راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

پاییز لعنتی

فکر کنم هرچقدرم قدرتمند باشم بازم نمیتونم فصلا رو جابه جا کنم و پاییز بلخره داره میاد. فصلی نیست که دوسش داشته باشم. افتاب نیست و این منو افسرده میکنه. یکشنبه اولین روز کاراموزیمونه. تپلی و فلفلی و قد بلنده اومدن گرگان و من هنور نرفتم هیچکودومشونو ببینم. یه جورایی انگار هنوز امادگیشو ندارم... خب دوستامن.. امادگی چی؟ امادگی اینکه از خلوت خودم دربیام. از همین الان میتونم پیشبینی کنم که فلفلی قراره با چه زیرکی حرفامو ، رازامو از زیر زبونم بکشه بیرون و بعد بهم امر و نهی کنه و بگه چی برام خوبه و چی بد و سعی کنه مدام بهم کمک کنه!( به قول خودش البته) یا قدبلنده چقدر قراره هر لحظه که پیشمونه به فکر دوست پسرش باشه و هر لحظه که بحثی بینشون پیش میاد بیرون رفتنو کوفتمون کنه و مدام اشک بریزه و هرچی میگیم قبول نکنه و فکر کنه عشق رویایی دارن که بین هیچ دختر و پسری نیست و هیچکودوم از ما نمیتونیم درکش کنیم. یا تپلی که هرچند وقت بره تو فاز و به صورت مودی وار باهامون بیرون بیاد یا نیاد و وقتایی که خستست بهمون گیر بده. به هرحال من دوسشون دارم. با همه بحثا و دعواهامون تهش مطمعنیم بازم باهم دوستیم و هیچکی جز خودمون تو اون دانشگاه کوفتی و این شهر کوفتی تر هوامونو نداره.

بچه ها دیگه خابگاه نمیرن. همشون خونه گرفتن. دیروز همشون یکی یکی داشتن از تموم شدن دوریشون حرف میزدن و من حتی به خودم زحمت ندادم وویس های گروهو باز کنم. حسودیم شده بود؟ احتمالا! نه 100%....(اون) چند وقت پیش پیام داد. گفت دلش تنگ شده و عذرخاهی کرد بابت حرفایی که زده. نمیخوام برام بچینین که چی خوبه و چی بد! چیزی که میدونم اینه که شل شدم. شبی که مهلت انتخاب رشته تا دوساعت دیگش تموم میشد زنگ زدم بهش. گفتم اخرین شانسمم امتحان کنم. زنگ زدم و تا گفت الو لال شدم. یادم رفت میخواستم چی بگم. نگران شده بود. از پشت تلفن مدام قربون صدقم میرفت که حرفمو بزنم و بغض نکنم. نتونستم. نمیدونم چرا....گفت غصه نخور. همه چی درست میشه. طاقت نیاوردم و گفتم بیا پیش من. گفتم بیا پیش من... رشتتو یه جوری انتخاب کن که اینورا قبول شی و بیا پیش من. 

خواستم زیاد بود؟ نمیدونم... گفت اخه خودت که دفترچه انتخاب رشته رو دیدی. نداره اونورا... سکوت کردم. دلم میخواست جیغ بزنم که بخاطر من یه رشته لعنتی دیگه رو انتخاب کن. اما هیچی نگفتم. گفت بزار یه بار دیگه دفترچه رو نگاه میکنم باز باهم صحبت میکنیم. خفه گفتم باشه و قطع کردم. حرف نزدیم. پیام نداد. منم چیزی نگفتم. عوضش با یه ادم سمی رفتم دیت و از اول تا اخرش با (اون) مقایسش کردم و هر دقیقه چشمامو میبستم و باز میکردم و ارزو میکردم کاش به جای این ادم (اون) میبود. 

بعد از چند وقت دوباره پیام داد و گفت رشته های دیگه رو هم زده... ولی خب چی؟ اول تهرانو زده و بعد اینورا رو... مشخصا همونجا قبول میشه و انتخاب رشتش عملا بی فایده بود. بعضی اوقات حس میکنم دوسش ندارم و احساساتم صرفا سر تنهاییه و شاید اگه یه ادم بهتر وارد زندگیم بشه خیلی سریع فراموشش میکنم.  واقعا حس میکنم دیگه دوسش ندارم و فراموشش کردم. بعضی اوقاتم به محض اینکه پیام میده و دوتا قربون صدقه میره حس میکنم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم و به طرز ازاردهنده ای دوسش دارم. تنها راه تموم کردن این فرایند ازاردهنده چیه؟ قطع رابطه به طورکامل! بله خودم میدونم ولی به طرز احمقانه ای امیددارم که جواب انتخاب رشته جوری باشه که این دوری کمی قابل تحمل باشه.

هرچند خودمو گول میزنم. دوری سخته بله ولی مگه قدبلنده و دوست پسرش یکسالونیم از هم دور نبودن؟ یا تپلی و دوست پسرش دوسال؟ همین!!!!! همین باعث میشه بیشتر حرص بخورم و دلمو میسوزونه. بعضی اوقات میگم کاش باهام بد رفتار میکرد. کاش یه جوری خودشو از چشمم مینداخت که فراموش کردنش برام راحت تر میبود. ولی متاسفانه (اون) ازونجور مرداییه که با پنبه سر میبرن و متاسفانه تر منم دختری ام که جذب اینجور مردا میشم.

میدونم بعدا از خودم متنفر میشم بابت اشتباهاتی که امروز در حق خودم انجام میدم و متنفر تر ازینکه پیش شما بازگوش میکنم و ضعفمو به قلم میکشم. اما این منم. 

مامان اون شب دید دارم گریه میکنم پیش بابا نخوابید اومد اتاق من جاشو انداخت.  در مورد دیت سمیم حرف زدم. درباره حسی که اون لحظه داشتم و مقایسه کردنام.. بعد گریه کردم و گفتم کمکم کن. گفت چیکار کنم برات مامان؟ بد بودن یکی بنا به خوب بودن یکی دیگه نیست. خودتم میدونی... به خودت فرصت بده فراموشش کنی تا  ادمای بهتر وراد زندگیت بشن. گفتم ادمای بهتر نمیخام. اونو میخام! گفت اون چی؟ روم نمیشد جوابشو بدم. بغلم کرد و گفت من تورو قوی بار اوردم. تموم زندگیم تلاش کردم که تو اینجوری نشی. چرا باید الان اینجوری ببینمت؟ من تا کجا میتونم برات نقش مادرای امروزی و با درک و شعورو در بیارم درحالیکه دلم میخواد برم دخل اون پسرو در بیارم که باعث شده تو اینجوری بشی؟ اشکامو پاک کردم و به خودم قول دادم خوب باشم و دیگه پیش مامان ناراحت نباشم و بیشتر ازین ناراحتش نکنم.

همین...   

نظرات 1 + ارسال نظر
غزل سپید جمعه 23 مهر 1400 ساعت 16:18

واسه مامانت

خیلی مامانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد