راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

بچه پررو

صبح رفتم بیمارستان. ی سری کار داشتیم که انجام دادیم. متوجه شدم اقای استارتاپ و یکی از بچه ها سرسنگینن. ی جا من و خانوم مورد سر سنگین واقع شده باهم تنها بودیم و ازش پرسیدم چیزی شده؟ که شروع کرد و یکم غر زد و حس کردم حق با اونه. بعد با اقای استارتاپ تنها شدم و با هم صحبت کردیم که بحث به همین قضیه کشید. گفتم اتفاقا فلانی گفت که فلان... یهو خیلی ناراحت شد و گفت تو مثل خواهر من بودی، من رازامو بهت گفتم، هرجا رفتم تورو با خودم بردم، به هرجا رسیدم دست شماهم کشیدم و بردمتون بالا، من روی تو ی حساب دیگه داشتم تورو یه جور دیگه دوست داشتم تو چرا خرف فلانیو باور کردی؟! چرا اصلا این حرفُ داری به من میزنی.

واقعیتش من چیز خاصی نگفته بودم اما حس شرمندگی کردم، چون حالا که حرف دوتاشونو شنیده بودم میتونستم بفهمم حق با کیه و نباید پیش داوری میکردم. خلاصه یکم حرف زدیم و سعی کردم از دلش دربیارم که دیدیم  از امور فرهنگی زنگ زدن. ماجراش مفصله و به همین خانوم مورد سرسنگینی واقع شده هم ربط داره.. ولی خلاصش این بود که بچه های پزشکی رفته بودن  آموزش و بخش فرهنگی و کلی زیراب بچه های تغذیه که ما باشیم و زده بودن و اعتراض کرده بودن که چرا دانشگاه برای ما فلان کارو کرده. حالا اگه فقط اعتراض کرده باشن اوکیه ولی خب کلی توهین به رشتمونم کرده بودن و بحث کی سره کی نیست رو پیش کشیده بودن. فرهنگی هم کلی قهوه ایشون کرده بود و ازمون دفاع کرده بود ولی خب برای من و اقای استارتاپ که به صورت خیلی جدی برای رشته یقه جر میدادیم کافی نبود و سریع تماس گرفتیم با مرکز رشد و چون اقای استارتاپ اشنا زیاد داشت و با استادا خیلی اوکی بود دوتا اتاق صبح و بعد ازظهرو که ظرفیت بچه های دانشگاه بودو پر کردیم و به اسم تغذیه تموم کردیم تا هفته بعد که انجمن علمی پزشکی میره اونجا ببینه همون دوتا اتاقم ما گرفتیم و بفهمه رئیس کیه  والا کارای دانشجویی این چنینی برای هیچکس هیچی نداره. نهایتش شناخته شدن پیش چارتا استاده که بازم هیچی نداره منم واقعا حوصله دردسر ندارم ولی وقتی یکی بخواد بچه پررو بازی دربیاره نمیتونم ساکت باشم.

نزدیکای ظهر بود که اقای ع زنگ زد ناهار درست کردم زیاده نمیای اینجا؟!  خسته بودم اما نمیدونم چرا قبول کردم و رفتم. از در و دیوار غیبت کردیم و غر زدیم . دم رفتن دیدم ی عالمه باکس خوشگل و شیک تو کمدشه. گفتم اینا چیه؟ یکم اذیتم کرد که کادوی دوست دخترمه که اخر سر فهمیدم یکی از بچه ها با دوست پسرش کات کرده و پسره همه رو برگردونده. ازشون استفاده نکرده بود و نو بودن ولی از پروسه برگردوندن کادو متنفرم. به نظرم چیپ ترین کار دنیاست. خب الان این دختر طفلی این کادوهای کوفتی رو چیکار کنه؟! انقدم چیزای شیک و گرونی خریده بود که چون خود دختره رو میشناسم میدونم برای خودش همچین هزینه هایی نمیکنه. :(( برگشتم خونه و بیهوش شدم. ساعت ۸شب از خواب بیدار شدم و دیدم کسی خونه نیست. دلم گرفت و رفتم تو بالکن نشستم که بابا اومد و براش چای البالو دم کردم. ساعت نه مامان از کوه برگشت و بهش گفتم فردا باید برم واکسن بزنم. بعدم گفتم  کاش به جای سرخ کردنی سوپ درست میکردی:( ساعت یازده با کاسه سوپ اومد تو اتاقم و از مهربونیش بغضی شدم. سیر بودم اما یکم خوردم تا زحمتش هدر نره. دکتر هـ بعد از اینهمه روز جوابمو داد گفت ایمیلتو دریافت کردم و بهت فیدبک میدم. چهارشنبه میره کلینیک و هنوز بهم چیزی نگفته . نمیدونم خودم باید پیگیری کنم دوباره یا نه... 

اون دوستی که میخواست ببینه نی نی داره یا نه اومد گرگان. واقعیتش ازش میترسم دیگه، کسی که طرز فکرش اینجوریه ترسیدنم داره... حس میکنم هرکار دیگه ای هم ازش بر میاد. بهرحال من پیگیری نکردم ولی خودش گفت انگار چیزی نیست و روزای گل و بلبلش یکم عقب جلو شده فقط. چندشم میشد وقتی داشت دربارش حرف میزد. نمیخوام قضاوت کنم اصلا ولی خب یکم این مراحل تو ذهنم قفله. حالا بازم من نمیدونم چی ب چیه ولی خب،..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد