدیم همه سرویسا رفتن، خواستیم اسنپ بگیریم که کارشناس امور فرهنگی گفت بیاین میرسونمتون. هی از ما انکار ازون اصرار و خلاصه هممونو رسوند دم خونه هامون و رفت. فردا هم بخاطر المپیاد دانشگاه دعوتمون کرده مرکز رشد و فناوری و صبحونه و ازین حرفا. حقیقتا حوصله ندارم برم اما قبلش تقریبا دهن منشی دکتر هـ رو سرویس کردم که ساعت هفت صبح بهم وقت بده برم ببینمش و باهاش صحبت کنم بزاره تو کلینیکش کار کنم و ازش یاد بگیرم و مجبورم برم بهرحال.

غروب با اقای استارتاپ و چندتا از بچه ها رفتیم بیرون. (همون بچه هایی که با هم کارگاه برگزار کرده بودیم) دونفر جدید هم اومده بودن که یکیشونُ از قبل میشناختم. خب حالا بگو از کجا؟!

بدی دانشگاه کوچیک اینه که کوچیکترین اتفاقی رو همه میفهمن و درین مورد واقعا متاسف و غمگین بودم که من این قضیه رو میدونستم.  اوایل کرونا یکی از همکلاسیای اقای ع بهم پیام میداد. شل کن سفت کن بود ولی برای من زیاد مهم نبود. ی تایمی گیر میداد و ی تایمی کلا نبود. ازش خوشم نمیومد ولی از سر بیکاری جواب میدادم.  تا اینکه ی روز صمیمی ترین دوستش (که اون تایم دوست منم بود ولی سر ی مساعلی باهم دعوا کردیم و کلا دوستیمون بهم خورد) منو کشید کنار و گفت این ادم اصلا پسر خوبی نیست و سعی کن ازش فاصله بگیری. هی از من اصرار و ازون انکار که اخر سر گفت  عذاب وجدان داره که زیراب دوست صمیمیشو میزنه ولی وظیفه خودش دونسته که اینارو بهم بگه. و گفت چند بار ب دوستش گفته که به من پیام نده و اما اون گوش نکرده و باز پیام داده و گفت برای اخرین بار به خودم میگه که جوابشو ندم چون دوستش ادم درستی نیست. خب منم دیگه جواب ندادم. قبلشم حرف خاصی نمیزدیم حقیقتا. همش درباره درس و دانشگاه و بچه های دانشگاه بود. گذشت تا اینکه دو سه ماه پیش از یکی شنیدم اون اقا به این دختره تجاوز کرده. از یکی دو نفر نشنیدم که بخوام ردش کنم ولی بهرحال بازم باورم نمیشد. مگه الکی بود؟! امروز ولی وسط صحبتا و بحثا یهو یکی اسم اون یارو رو اورد و من قیافه دختره رو دیدم که رنگش پرید و خیس عرق شد. اصلا کلا مشخص بود هول شده. همشم میگفت نه من که اونو نمیشناسم. ینی هیچکس ازش نمیپرسید که تو میشناسیش یا نه ولی خودش به طرز هیستیریکی هی تکرار میکرد. دلم میخواست گریه کنم و‌ بهش بگم باید از حق خودش دفاع میکرد و اینهمه تو خودش نمیریخت. حالم گرفته شد بهرحال. هنوزم مطمئن نیستم بقیه درست میگن یا نه ولی نمیتونم قیافه دختره رو وقتی اسم اونو اوردیم فراموش کنم. ساعت ده از بچه ها خدافظی کردیم و چون مسیر من و دختره یکی بود باهم یکم قدم زدیم. نمیدونستم اصلا باید موضوعشو پیش بکشم یا نه . قصدم کمک بود ولی حس کردم فضولی هم محسوب میشه. یکم از این در و اون در حرف زدیم که خودش یهو گفت من خیلی بی اعتمادم، پارانوئیدم نسبت به همه پسرا، نمیزارم کسی نزدیکم بشه دیگه. یادم نمیاد دقیقا بهش چی گفتم ولی دلم ی جوری شد.