راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

ی روز عادی

دیشب اقای استارتاپ زنگ زد گفت فردا میای مرکز؟ میخواهیم مصاحبه هارو انجام بدیم. یکم غرغر کردم و در اخر گفتم باشه. موقع خداحافظی گفت تا حالا کسی صبحونه دعوتت کرده؟! گفتم نه. گفت خب هفته بعد دعوتی، اونم یه جای خفن. گفتم از طرف کی و به چه مناسبت؟ جواب نداد و بحثُ عوض کرد. اصرار نکردم و گذاشتم به وقتش بگه قضیه چیه. صبح رفتم مرکز و با بچه ها مصاحبه ها رو انجام دادیم. هرچند من از اول تا اخرش داشتم میخندیدم و عملا هیچ کار خاصی انجام ندادم. اقای استارتاپ گفت امروز اقای دکتر دانشمند میاد (اقای دکتر دانشمند جزو یک درصد دانشمندای برتر دنیا تو رشته خودشه و خیلی خفنه تو مقاله نویسی و اچ ایندکسشم خیلی بالاعه) به خانوم دکتر گفتم اگه برم دم در اتاقش جزوه هامو پخش کنم و سر اقای استارتاپ داد بزنم چرا هل میدی امکان نداره بیاد کمکم و باب اشنایی باز بشه؟  خانوم دکتر خندید و گفت چه کاریه برو بگو میخوام باهاتون مقاله بنویسم دیگه. بعد یه نگاه بهم انداخت و گفت البته قبولم نمیکنه :/ دیگه نزدیک ساعت۴بود که داشتیم وسایلمونُ جمع میکردیم بریم و من سریع رفتم دستشویی و همزمان دیدم اقای دکتر دانشمند از دستشویی اومد و بهم سلام کرد منم هل شدم هیچی نگفتم و رفتم تو دستشویی:/

بعد برگشتم تو اتاق و با خوشحالی و جیغ جیغ گفتم دکتر دانشمند بهم سلام کرد! خانوم دکتر مهربون هم خندید و گفت بیا بریم بهش معرفیت کنم لاقل بشناست. منم خر ذوق همراهش رفتم و خانوم دکترم کلی پیش دکتر دانشمند بازارگرمی کرد و اونم گفت ایشالا تو کارای بعدی با بچه ها همکاری میکنیم. بعد من فکر کردم چقدر خانوم دکتر و اقای دکتر دانشمند بهم میان و چرا این دوتا ادم موفق و مهربون و خفن تو این سن مجردن و چرا نباید با هم باشن :(

المپیاد جوابش اومد و مجاز نشدم. خانوم دکتر پیام داد چیشدی چی نشدی و منم جونم بالا اومد و با کلی شرمندگی براش نوشتم که نشده و اونم گفت فدای سرت  چقدر ماهه خب.

فردا قراره برم یه دوره کوتاه تکنیسین داروخونه ثبت نام کنم که بلکه بتونم داروهای کوفتی رو ازین طریق حفظ بشم و تداخل غذا و دارو رو یاد بگیرم. با مربیم دعوام شده و چند وقته باشگاه نمیرم. بدبختی اینجاست تو این شهر کوچولو ب جز مربی خودم مربی خوب دیگه ای واسه ترامپولین نیست و مجبور شدم تی ار ایکس ثبت نام کنم. ی چیزای دیگه ای هم بود که میخواستم تعریف کنم اما فعلا حال تایپ کردن ندارم .

reminder

اقای پی پی پیام داده. عجیبه که هنوزم ازش میترسم درحالیکه هیچ اتویی ازم نداره و هیچ غلطی نمیتونه بکنه. با این حال خربار تو خیابون یکی شبیهشُ میبینم با ترس و لرز ازون مکان دور میشم و دعا میکنم انتقالی گرفته باشه و ازینجا رفته باشه. تقریبا نمیتونم تشخیص بدم چه بدی درحقش کردم جز اینکه مودبانه بهش گفتم ادم مناسبش نیستم! درسته چندماه طول کشید ولی بازم هیچ تعهدی نبود که به سرانجام برسه اون خواستشو گفته بود و من زمان خواسته بودم.

تولدمُ تبریک گفته و نوشته هنوز به یادمه و درسته گند زدم به زندگیش اما برام ارزوی خوشبختی میکنه. پیامشو باز نکردم. احتمالا باز نکرده حذفش کنم . لعنت بهش. عوضی پست

نقشه اقای ع

در بی پول ترین و اخر ماه ترین حالت ممکن بودم که دیشب اقای استارتاپ گفت شماره کارتتو بده و منم به سرعت نور ساعت 5صبح شماره کارتمو براش فرستادم. البته تا الان واریزی صورت نگرفته ولی من همچنان دارم برای حقوقم برنامه ریزی میکنم. دیشب اقای ع گفت فردا بیا ی سری به من بزن امتحانام شروع میشه دیگه بعدش نمیتونیم همو ببینیم. گفتم باشه و دم ظهری رفتم پیشش . از سفر ماه پیشش برام سوغاتی خریده بود. یه گردنبند با مهره های سنگی بزرگ بود. خب من معمولا چیزای ظریفو ترجیح میدم اما بازم خیلی خوشحال شدم از سوغاتیش و اینکه یادم بوده و کلی ذوق کردم.

برام تعریف کرد که با خانوم پ دعواش شده و کلا با هم قطع رابطه کردن. اگه یادتون باشه تو اولین پستم گفته بودم حس میکنم خانوم پ از اقای ع سواستفاده میکنه و خب معلوم شد که درست بوده. ماجرای دعواشونم طولانیه ولی قضیه جوری پیش رفت که همه ی دوستای مشترکشونم طرف اقای ع هستن و با خانوم پ قطع رابطه کردن و کلا خانوم پ خیلی تنها شده. تازه متوجه شدم چرا این چند وقت اخیر خانوم پ مرتب بهم پیام میداد بریم بیرون و دوست داره با هم وارد اکیپای جدید بشیم! واقعیتش این بود که من انقدر دوستای متفاوت و اکیپای مختلف داشتم که خسته شده بودم ولی بخاطر خانوم پ قبول کرده بودم با هم بریم با یه گروهی بیرون.

به اقای ع گفتم قضیه اینجوریه و گفت به من ربطی نداره میخوای چیکار کنی به تو که بدی نکرده! ولی مطمئن بودم دلش بعدا ازم چرکی میشه و واقعیتش خودمم زیاد با خانوم پ اوکی نبودم . اقای ع یکساعت تموم درباره بخش های بیمارستانش و داستانا و ماجراهاشون حرف زد و من دیگه میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار ولی با یه لبخند مصنوعی نگاهش میکردم و سعی میکردم وانمود کنم لذت میبرم از بحث. ولی الان حتی یکی از چیزایی که گفتم یادم نیست فقط میدونم میخواد تخصص ارتوپد بخونه. یکی از دلایلی که از خانوم پ حرصم میگرفت هم همین بود. اینکه هروقت سه نفری بودیم مرتب داشت از اقای ع سوالای بخش و بیمارستان و کوفت و زهرمار میپرسید و منم فقط باید نگاهشون میکردم. بعدم میگفت تو چرا ساکتی؟ گرفته ای الی بلی! این وسطم میدیدم روزایی که اقای ع کشیک نبود هم میکشوندش بیمارستان تا براش یه سری چیزا رو توضیح بده و کلا مشخصا سواستفاده میکرد.

کلا اقای ع خیلی مهربونه اما دیگه خیلی جاها به نظرم زیادیه. یه چیزی درمورد خونه اقای ع وجود داره که قبلا هم بهش اشاره کرده بودم . اینکه توی خونش دقیقا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد پیدا میشه.ینی فکر کنین یه دست لباس کامل تمیز دخترونه و پسرونه که همیشه خونش هست که هرکی لازم داشت استفاده کنه. 7-8تا مسواک بچه ها و یه مسواک نو برای ادم جدید، نوار بهداشتی، و کلی چیز دیگه که طبیعتا نباید خونه یک پسر مجرد باشه. دم رفتن بودم که گفت چند شب پیش مهمونی خودمونی خونش گرفته و فلانی هم بوده. خب حالا فلانی کیه؟ یکی از دوستای دختر من که طبیعتا نباید هیچ ربطی با اقای ع و اکیپشون داشته باشه. درسته اونم پزشکی میخونه و هم رشته ای ان ولی خب تا اینجای کار با هیچکودوم از بچه های اکیپ اقای ع شون دوست به اون صورت نبوده. معرفیش هم نمیکنم و لقبم نمیزارم چون احتمالا چندتاتون بشناسین.  شاخکام تیز شد و لباسامو در اوردم و دوباره نشستم و گفتم تا برام توضیح ندی چیشده از جام تکون نمیخورم. گفت چه بهتر! منکه بهت گفتم زوده یکم بیشتر بمون :/

خلاصه از من اصرار و ازون انکار که اخر سر برام توضیح داد. فهمیدم حرصش از خانوم پ خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم و تا تلافی نکنه اروم نمیگیره. خب حالا این قضیه چه ربطی به فلانی(همون دوستم که اسمشو نمیگم) داره!؟ 

خانوم پ و فلانی دشمنای خونی ان و  در واقع خانوم فلانی یک وسیله ی انتقام واقع شدن.  گفتم نکن اقای ع، فلانی دوست منه و نمیزارم بازیچش کنی. گفت من به اون کاری ندارم. فقط ازین به بعد میخواهیم به جمعامون دعوتش کنیم. اونم اوضاع روحیش زیاد خوب نیست نیاز داره دوستای جدید داشته باشه. گفتم اینجوری؟! نپرسیده میدونم همون شبی که جمع شدن خونت فلانی رفته مست کرده و کلی گریه کرده و فریک زده. گفت اره ولی مستی هرکسی یه مدله چه ربطی داره! بعدشم قرار نیست بلایی سرش بیاریم که، دوست جدید وارد اکیپ کردیم تو هم مسئول زندگی بقیه نیستی.

هیچی نگفتم و بُغ کردم.  تقریبا هرچقدر وانمود میکردم که برام مهم نبوده ولی بود. حالا نه که خیلی تو اون جمع بهم خوش بگذره و چقدر دلم برای همشون تنگ بشه نه!!! ولی حسودیم شده بود. دلم میخواست ی سری جمع ها و یه سری دوستا مال خودم باشن. لازم نبود همشون بدونن من با کیا دوستم و با کیا رفت و امد دارم. پا شدم برم که گفت دیگه دعوتش نمیکنم. تقریبا جیغ زدم من نمیگم اونو دعوت نکن میگم منم دعوت کن هروقت اون هست. ://

گفت من فکر میکردم تو از بچه ها خوشت نمیاد. میخواستم بگم درست فکر میکنی ولی بجاش گفتم نه من فکر کردم چون سیگار نمیکشم و مشروب نمیخورم بچه ها معذبن. گفت مشکلت اینه؟! گور باباشون، اینا اینجوری هم نیستن تازه.

در واقع ازشون بدم نمیومد تکی تکی. با خیلیاشونم کلی حال میکردم و خیلی به چشمم خونگرم میومدن اما جمعشونو دوست نداشتم.  اصلا انگار همین اختلاف سنی ۳سال باعث میشد نه از شوخی هاشون سر در بیارم نه از جدی بودنشون نه از مهربونیشون. و بدتر از همه وقتایی که میشستن درباره بیمارستان و بخشا و بیمارا و اساتید حرف میزدن و من روحمم خبر نداشت قضیه چیه و مجبور بودم بهشون گوش بدم. 

اِنی وِی از فکرایی که تو سرش داشت میترسیدم. نه در مورد فلانی، کلا... ادمی که کینه کنه خطرناکه. مخصوصا با حرفایی که زد. ازونجایی که میشناسمش خب احتمال جوگیر شدنشم زیاده. 

برگشتم خونه و ناهارمو خوردم و خوابیدم. بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. "اون" پیام داده بود. چطوری روش میشه؟! چطوری؟!!!! وقیح.

شب با مامان بابا رفتیم خرید و قرار شد جمعه بریم سرخرود و اونجا تولدمو بگیریم. میخوام برای اولین باز برنزه کنم. نمیدونم بهم میاد یا نه. بهرحال مامان کلی غر زد و گفت تبدیل به زشت ترین دختر دنیا میشم. سر مو کوتاه کردنم همین حرفا رو میزد ولی احتمالا کار خودمو بکنم.

فعلا پایان

تولدم

اومدم بنویسم اینجا حالِ خوبمو تا اتفاقی نیوفتاده ثبت شه و بدونم یه سری روزام خیلی خوش گذشت.

دیشب اقای استارتاپ گفت مادی فردا بیا بیمارستان حلسه داریم با دکتر ایکس و ایگرگ و خانوم دکتر. گفتم من سمینار دارم نمیتونم بیام. گفت بیا خانوم دکتر گفته برات یه اتاق خالی جور میکنه که سمینارتو ارائه بدی. گفتم باشه و امروز رفتم مرکز. ارائه مو دادم و رفتیم سالن جلسات و یکم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم. موقع رفتن خانوم دکتر اومد بهم یک کتاب و بوک مارک داد و یه پلاستیک کوچیکم کنارش بهم داد. نگفت تولدت مبارک و منم شک نکردم چون فکرشو نمیکردم که تولد منو بدونه که حالا بخواد به مناسبتش این کادوهارو بهم بده. اونقدر شوکه شده بودم که نتونستم خوب تشکر کنم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون. خب حالا فکر میکنین توی اون پلاستیک چی بود؟ :))))) رژ لببببب :)))))))  ینی قشنگ خانوم دکترم منو شناخته. انقدر شوکه شدم از دیدن رژ لب که همون موقع زنگ زدم به مامانم و براش تعریف کردم و کلی خندیدیم. هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم که یکی از استاجرا رو دیدم که ازون دور دستاشو حالت بغل باز کرده و داره صدام میکنه.  هرچی فکر کردم نتونستم تشخیص بدم کیه و در فاصله بیست سانتی متوجه شدم سمیه (یکی از دوستام که تا حالا از نزدیک همو ندیده بودیم) عه. امتحان داشت و عجله داشت . غروب تر استوریشو ریپلای کردم و عذر خاهی کردم که نشناختمش و گفت که از پشت ماسک از خط چشمم شناخته منو :)))  من واقعا زیاد ارایش نمیکنم ، فقط بقیه دوستام اصلا ارایش نمیکنن نمیدونم چرا همشون منو با ارایشم میشناسن

فلفلی و قدبلنده و تپلی قرار بود اخر هفته برگردن خونه هاشون و چون قرار بود ماهم اخر هفته بریم سرخرود و دیگه تا مهر همو نمیدیدیم قرار بود امروز غروب با بچه ها بریم بیرون. قبلش کلی غر زدم که حوصله ندارم و میخوام با خز ترین لباسام بیام که بچه ها کلی غر زدن سرم و به زور خودمو مجبور کردم درست سرمون اماده شم و بریم. تپلی و فلفلی با هم رفتن و من و قد بلنده هم با هم اسنپ گرفتیم که بریم. دم کافه دیدم تپلی بیرون ایستاده. یکم شک کردم نکنه برنامه سورپرایز تولد دارن ولی ازونجایی که تولد قدبلنده چند روز پیش بود و فقط براش کادو گرفتیم و از تولد خبری نبود توقعی هم نداشتم و گفتم توهم نزنم که از پله ها بالا رفتم و اهنگ و از همین داستانای سورپرایز...

حتی یک هزارم درصد هم احتمال نمیدادم بخوان برام تولد بگیرن.. یا لاقل انقدر به زحمت بیوفتن. تقریبا همه دوستام بودن و خانوم دکتر هم بود. انقدر زحمت کشیده بودن و همه چیز قشنگ بود که اصلا خجالت میکشیدم تو روشون نگاه کنم چون برای تولد هیچکودومشون هیچ غلط خاصی نکرده بودم. حتی تولد خانوم دکتر هم خیلی ساده گرفته بودیم و خرج خاصی هم نشد اما خب معلوم بود واسه تولد من بچه ها کاملا به زحمت افتاده بودن. از شدت خوشحالی میخواستم وسط کافه بشینم جیغ بزنم. کادومو هنوز ندادن، گفتن سفارش دادن و یک هفته ای طول میکشه تا برسه. گفتم بخدا من کادو نمیخوام همین الانشم کلی تو زحمت افتادین. 

بعدا که از بچه ها خداحافظی کردیم و چارتایی (منو فلفلی و تپلی و قدبلنده) تنها شدیم ، بچه ها گفتن خانوم دکتر و اقای استارتاپ سر انتخاب کادو دهنشونو سرویس کردن و هرچی اینا و بقیه بچه ها انتخاب میکردن ، اونا رد میکردن و گفتن خانوم دکتر کلی هزینه کرده و خیلی چیز گرونی گرفتن ولی هرچی اصرار کردم نگفتن چی. گفتن برنامه تولدم رو هم از یک ماه پیش اقای استارتاپ و خانوم دکتر چیده بودن و به بقیه بچه ها گفته بودن دوستامو دعوت کنن. هنوز دارم از خجالت اب میشم و اصلا نمیدونم چیکار کردم که لایق این حجم از  مهربونی ام. در واقع چند روز دیگه که جواب المپیاد میاد اون موقع قراره بیشتر خجالت بکشم!!! 

با بچه ها رفتیم ناهارخوران و یکم پیاده روی کردیم و هرکی منو با اون بادکنک هلیومی ها تو خیابون میدید تولدمو تبریک میگفت و من ذوق مرگ میشدم. بعدم رفتیم شام خوردیم و من با توجیه اینکه شب تولدمه ساعت۱۲ برگشتم خونه.دیدم (اون) پیام داده و پیامشو نخونده پاک کردم و نذاشتم شب قشنگمو خراب کنه. بابا به طرز غافلگیر کننده ای برای خواهر ماشین خریده بود و خواهر هم خیلی خوشحال بود. البته امیدوارم بابا متوجه نشه دیروز ماشینشو مالیدیم ب در پارکینگ و این خوشحالی دووم داشته باشه. 

نشستم دونه دونه به بچه ها پیام دادم و ازشون تشکر کردم. مامان گفت اشکال نداره خود خانوم دکتر میدونه شما دانشجویین و دستتون تو جیب خودتون نیست و انتظاری نداره ازتون و تو مناسبت های بعدی براش جبران میکنی و سعی کن از محبتشون لذت ببری. دیدم خود خانوم دکتر پیام داده و چنتا عکس یهویی ازم گرفته بود و برام فرستاده بود و برام نوشته بود که خیلی خوشحاله که دانشجوی مست و ملنگی مثل من داره( خب محتوای پیامش دقیقا این نبود ولی همین معنی رو میداد. چون من برخلاف اینجا که همش چیزنالس تو واقعیت همش درحال چیزشعر گویی و مسخره بازی ام)

خب میتونم به جرعت بگم امشب یکی از قشنگترین شبا بود برام. و یکی از قشنگترین سورپرایز های تولدو داشتم. هرچند هنوز چهار روز تا تولدم مونده ولی به هرحال کاری که برای خوشحال کردنم کردن فوق العاده با ارزش بود.

 



خبر خاصی نیست

داشتیم با اقای ع در مورد موضوعی حرف میزدیم که یهو نفهمیدم چیشد موضوع به من کشیده شد و اقای ع خیلی بی ربط گونه و با لحن مسخره کننده ای بهم گفت خب تا حالا از خودت پرسیدی پسرایی مثل اون (اشاره به همون که هممون میدونیم و نمیخام براش لقب بزارم) باید بیان با تو؟! مثلا تو خودت چی میبینی که فکر میکنی لیاقتشو داری و میتونی همچین ادمایی رو نگه داری؟! 

خب شاید جمله بندیش دقیقا این نبود ولی منظورش به صورت کلی و بدون رودروایسی همین بود. تقریبا میخواستم از عصبانیت منفجر بشم ولی موفق شدم خودمو اروم نگه دارم و بهش بفهمونم نمیتونه با این حرفای مخرب بهم اسیب برسونه و تو سکوت بهش گوش دادم. در نهایت گفتم تو حتی اونُ نمیشناسی! چطور میتونی با تعاریف من به این نتیجه برسی که چطور ادمیه؟! و کی لیاقتش چیه؟! بعدشم ما الان با هم نیستیم.

گفت نه من منظورم به تو نبود کلا دخترا همیشه باید این سوال رو از خودشون بپرسن! و یه سفسطه و مقلطه در کنارش چید تا ثابت کنه منظورش من نبودم و فقط مثال زده و اینکه من به خودم گرفتم به خودم مربوطه. از خودم دفاع نکردم چون چیزی وجود نداشت که من بخوام ازش دفاع کنم. ما واقعا باهم نبودیم و من خیلی راحت با این موضوع کنار اومده بودم. 

یه چند دقیقه ای گذشت که باز مسیر صحبت عوض شد و بعد از اون همه تخریب شخصیتم یهو اقای ع بحثُ به خودمون کشوند و باز شروع شد... تو چی میخوای که من ندارم؟!!!! 

گفتم تو منو دوست نداری فقط میخوای با یکی باشی و من ادم مناسب داستان تو نیستم. گفت این خودتی که اجازه میدی من دوستت داشته باشم یا نه، وقتی این همه فاصله میگیری منم نمیتونم اونجوری که شایستته دوستت داشته باشم.

نمیدونستم چی بگم و سکوت کردم اما ته دلم گفتم خدایا حکمتتو قربون!! مهر مارو تو دل کسایی که دوسشون داریم نمیندازی و مهر مارو تو دل کسایی که دوسشون نداریم میندازی!

اقای ع مثل همیشه قضیه رو با شوخی و خنده جمع کرد و بحثُ عوض کرد.

قبل تر ها به ی چیزی اعتقاد داشتم اونم اینکه میتونستم زندگی بهتری داشته باشم اگه مثلا فلان روز فلان کس سر راهم  قرار نمیگرفت و فلانی هیچوقت تو زندگیم نبود. اما حالا هرجور که نگاه میکنم اگه ادمایی که باهاشون اشنا شدم رو هیچوقت ندیده بودم شاید  قدمهای زیادی عقب افتاده بودم.

هر رابطه ای با هر مدلی و هر اسمی که روش باشه به ادم کلی چیز و تجربه یاد میده. روز اولی که اون بهم پیام داد ، من گیج و مبهم بودم. در مورد اینده شغلی رشتم و اینکه میخوام دقیقا سال اینده چیکار کنم کلی شک و تردید داشتم. اون اینارو میدونست و به همین بهونه پیام میداد. خوشحالم که تو اون یک ماه کلی ایده و چیزای جدید یاد گرفتم و مسیر برام واضحتر شد. هرچند برخلاف یه سری ادعاهاش بازم در پایان این من بودم که براش توضیح دادم دقیقا باید چیکارکنه و خودشم باورش نمیشد من ازون اطلاعاتم بیشتر باشه. 

خانوم دکتر پیام دادن که سه شنبه بیا مرکز. امتحانام تموم شده ولی کارامون تازه شروع شده. تقریبا هیچ ایده ای ندارم که چه حجم سنگینی از کارهارو قراره به دوشم بزاره ولی خوشحالم که قرار نیست بیکار باشم و از بیکاری به خودم گیر بدم و غصه بخورم. اقای استارتاپ از یکی از ترمکا خوشش اومده و اون روز داشت با خجالت درموردش حرف میزد. دختره هم خیلی خوشگل و شیکه و تقریبا هیچ ایده ای نداشتم چجوری میتونه مخشو بزنه ولی بهش قول دادم بهش کمک میکنم. امیدوارم تا سه شنبه که میرم مرکز تحقیقات جواب المپیاد نیومده باشه مگرنه نمیدونم از شدت خجالت چجوری تو چشمای خانوم دکتر نگاه کنم.‌ تازه خیر سرم برنامه داشتم بکشمش کنار و ازش بخوام با همکاراش صحبت کنه اگه میشه من پیش هرکودومشون یه دو هفته ای کاراموزی برم... واقعیتش نمیدونم خواستم تا چه حد پررویی محسوب میشه اما به این نتیجه رسیدم تو این دنیا پررو نباشی باختی.

همین دیگه. در کل حالم خوبه ولی یه چیزی کمه... ی چیز ک نمیدونم چی