راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

روزای خاکستری روشن(برای اینکه امیدوار باشیم بگم خیلی روشن)

سه شنبه قد بلنده گفت بیا خونه منو دوست پسرم همو ببینیم. اومده بود گرگان واکسن بزنه. حالا جالبه خودم قدبلنده رو با دوست پسرش اشنا کردم ولی هیچ شناختی رو دوست پسرش نداشتم.  درواقع دوسال پیش قدبلنده به من گفت از هم خونه ی دندون (دندون لقب یکی از دوستای پسر گذشتمه که الان دیگه دوست نیستیم، بش میگیم دندون چون دندون میخونه) خوشش میاد منم با دندون هماهنگ کردم بریم بیرون و این دوتام همو دیدن و از قضا از هم خوششون اومد و دیگه با هم اوکی شدن. ولی بخاطر کرونا فاصله افتاد و فرصت نشد باهم خوب اشنا بشیم. دم خونشون بودم که یادم اومد نه شیرینی نه شکلاتی چیزی نگرفتم ولی دیر شده بود دیگه بیخیال شدم و رفتم. برخلاف تصورم خیلی خوش گذشت و دوست پسرشم دقیقا مثل خودمون بود و خیلی حس راحتی داشتم. سه تایی نشستیم درباره کل دانشگاه غیبت کردیم و بعدشم به این نتیجه رسیدیم همه بدن ما خوبیم و منم برگشتم خونه. شب به دکتر هـ پیام دادم فردا بیام درمانگاه؟ گفت بیا . رفتم درمانگاه و یکم دکتر مریضا رو ویزیت کرد و گفت بین ویزیتا منم ی چی بخورم تا بیهوش نشم از گرسنگی. راستش خودمم خیلی گرسنم میشه ولی اصلا راحت نیستم جلوی استادم چایی شیرینی بخورم! اونم وقتی هی مریضا تو رفت و امدن. ولی کلا هروقت میرم بیمارستان خیلی ذوق میکنم که این رشته رو انتخاب کردم و وقتی پزشکی نشد نزدم پرستاری یا علوم ازمایشگاهی! حالا بین خودمون بمونه :) ولی ما دقیقا هیچ کاری انجام نمیدیم. الکی نشستیم سرجامون چارتا اطلاعات میریزیم تو سیستم اون رژیم میده ما یکم واحدا رو جابه جا میکنیم میدیم دست ملت. نه شیفتی نه خونی نه غم و غصه ای. نه حتی نگرانیم کسیو به کشتن بدیم.تهش لاغر نمیشه دیگه. 

محیط بیمارستان اما خودش به تنهایی خسته کنندس. یعنی شما بری  هیچکاری ام نکنی بازم کوفته برمیگردی خونه. غروب ساعت پنج برگشتم خونه. انقد خسته بودم که ناهارمو توی همون قابلمه خوردم و کنار سفره خوابم برد. بیدار شدم دیدم خونه تاریکه و کسی نیست.

دلم گرفت. زنگ زدم به اقای استارتاپ یه چیزی ازش بپرسم که سر ی مسئله ای بحثمون شد و منم از روی خستگی یه چیزی گفتم که اونم کم نیاورد و جواب داد و بدم جواب داد. جوری که هاج و واج مونده بودم و فقط گفتم خدافظ و قطع کردم. بعد گوشیو چک کردم دیدم این طرح جدیدو زدن و همه توی توعیتر دارن دربارش حرف میزنن. دیگه غصه عالم نشست رو دلم. رفتم رو پشت بوم و زنگ زدم به چشم گربه ای و گریه کردم. (چشم گربه ای صمیمی ترین دوستمه) یه چیز محبت امیز گفت که دلم سفت شد و اشکم بند اومد. بعد برای هزارمین بار پی بردم که ما دوست نیستیم و خواهرای غیر خونی ایم.

مامان اینا اومدن. میخواستم با مامان حرف بزنم شاید یکم اروم شم، ولی نمیدونستم چی بگم. نق نق کردم و پامو به زمین کوبیدم. به اینکه به خودش نمیرسه و صدساله قراره کرم دور چشم بخره و نمیخره گیر دادم. رو مبل نشستم و پاهامو گذاشتم روی میز و منتظر موندم که گیر بده پاتو بردار میز لک میشه.

بلخره متوجه شد. نمازش تموم شده بود، گفت تو خیلی وقته نماز نمیخونیا حواسم بت هست. گفتم ای مامان،... خدا از ماها انتظاری نداره تو نگران نباش. هیچی نگفت و فقط نگام کرد. نق زدم و اصوات نامفهوم از خودم دراوردم. ی دونه زد به پاش و گفت بیا سرتو بزار اینجا من زیارت عاشورا میخونم تو گوش بده. خودمو کشوندم سمتش و سرمو رو پاش کذاشتم و دست ازادش رو گرفتم و گذاشتم رو سرم که یعنی نازمم بکن.  خوند و من گریه کردم. زیارت عاشوراش که تموم شد پاشو خواست جابه جا کنه و من سرمو بلند کردم که دید گریه کردم و گفت دوست پسرت اذیتت کرده برم پدرشو در بیارم!؟ زیر چشممو دست کشیدم و با خنده گفتم چرا نمیخوای باور کنی  من دوست پسر ندارم؟! گفت پس براچی گریه میکنی؟ 

نمیدونستم. میدونستم ولی هزارتا دلیل داشت و حوصله سر دیگرانو درداوردن نداشتم. پنجشنبه مامان اینا رفتن باغ. بعد من پشیمون شدم چرا باهاشون نرفتم و از صبح تا غروب دراز کشیدم رو تختم و توئیتای ناامیدکننده ی ملتُ خوندم. ساعت پنج به قدبلنده پیام دادم میای اینجا؟ گفت اره. سریع پریدم خونه رو تمیز کردم و جارو کشیدم و از سوپری یکم خرید کردم و چایی دم کردم و منتظر که قد بلنده بیاد. کارام تموم شده بود که رسید، خیلی به موقع. درباره زمین و زمان حرف زدیم و غیبت کردیم و هرچی اصرار کردم شب بمونه گفت میخواد برگرده پیش دوس پسرش چون قراره پسفردا بره شهرشون و دیگه تا یه ماه دیگه همو نمیبینن. خوشحال شدم لاقل بین همه دوستام یکیشون یه دوست پسر آدم داره و خدافظی کردیم و رفت.

اقای استارتاپ پیام داد و صحبت کردیم. هیچکودوم به روی خودمون نیاوردیم اون روز چیا گفتیم و من منتظر موندم از نزدیک ببینمش تا بهش بگم ازش دلخورم.

خبر دیگه ای نیست. :)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد