راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

راهِ ماه

درخت پیر تن من، دوباره سبز می شود...هرچه تبر زدی مرا،زخم نشد جوانه شد!

پاییز لعنتی

فکر کنم هرچقدرم قدرتمند باشم بازم نمیتونم فصلا رو جابه جا کنم و پاییز بلخره داره میاد. فصلی نیست که دوسش داشته باشم. افتاب نیست و این منو افسرده میکنه. یکشنبه اولین روز کاراموزیمونه. تپلی و فلفلی و قد بلنده اومدن گرگان و من هنور نرفتم هیچکودومشونو ببینم. یه جورایی انگار هنوز امادگیشو ندارم... خب دوستامن.. امادگی چی؟ امادگی اینکه از خلوت خودم دربیام. از همین الان میتونم پیشبینی کنم که فلفلی قراره با چه زیرکی حرفامو ، رازامو از زیر زبونم بکشه بیرون و بعد بهم امر و نهی کنه و بگه چی برام خوبه و چی بد و سعی کنه مدام بهم کمک کنه!( به قول خودش البته) یا قدبلنده چقدر قراره هر لحظه که پیشمونه به فکر دوست پسرش باشه و هر لحظه که بحثی بینشون پیش میاد بیرون رفتنو کوفتمون کنه و مدام اشک بریزه و هرچی میگیم قبول نکنه و فکر کنه عشق رویایی دارن که بین هیچ دختر و پسری نیست و هیچکودوم از ما نمیتونیم درکش کنیم. یا تپلی که هرچند وقت بره تو فاز و به صورت مودی وار باهامون بیرون بیاد یا نیاد و وقتایی که خستست بهمون گیر بده. به هرحال من دوسشون دارم. با همه بحثا و دعواهامون تهش مطمعنیم بازم باهم دوستیم و هیچکی جز خودمون تو اون دانشگاه کوفتی و این شهر کوفتی تر هوامونو نداره.

بچه ها دیگه خابگاه نمیرن. همشون خونه گرفتن. دیروز همشون یکی یکی داشتن از تموم شدن دوریشون حرف میزدن و من حتی به خودم زحمت ندادم وویس های گروهو باز کنم. حسودیم شده بود؟ احتمالا! نه 100%....(اون) چند وقت پیش پیام داد. گفت دلش تنگ شده و عذرخاهی کرد بابت حرفایی که زده. نمیخوام برام بچینین که چی خوبه و چی بد! چیزی که میدونم اینه که شل شدم. شبی که مهلت انتخاب رشته تا دوساعت دیگش تموم میشد زنگ زدم بهش. گفتم اخرین شانسمم امتحان کنم. زنگ زدم و تا گفت الو لال شدم. یادم رفت میخواستم چی بگم. نگران شده بود. از پشت تلفن مدام قربون صدقم میرفت که حرفمو بزنم و بغض نکنم. نتونستم. نمیدونم چرا....گفت غصه نخور. همه چی درست میشه. طاقت نیاوردم و گفتم بیا پیش من. گفتم بیا پیش من... رشتتو یه جوری انتخاب کن که اینورا قبول شی و بیا پیش من. 

خواستم زیاد بود؟ نمیدونم... گفت اخه خودت که دفترچه انتخاب رشته رو دیدی. نداره اونورا... سکوت کردم. دلم میخواست جیغ بزنم که بخاطر من یه رشته لعنتی دیگه رو انتخاب کن. اما هیچی نگفتم. گفت بزار یه بار دیگه دفترچه رو نگاه میکنم باز باهم صحبت میکنیم. خفه گفتم باشه و قطع کردم. حرف نزدیم. پیام نداد. منم چیزی نگفتم. عوضش با یه ادم سمی رفتم دیت و از اول تا اخرش با (اون) مقایسش کردم و هر دقیقه چشمامو میبستم و باز میکردم و ارزو میکردم کاش به جای این ادم (اون) میبود. 

بعد از چند وقت دوباره پیام داد و گفت رشته های دیگه رو هم زده... ولی خب چی؟ اول تهرانو زده و بعد اینورا رو... مشخصا همونجا قبول میشه و انتخاب رشتش عملا بی فایده بود. بعضی اوقات حس میکنم دوسش ندارم و احساساتم صرفا سر تنهاییه و شاید اگه یه ادم بهتر وارد زندگیم بشه خیلی سریع فراموشش میکنم.  واقعا حس میکنم دیگه دوسش ندارم و فراموشش کردم. بعضی اوقاتم به محض اینکه پیام میده و دوتا قربون صدقه میره حس میکنم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم و به طرز ازاردهنده ای دوسش دارم. تنها راه تموم کردن این فرایند ازاردهنده چیه؟ قطع رابطه به طورکامل! بله خودم میدونم ولی به طرز احمقانه ای امیددارم که جواب انتخاب رشته جوری باشه که این دوری کمی قابل تحمل باشه.

هرچند خودمو گول میزنم. دوری سخته بله ولی مگه قدبلنده و دوست پسرش یکسالونیم از هم دور نبودن؟ یا تپلی و دوست پسرش دوسال؟ همین!!!!! همین باعث میشه بیشتر حرص بخورم و دلمو میسوزونه. بعضی اوقات میگم کاش باهام بد رفتار میکرد. کاش یه جوری خودشو از چشمم مینداخت که فراموش کردنش برام راحت تر میبود. ولی متاسفانه (اون) ازونجور مرداییه که با پنبه سر میبرن و متاسفانه تر منم دختری ام که جذب اینجور مردا میشم.

میدونم بعدا از خودم متنفر میشم بابت اشتباهاتی که امروز در حق خودم انجام میدم و متنفر تر ازینکه پیش شما بازگوش میکنم و ضعفمو به قلم میکشم. اما این منم. 

مامان اون شب دید دارم گریه میکنم پیش بابا نخوابید اومد اتاق من جاشو انداخت.  در مورد دیت سمیم حرف زدم. درباره حسی که اون لحظه داشتم و مقایسه کردنام.. بعد گریه کردم و گفتم کمکم کن. گفت چیکار کنم برات مامان؟ بد بودن یکی بنا به خوب بودن یکی دیگه نیست. خودتم میدونی... به خودت فرصت بده فراموشش کنی تا  ادمای بهتر وراد زندگیت بشن. گفتم ادمای بهتر نمیخام. اونو میخام! گفت اون چی؟ روم نمیشد جوابشو بدم. بغلم کرد و گفت من تورو قوی بار اوردم. تموم زندگیم تلاش کردم که تو اینجوری نشی. چرا باید الان اینجوری ببینمت؟ من تا کجا میتونم برات نقش مادرای امروزی و با درک و شعورو در بیارم درحالیکه دلم میخواد برم دخل اون پسرو در بیارم که باعث شده تو اینجوری بشی؟ اشکامو پاک کردم و به خودم قول دادم خوب باشم و دیگه پیش مامان ناراحت نباشم و بیشتر ازین ناراحتش نکنم.

همین...   

ابن سینا

مدت زیادیه نیومدم. اتفاقای مختلفی افتاد. تا جاییکه فکر کنم نوشتنشون باعث میشه در اینده که میخونم ازشون درس بگیرم و یادم نره و درین حد مهم باشن مینویسم ولی فعلا میخوام درباره امروز حرف بزنم. روز پرکاری بود برام ولی هرجور که بود سعی کردم روحیمو حفظ کنم و واسه ساعت6 غروب عصبی و بی حوصله نباشم. حالا چرا ساعت6 غروب؟! اگه یادتون باشه اخرین باری که با اقای ع صحبت کرده بودم بهم درباره یه پسری گفته بود و بعدشم گفته بود چرا فکر میکنی این میاد با تو و ازین چرت و پرتا.... که جالبیش اینجا بود فردای همون شبی که اقای ع اینو بهم گفت اون اقا که ازین به بعد لقبشو میزاریم ابن سینا بهم پیام داد. بعد از پیام اون شبشم چندبار استوریامو ریپلای کرد تا اینکه یه روز عصر بهم پیام داد سلام خوبی و اینا؟ منم جوابشو دادم و بعدم رفتم کوه و وقتی برگشتم ساعت 9بود که دیدم پیام داده فردا دارم اعزام میشم فلان شهر بخاطر اینکه نیرو کم اوردن و باید کشیک کرونا وایسیم و من ازت خوشم اومده و میخواستم قبل از اینکه کرونا بگیرم و بمیرم بیام اینو بهت بگم و قبل رفتنم ببینمت. عذرخواهی کردم که پیامشو دیر دیدم و گفت میدونم الان دیروقته ولی میشه در حد نیم ساعتم که شده بیای ببینمت؟ ساعت نه بود و من تا اماده میششدم میشد نه و نیم و هیچ عذر و بهونه ای واسه این وقت شب بیرون رفتن نداشتم و گفتم نه ایشالا یه وقت دیگه. اونم درک کرد و گفت باعث افتخاره.

دروغ ندارم بگم! از صداقتش خوشم اومد و فکر کردم یه بار دیدن که چیزی ازم کم نمیکنه. گذشت دو هفته ای و خبری ازش نشد. بعضی اوقات استوریامو ریپلای میکرد اما حرف خاصی نمیزدیم. به نظر مهربون و منطقی و اروم میومد و منم مودبانه جواب میدادم ولی طبیعتا حس خاصی نداشتم. تا اینجای کار همه چی طبیعیه. تا اینکه هفته پیش چندتا از دوستامون از  بابل اومدن گرگان و با هم رفتیم بیرون و نغمه(دوستم) استوری گذاشت از جمعمون. شبش دیدم ابن سینا پیام داده که انقدر دست دست کردم که یکی دیگه اومد. من که اصلا حواسم به استوری نغمه نبود نفهمیدم چی میگه و ازش پرسیدم منظورش چیه که گفت بیرون رفته بودین باهم و منم دوزاریم افتاد که چی میگه. درحالیکه از تعجب دهنم نیم متر باز مونده بود براش توضیح دادم که فقط دوستامون بودن و چیز خاصی نبود و اونم گفت باشه. یکم با خودم فکر کردم خب وات ده فاز؟ من اینهمه با بقیه دوستای پسرم و همکلاسیام عکس میزارم یعنی بقیه هم دربارم اینجوری فکر میکنن؟ یعنی تا حالا منو به چند نفر نسبت دادن؟ ولی سعی کردم زیاد فکرمو درگیر نکنم و رو حساب این گذاشتم که خودشم میدونسته چیز خاصی نبوده و اومده فقط بگه حواسم بهت هست و ازین چیزا.

دیروز بهم پیام  داد و بی مقدمه گفت ببینیم همو؟ گفتم کی؟ گفت فردا غروب. گفتم باشه. امروز غروب ساعت شیش اومد دنبالم. شاید اگه هر موقع دیگه ای بود استرس میگرفتم، از صدتا از دوستام نظر میپرسیدم چی بپوشم، چجوری رفتار کنم، چی بگم، چی نگم، دست بدم یا ندم؟ کجا بریم؟ ولی ایندفه حتی حوصله فکر کردن و بحث کردن درباره این چیزا رو هم نداشتم. فقط به خواهرم گفتم با فلانی میرم بیرون و حواست به من باشه. سوار ماشینش شدم. همه چی طبیعی بود. صحبتای معمول. تا اینکه رسید به قسمت وحشتناک  اصطلاحات پزشکی و بیمارستانی و من همونجا قسم خوردم دیگه با پزشک و دانشجوی پزشکی دیت نرم. ولی خب این قسمت بد ماجرا نبود. فکر کردم احتمالا یادش رفته باشه ولی دیدم بازم قضیه استوری نغمه رو به روم اورد. باز گفتم به فال نیک بگیر زن!  و خندیدم و گفتم دوستامونن! بعد دیدم جدی تر شد و درباره علایق و کارای روزمره و برنامش برای مهاجرت و ازین چیزا صحبت کرد. منم چون اصلا نمیشناختمش سعی میکردم سکوت کنم که ببینم ته حرفاش قراره به کجا برسه و از گفتن این حرفا چه قصدی داره. که بین حرفاش متوجه شدم گاددددد 6سال از من بزرگتره و من نمیدونستم. یعنی الان28 سالشه. هرجوری حساب میکردم بهش نمیومد. البته به قیافش! مگرنه رفتارش که حتی 40 هم میخورد. گفت من خیلی جدی ام، تو هنوز کوچیکی اذیت نمیشی؟ گفتم ینی چی؟ گفت یعنی به فلان و فلان و فلان علاقه دارم که فکر کنم خیلی با سلایق تو فرق داشته باشه و تو  خیلی پر شور و هیجانی و من ارومم. نمیدونستم منظور حرفاش چیه و گفتم خب تا حالا ادم اینجوری اطرافم نبوده و نمیتونم نظر بدم. خندید و گفت باشه. تا اینجای کارم هنوز اتفاق چندان بدی نیوفتاده و کلا ادم انعطاف پذیری ام و برام مهم نبود. که همینجوری که حرف میزدیم خیلی اتفاقی اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد. بله ، بحث دینی باز شد و من مثل همیشه سکوت کردم و فقط یه جا دیدم دارم اذیت میشم و گفتم ببین من نمیدونم درباره من چی فکر میکردی و چجوری به نظر میام ولی من ی سری اعتقادات دارم. اینو که گفتم ابن سینا جفت پا پرید بالای منبر و شروع کرد به بحث کردن دربارش و توضیح دادن که محمد سایکو بوده و پیامبرا و اماما همه دیوونه بودن و ازینجور حرفا. منم با اینکه از حرفاش خسته شده بودم و به نظرم بی احترامی بهم شده بود سکوت کردم و بحث نکردم چون اطلاعات کافی نداشتم و تجربه برام شده بود اگه تو دام بحث اعتقادی با کسایی مثل ابن سینا که کاملا دربارش مطالعه کردن بیوفتم اونیکه باخته منم. بعد از چیزی نزدیک به 15دقیقه گفت خب تو نظرت چیه؟ گفتم موضوع مورد علاقم نیست که بخوام دربارش بحث کنم چون بی فایدست و همه دوستای نزدیکمم مثل تو فکر میکنن ولی معتقدم جهان،  جهان تفاوت هاست و همه قرار نیست مثل هم فکر کنن و تا وقتی عقایدمون به بقیه اسیبی نرسونه مجازیم برای خودمون نگهشون داریم و اگه باهات بحث نمیکنم هم علتش اینه که اطلاعات بالایی ندارم و هیچ وقت نرفتم دنبالش. اگه عقیده ای هم دارم به قول تو از خونواده و جامعه بوده ولی باهاش مشکلی هم ندارم.

اینجا گذشت و بحثمون عوض شد که یکم جلوتر به شوخی!!! بهم گفت خب الان که بازار طالبان گرمه تو یه وقت بمبی چیزی همرات نیست؟ و من هاج و واج مونده بودم که ویت وات؟ الان با من بود؟ گفتم تو حواست نبود جاساز کردم تو ماشینت منتظرم پیاده شم یه دکمه بزنم بری رو هوا. خندید و من جدی شدم و گفتم حس میکنم بهم توهین شده و حرفاش بی احترامی به من بوده. گفت نه عزیزم من اصلا ادمی نیستم که به کسی توهین کنم و قصدم فقط شوخی بود و اینا و منم کشش ندادم و بحث کوفتی دینی تموم شد. ولی خب این انتهای گفت و گوی زجراور ما نبود. ازم پرسید هدفت از رابطه چیه؟ گفتم کلا مخالف هدف تعیین کردن برای رابطم.( واقعیتش متنفم از کسایی که همون اول دوستی میگن ببین من ازدواجی نیستما!!! قرار نیست اخرش بگیرمت حالا دیگه خود دانی! و برعکس کساییکه همون اول مثل یک اسگل به تمام معنا میان میگن من قصدم ازدواجه و ازهمون اول همه چیو جدی میکنن. به نظرم رابطه باید همینجوری جلو بره و دو طرف به شناخت کافی نسبت به هم برسن و بعد تصمیم بگیرن قراره چه غلطی کنن. کلا هدف تعیین کردن برای اخرش باعث میشه مسیر از قبل تعیین شده و دو طرف تو چارچوب باشن و ادا در بیارن و خودشون نباشن. البته همه اینارو به نحوی بهش گفتم که جفت نکنه و فکر نکنه من به ازدواج و این چیزا فکر میکنم ولی واقعیتشم این بود که دیگه حوصله خوشگذرونی و بچه بازی رو نداشتم و دلم یه رابطه اروم و بی حاشیه میخواست.) منم متقابلا ازش این سوالو پرسیدم ولی جوابی که دادو متوجه نشدم و منم به همون دلیل که نمیخواستم جفت کنه و منظورمو بد متوجه نشه ازش دقیق ترشو نپرسیدم. خب بازم تا اینجا هنوز عجیب غریب نبود اوضاع و من همش سعی میکردم خوشبین باشم تا اینکه دوباره درباره استوری نغمه تیکه انداخت و منم واضح بهش گفتم من دوستای جنس مخالف زیاد دارم و نمیدونم چرا براش انقدر این مسئله عجیبه. ( دقت کنید ادم مذهبی هم نبود. نه خودش و نه خونوادش. یعنی اوپن ماینددددددددددد کامل!!!! واسه من واقعا سوال بود همچین ادمی چرا باید همچین چیزی براش دغدغه باشه.) برام توضیح داد که تو ایران پسرا بی جنبن و دوست معمولی براشون تعریف نشده و ازین چیزا و منم دفاع کردم و یکم بحث کردیم و به یه چیز واحد رسیدیم که بله هرچیزی چارچوب داره و اینا که فکر کردم شاید بحثمون تموم شده که یهو گفت اره ولی اکثرا رعایت نمیشه! مثلا فلان دوستت که میگه این دوست معمولیمه اون دوست معمولیمه بعد تو کل دانشگاه عکسش پخش میشه که روی نیمکت فلانجا سرش رو شونه ی فلانی بوده. حالا من خودم باورم نمیشد چیزی رو که گفت ولی برام سوال بود یه همچین چیزی رو چرا همه باید بدونن به جز من که دوست فلان شخصم؟ گفت من دنبال حاشیه و این چیزا نیستم و خودتم میدونی تو کل دانشگاه فقط همکلاسیام منو میشناسن و همیشه سرم تو کار خودم بوده ولی وقتی میخواستم بشناسمت مجبور بودم درباره دوستات تحقیق کنم. خداروشکر کردم که ماسکمو دوباره زده بودم و دهنمو که نیم متر پایین بودو ندید. بعدم یه سری چیزا گفت که حس کردم رفته از همه درباره من پرسیده و خیلی بیشتر از خودم دربارم میدونه و نه فقط درباره شخص من!!!!!! بلکه کل خونوادم و همه چی. تو دلم گفتم تو دیگه کی بودی بابا!!!!!!!!!!! واسه خواهر من خواستگار میاد بابام انقد تحقیق نمیکنه که تو واسه یه دیت انقدر تحقیق کردی!

وقتی داشتم پیاده میشدمم بهم گفت من توروخیلی خوب میشناسم حالا بعدا متوجه میشی!

منم گفتم چیزی برای پنهونکاری ندارم و پیاده شدم.

انقدر مرموز و عجیب بود که حس میکنم 6کیلو لاغر کردم.

بقیه خبرای این چند وقتو فردا مینویسم فقط میتونم بگم تقریبا فقط 5%با اون تصوری که ازش داشتم شباهت داشت.


آقای دکتر :)))

درست یادم نمیاد این چند روز دقیقا چه اتفاقاتی افتاد..

پنجشنبه اقای استارتاپ گفت مدال اور المپیاد کارافرینی اومده گرگان و قراره باهاش برنامه هارو بریزیم برای سال بعد. (قبلا گفته بودم ازش خوشم میاد) بعدم گفت غروب داریم باهاش میریم بیرون میایم دنبالت باهم بریم. گفتم اوکی و کلی چیتان پیتان کردم که پاشیم بریم. اقای استارتاپ برای اینکه من تنها نباشم به دوتا از دخترای المپیاد گفته بود بیان. (این دوتا پرستاری میخونن و دوستای صمیمی ان) یکیشون که تونست بیاد و اون یکی گفت نرسیده گرگان. سوار ماشین شدم و دیدم مدال اوره خیلی هم خوش برخورد و اقاعه. و اقای استارتاپم برام تعریف کرد اون دوتا پرستاریه چقدر شور و شوق داشتن که مدال اوره رو ببینن و حتی ب خود پسره پیام دادن با هم بریم بیرون و اینا :/ یکیشونم گفته بود تا وقتی من نیومدم اونجا حق ندارین برگردین تهران. البته اینارو خیلی نامحسوس ب من گفت. رفتیم کافه و ‌پرستاریه هم اومد و دیگه ازینجا داستان شروع شد. اولین بار اونجا پشمام ریخت که به کسی که سه سال ازمون بزرگتره هی میگفت اقای دکتر! پشمای بعدی جایی ریخت که خانوم داشت هی میگفت قدم رنجه فرمودین و خیلی خوش اومدین و خیلی مفتخریم از حضورتون و کلی ازین کلمه های قلمبه سلمبه به کار میبرد و مدال اوره هم بنده خدا مشخص بود همش از روی خودمونی بودنشه و قصد خاصی نداره همینجوری با مهربونی و روی گشاده جواب میداد. هرچی من و اقای استارتاپ تیکه مینداختیم بهشونم هیچکودوم نمیفهمید.

شب فوق العاده ای بود. به قدری خندیده بودیم که دلم درد میکرد و واقعا بهم خوش گذشته بود. مدال اوره دقیقا مثل من و اقای استارتاپ چیز نمک بود و همش بهمون میگف فکر میکنم سالهاست میشناسمتون و باورم نمیشه در عرض چند ساعت بتونم با چند نفر انقدر صمیمی شم و خوش بگذرونم. ماهم هندونه ها زیر بغل ساعت یازده برگشتیم خونه. 

فرداش قرار بود از صبح با بچه ها بریم بیرون. (اون دوتا پرستاریه و من و اقای استارتاپ و مدال اوره) مقصدمون دور بود و از خواهر خواهش کردم باهامون بیاد و ماشینشو بیاره. شیش نفری سوار ماشین شدیم و رفتیم. واقعا خوش گذشت. اغراق نمیکنم اگه بگم به اندازه یکسال خندیدیم و کل شهرو دور زدیم. این وسط فقط دوتا پرستاریه ب قدری خودشونو به مدال اوره چسبوندن و حتی پسره ی بدبختو انگشت کردن و از انواع ترفندهای مختلف برای مخ زنی استفاده کردن که من و اقای استارتاپ و خواهرم یکسره به پای هم میزدیم و  تیکه مینداختیم ولی بازم هیچکی به خودش نمیگرفت :/

مدال اوره هم واقعا مشخص بود نمیفهمه منظور اینارو ولی من همش فکر میکردم مگه ی پسر چقدر میتونه خنگ باشه که اینهمه نشونه رو نفهمه؟! امکان ندارهههههه خودشو ب اون راه زده. ساعت هفت بود ک خواهر خسته شد و گفت من میخوام برم خونه و حالم بده از بس خندیدم:/ منم به بچه ها گفتم اگه میان که برسونیمشون و اگه نه ما بریم. که دوتا پرستاریه نزاشتن حرف از دهن ما بیرون بیاد و گفتن نه ما هستیم. ماهم گفتیم شمارو به خیر و مارو به سلامت. بعد اومدیم خونه و با خاهر اکت های اون دوتا دخترو برای مادر تعریف کردیم و ی بارم سه تایی پشمامون ریخت.

امروز بابا راننده تمام وقتم بود :( و کلی حرص خوردم که چرا رانندگی بلد نیستم. صبح ساعت هشت بردتم دانشگاه تا یکسری از کارامو انجام بدم و دو ساعت  تو این گرما معطلم شد. بعدم بردتم بیمارستان تا اونجا هم کارامو انجام بدم و باز تا ساعت دوازده اونجا کلی منتظرم موند. بعدم رسوندتم مرکز رشد و چون همش معطل من بود از نوبت واکسنشم جا موند.

ینی ی دونه بابامم واکسنشو بزنه دیگه کل خونواده واکسینه میشن و خیالم راحت میشه. مرکز رشدم کارامو انجام دادم که دیدم اقای استارتاپ با مدال اوره اومدن.

تا منو دیدن گفتن بشین ک قراره غیبت کنیم. خب بگین چیشده. دیشب بعد ازینکه منو خاهر رفتیم دوتا پرستاریه گفتن بیاین جرعت حقیقت بازی کنیم و سوال اول از پسره پرسیدن تو رابطه ای؟ اونم صاف گفته اره خیلی هم دوسش دارم :))))

و اینجا بوده که دوتا دختر رنگشون پریده و گفتن برگردیم خونه :))))))))

تا ساعت هفت مرکز رشد بودیم و انقدر غیبت کردیم و بهم دیگه مشاوره رابطه و اینکه چجوری بفهمیم کسی رومون کراشه کسی رومون کراش نیست دادیم که دهنمون کف کرد. مدال اوره گفت خیلی بهش خوش گذشته و دلش نمیخاد برگرده تهران و از روز اول هی داره بلیتشو عقب میندازه و از من و اقای استارتاپ قول گرفت کرونا کمتر شد بریم تهران و کلی بگردونمون. 

ی جوری برای اون دوتا پرستاریه ناراحتم ک انگار یکی دست رد به سینه خودم زده. یکیشون که واقعاااا ناراحت شده بود. ینی فک کن اینهمه راه بکوبونی بیای ی شهر دیگه بعد ببینی طرف اصلا تو این باغا نیست:))

همون شبم دختره برگشت.

خلاصه که قبل اینکه کراش بزنین از سینگل بودن طرف اطمینان حاصل کنید حتمااا

چند روز کذایی

پنجشنبه با دختر خاله و بسکتبالیسته و دوستش رفتیم بیرون و من به این نتیجه رسیدم اصلا و ابدا دلم نیست و حتی بهم خوشم نمیگذره اینجوری. وقتی ازشون جدا شدیم به دخترخاله گفتم من دلم نیست و دیگه باهاشون بیرون نمیام. دخترخاله که خیلی خوشش اومده بود و مشخص بپد دوست نداره تموم بشه بهم اصرار کرد یه بار تنهایی باهاش بیرون برم و خودشم تنها با دوست بسکتبالیسته بره بیرون شاید حسم تغییر کرد. گفتم نه. اگه میخاد رابطشو با اون اوکی کنه به خودش مربوطه و این وسط منو قربانی نکنه و اونم دیگه اصرار نکرد، ولی خب میدونم همین امروز با هم قرار دارن. بدیش اینه پسر بسکتبالیسته انقدر مودب و ارومه اصلا نمیتونمم بهش بتوپم و از سرم باز کنم. یه جوری با ملاحظه حرف میزنه و پیام میده که اعصابم خورد میشه. حتی مستقیمم نمیگه چیزی درباره ارتباطمون و منم نمیتونم چیزی بگم ولی سعی کردم انقدر دیر جواب بدم و سرد باشم که خودش از سرم باز شه. 

جمعه روز بی نهایت بدی بود. تعریف نمیکنم چیشد ... نمیدونم شاید یه روزی گفتم ولی الان نه(ادامه ی همون مسئله که تو پستای قبلی نگفتم و گفتم شاید ی روز پست رمز دار بزارم و بگم) خونه مادرجونم بودیم با خاله هام. به مزخرف ترین بهونه از خونه اومدم بیرون و انقدر پای تلفن جیغ زدم و داد و بیداد کردم که گلوم میسوخت. برگشتم خونه و از استرس و ناراحتی حالت تهوع داشتم. مامانم فهمید یه چیزی شده.  هی میگفت چیشده و چن روزه ناراحتی چرا به من نمیگی و منم مقاومت میکردم و دلایل به وضوح دروغ میاوردم. بیتابی میکردم اونجا. اگه یک دقیقه دیرتر برمیگشتیم خونه خودمون همونجا میزدم زیر گریه. برگشتیم خونه و چپیدم تو اتاق و قسم خوردم گریه نکنم. چون میدونستم اگه شروع کنم دیگه تمومی نداره. تا بغضم میگرفت و چشام پر میشد میپریدم قطره های چشممو میریختم تو چشمم که خودمو گول بزنم اگه چیزی از چشمم چکید پایین اشکم نبوده.. یا اگه اشک بوده مال غمم نبوده و این ماجرا اهمیتی نداره.

روی تختم دراز کشیده بودم و حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. اقای استارتاپ پیام داد که فلان کارو انجام دادی؟ گفتم من شرمندم ولی الان حالم خوب نیست. نمیتونم. گفت باشه کار به درک ولی بهم بگو چیشده. هی از من انکار و ازون اصرار. گفت زنگ میزنم بهت باید توضیح بدی. گفتم زنگ نزن گریم میگیره، خجالت میکشم. زنگ زد. همه تلاشام باد هوا شد. پای تلفن چنان هق هقی میکردم که نفسم بند اومده بود. گفت من متنفرم ازینکه به دوستیا نسبت خواهر برادر میدن. اما من هیچوقت خواهر نداشتم تو واقعا مثل خواهرمی نمیتونم ناراحتیتو تحمل کنم بگو چیشده ، شاید تونستم کمکت کنم. نمیخواستم بگم، واقعا نمیخواستم ..چون اصلا درین حد باهم راحت نبودیم هیچوقت. ولی نشد. همه چیو گفتم، از اول تا اخرش. بعد گریم تموم شد و اون شروع کرد به حرف زدن و برام یه سری چیزا رو توضیح داد. یکم اروم شدم و ساعت یک بود که خداحافظی کردیم. یکم با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره که تقریبا ساعت دو یه خبر جدید شنیدم در راستای همون اتفاقات. حس بیچارگی میکردم. (منظورم واقعا بیچارگیه، هیچ کاری از دستم برنمیومد جز تحمل)  دیگه گریمم نمیومد. ضربان قلبم رفته بود بالا و قشنگ حسش میکردم، حالت تهوعم داشتم و فکر میکردم اگه بخوابم واقعا سکته میکنم. بلند شدم تو خونه راه رفتم و دم پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم و یه دونه پروپانولول خوردم و با یه قلب شکسته خوابیدم. شنبه از صبح تا غروب منتظر یه خبر خوب بودم.. که بفهمم اوضاع یکم بهتر شده.  عین مرغ سرکنده تو خونه میچرخیدم و هرچی خواهر گفت بریم بیرون شاید حالت بهتر شد نرفتم. درست ساعت۹-۱۰ همه چیز تموم شد. همون یکساعت کافی بود تا هم راحت بشم و هم ناراحت.  دیگه گریه نکردم. اروم شده بودم اما یه حفره تو وجودم ایجاد شده بود. یه چیزی کم بود که فکر میکردم هیچوقت پر نمیشه بعد از این اتفاقات.

 اقای استارتاپ پیام داد که حالمو بپرسه.  گفتم نمیتونم خونه بمونم. دیوارا دارن منو میخورن. گفت فردا صب زود صبحونه میریم جنگل و حال و هوام عوض میشه.. قرار هم نیست اونجا فاز دپ باشی. قراره خوش بگذرونی و فکر نکنی تنهایی. 

صب ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون. باهم رفتیم و یکم قدم زدیم و یه جا نشستیم که دیدم یه عالمه نوشمک برام خریده بود و یادش بود چندوقت گفته بودم نوشمک میخوام و خیلی خوشحال شدم. اقای استارتاپ املت درست کرد و منم بقیه اتفاقات رو براش تعریف کردم و اونم از تجربیات خودش گفت.

نمیتونم بگم  حالم خوب شد، یا فراموش کردم و اروم شدم، نه. میدونم اون اتفاقات تو ذهنم میمونه تا اخر عمر و محاله یادم بره. میدونم حداقل تا یه هفته اینده اوضاعم همینه و همش قراره دپ باشم اما خب میگذره... بحثُ زود بستیم. میدونستم و میدونست اگه قراره دربارش ناراحت باشیم تا اخر عمر غصع برای خوردن هست. از زمین و زمان حرف زدیم و سعی کردم فکرمو مشغول چیزای دیگه کنم. از کارای مهاجرتش و بدبختیاش که میگفت ترجیح میدادم تو همون گندخونه بمونم. و ۱۱/۵برگشتم خونه. 

این وسط مسطا ی چیزی هم فهمیدم. که سر تولد من انگار هزینه ها زیاد شده بود، (بیشتر برای کادو) که بچه ها غر زده بودن و ناراضی بودن. و اقای استارتاپم بهشون گفته بود اصلا من میخوام براش اینو بخرم. هرکس نمیخواد پول نده، من میگم همه باهم خریدیم اسم نمیارم کی پول داد کی نداد.

تقریبا نمیدونم چی بگم. واقعا نمیدونم. 

میدونم که اشتباهه

دوشنبه شب بچه ها (قدبلنده، تپلی، فلفلی) داشتن توی گروه برنامه ریزی میکردن که اوضاع کرونا که بهتر شد و دوز دوم واکسنو زدیم با دوسپسراشون بریم رشت. خب تکلیف من که مشخص بود.عمراااااااااااا میرفتم. چرا؟! چون حوصله نداشتم هردقیقه تو دهن هم بودنشونو نگاه کنم و یکه و تنها بیوفتم یه گوشه و ادای ادمای خوشحالو در بیارم! بعدم دوست پسراشون سعی کنن از دوستاشون شاخه بزنن و فکر کنن من موندم که الان دوست پسر ندارم و دوستای اسگلشونو سمت من بفرستن. عمرا خودمو تو این شرایط قرار نمیدادم. تازه از دوست پسر فلفلی هم متنفر بودم و حتی نمیتونستم اداهای فلفلی و تپلی رو تحمل کنم که سعی میکردن جلوی دوست پسراشون ، دوستاشونو دخترای مودب، باوقار، کول و خانوم جلوه بدن و بگن ما خیلی اجی ماجی هستیم! خب ما اینجوری نبودیم. ما همیشه با هم دعوا میکردیم ولی کسی حق نداشت از بیرون بهمون بگه تو. به شخصه نمیتونستم و نمیتونم خودمو ملوس جلوه بدم که دوست پسر یکی دیگه خوشش بیاد یا نیاد! حالا منظورم این نیست جلوی اونا پاچه هموبگیریم. نه. طبیعتا من جلوی پارتنر دوستم بیشتر هواشو دارم حتی اگه اون لحظه ازش ناراحت باشم اما دیگه در مورد چیزایی که به خودم مربوطه کسی حق نداره نظر بده. یا نمیتونم تحمل کنم رفتار تقلبی و مصنوعی کسی که میدونم اینجوری نیست!

خلاصه رک گفتم که من نمیام و به اصرارشون توجهی نکردم. 

امروز صبح پسرا بهم زنگ زدن.(پسرا اگه یادتون باشه میشه دوستای اقای استارتاپ) گفتن اومدن گرگان و غروب احتمالا میان دنبالم بریم بیرون. گفتم باشه پس خبر بدین. ساعتای 6بود که دیدم هنوز خبر ندادن فکر کردم شاید منصرف شدن یا هرچی. بنا به دلایلی نخواستمم زنگ بزنم و با مامان رفتم خونه خاله. ساعت 8 پسرا زنگ زدن که کجایی بیایم دنبالت. گفتم نمیتونم بیام و ناراحت شدن که صبح گفتی میای الان نه. خودمم دوست داشتم برم ولی واقعا شرایطش نبود و نمتیونستم مامانمو بپیچونم. بعد رفتم تلگرامو چک کنم که چشمم خورد به پیامام با (اون) احتمالا باید یادتمون باشه اون کیه که هیچوقت براش لقب نزاشتم.  چتمونو فقط به این دلیل پاک نکرده بودم که یه سری اطلاعات درباره رشتمون داده بود بهم و حوصله نداشتم پیداشون کنم و جدا کنم و میخواستم سر فرصت اونا رو پیدا کنم و بعد دیلیت چت بزنم که دیگه چشمم نیوفته بهش. رفتم چتمونو باز کردم و باز حرصم گرفت. درسته من تموم کرده بودم اما خب اونم انگار از خداش بود. چیز خاصی نگفته بود و انگار که من مدلم همینه میخوای بخواه می خوای نخواه. حالا ازین ناراحت نبودم که چرا (این) ادم منو نخواست. ولی حس دوست داشتنی نبودن و کافی نبودن داشتم. حس احمق بودن و بی عرضه بودن.  بچه ها همچنان داشتن تو گره درباره سفرشون صحبت میکردن. حرصم گرفته بود. نه کممم واقعا زیاد. دلم میخواست اشتباه کنم. یه اشتباه درست سرمون و بزرگ. دلم خواست کمتر از عقلم استفاده کنم و یه چیز جدیدو تجربه کنم حتی اگه قرار باشه بعدش سرم به سنگ بخوره. رفتم جواب پسر بسکتبالیسته رو دادم( بسکتبالیست لقب همون پسره است که گفتم با دوستش اومدن دنبال منو دخترخاله و دوستمون) و به طرز برق اسایی برای پسفردا باهاش قرار گذاشتم. میدونستم تایپ من نیست. میدونستم اشتباهه اما دلم میخواست اشتباه کنم. اینهمه مراقب بودم که به خودم و روح و روانم اسیب نزنم تهش چیشد؟ بازم دلم شکسته بود... خب چه فرقی میکرد؟ یه بارم من یکیو اذیت میکردم. 

نمیدونم شاید تا پنجشنبه پشیمون شدم ولی به هرحال ...